السَّلامُ عَلیکَ أیُّها العَبدُ الصالِحُ یا میثمَ بنَ یحیی التّمار المطیعُ لِله ولِرسوله و لأمیرالمؤمنین (علیهم السلام)
شهادت جناب میثم تمار (رَضِیَ اللهُ عنه) تسلیت باد
@shohda_shadat🌹
سالروز شهادت رئیسعلی دلواری را تسلیت باد..
@shohda_shadat🌹
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
سالروز شهادت رئیسعلی دلواری را تسلیت باد.. @shohda_shadat🌹
🌸 #مقام_معظم_رهبری 🌸
#مقـــــاومــــت_در_مقـابــل_بیــگانــگان
ما یاد رئیس علی دلواری را از این جهت گرامی میداریم ڪہ این مرد شجاع ، در راه اعتقاد دینی خود ، #تنها_و_در_غربت_با_دشمنان_جنگید ؛ این برای ما چیز بسیار باارزشی است ... در آن روزگاری ڪہ ملت ایران همہ در خواب بودند جز عدهی بسیار ڪمی در گوشہ و ڪنارهای ڪشور و بیگانگان از این غفلت مردم سوءاستفاده میڪردند و دشمن بر مناطق مختلفی از ڪشور عزیز ما تسلط پیدا ڪرده بود ؛ در تهران ، نمایندگان دولتهای انگلیس و روس ، آزادانہ حڪمرانی میڪردند و از پادشاهان آن زمان هم حساب نمیبردند؛ در منطقهی فارس هم همینطور ؛ در بسیاری از مناطق دیگر ڪشور، نمایندگان بیگانه مال مردم را میخوردند و بر آنها حڪمرانی میڪردند و با ملت ایران با تحقیر برخورد میڪردند ؛ در یڪ چنین شرایطی ، در هر گوشهیی از این ڪشور ، مردان شجاعی پیدا شدند ڪہ بہ حڪم دین ،
#جهاد_را_بر_خودشان_واجب_دانستند و فڪر نڪردند ڪہ با غربت و دست خالی نمیشود ڪاری را انجام داد ؛ مردان خدا این گونهاند . یڪی از این افراد ، همین رئیسعلی شماست ؛ ڪہ رئیسعلی ملت ایران است ؛ اگر چه متعلق بہ دلوار است . #یڪ_مرد_جوان ، در همین سنین جوانیِ شما جوانان ، در مقابل انگلیسیها ایستادگی ڪرد . البتہ امروز با آن روز خیلی فرق ڪرده است ؛ امروز همهی ملت ایران در مقابل قدرتهای متجاوز ایستادهاند ؛ امروز ملت ایران در مقابل آمریڪا ایستاده است و از دشمنان چہ آمریڪا و چہ قدرتهای دیگر واهمهہ یی در دل ندارد . #امروز_روز_آقایی_ملت_ایران_است. من بہ شما عرض ڪنم ، اگر «رئیسعلیها در غربت بہ شهادت نمیرسیدند ، امروز ملت ایران به این عظمت نمیرسید» همچنان ڪہ اگر شما جوانان در دوران جنگ تحمیلی بہ جنگ نمیرفتید و بہ جبهہ خدمت نمیڪردید و شهادت را بہ خود نمیپذیرفتید ، امروز ایران و اسلام بہ این عظمت نمیبود.
@shohda_shadat🌹
شیر فروش در آلمان.mp3
1.08M
🌺 ماجرای شیر فروش در آلمان 🌺
شفای مریض توسط #امام_حسین_ع
#پیشنهاد_ویژه_دانلود👌
بسیار جالب و شنیدنی
🔸حجت الاسلام دارستانی
@shohda_shadat
#شهادت
دلـــ💔ــم شهادت میخواد...🕊
میگویند: چرا مے خواهے شہید شوے؟🤔
مے گویم: دیدید وقتے یڪ معلم رو دوست دارے ، خودت رو مے ڪشے در ڪلاسش نمره 20 رو بگیرے و لبخند رضایتش دلت رو آب ڪنہ؟؟؟☺
من هم دلم براے لبخند خدایم تنگ شده...😭
مے خوام شاگرد اول👌 ڪلاسش بشم...😊
شہادت مرگ انسان هاے زیرڪ وهوشیار است👌
ڪہ نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود
ودر مقابل ، چیزے عایدشان نشود...😔
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت
@shohda_shadat
💢این مرد واست شوهر نمیشه...!
#فاتحان_نفس❤️
سر سفره عقد نشسته بوديم،
عاقد که خطبه را خواند،
صدای اذان بلند شد.
حسين برخاست،
وضو گرفت و به نماز ايستاد!
دوستم کنارم ايستاد و گفت:
اين مرد برای تو شوهر نمی شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسی که اين قدر به نماز و
مسائل عبادی اش مقيد باشد،
جايش توی اين دنيا نيست...
#شهید_حسین_دولتی🕊
#شادی_روحش_صلوات📿
@shohda_shadat
#تلنگر
وقتی تو مترو یا اتوبوس جای خودتونو
به یه خانم یا آقایی میدین از لطف شما
احساس شرمندگی میکنه و خودشو مدیون
شما میدونه و همش تشکر میکنه🌸
👌دوســــتان...
خیلی وقته...
شهدا جاشونو دادن که ما بشینیم...
نهههه❌
جاشونو ندادن ما بشینیم.
جونشونو دادن ما بایستیم...
ما چیکار میکنیم؟؟؟
مگه خدا نگفته :
"ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل لله امواتا"؟!!؟
حواسمون هست⁉️
داریم جلوی چشم کسایی که جونشونو
بخاطر ما دادن گناه میکنیم....!!!!😔
ببخشید شهید...😭
که بجای راهت،راحتی را انتخاب
کردیم !
#شهدا_شرمنده_ایم💔
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_ام
جلوی در سپاه که رسیدیم چشمامو که از اشک خیس و متورم بود وپاک کردم،دلم واسه شهدا خیلی تنگ میشه میدونم خیلی شیک ومجلسی یک ماه افسردگی میگیرم...😓
حالم خیلی گرفته بود چقدر زود تموم شد خیلی گرفته و عنق از اتوبوس پیاده شدم اصلا حواسم نبود که نزدیک ۱۵ دقیقه همونجور به روبه روم زل زدم با تکونایی که به دستم وارد شد سرمو برگردوندم...🙄
سپیده: حاج خانم چرا نمیری خونتون؟؟؟ 😁
تو هپروت بودم که با سوال سپیده به خودم اومدم: هااا؟؟چی؟؟؟😟
سپیده:چی؟؟؟خواهره من باز دوباره رفتی تو هپروت؟؟ میگم با کی میری خونتون،ما خونمون نزدیکه ها😎
_ هااااا؟؟؟؟😟
سپیده: کوفت...گوشیت شارژداره؟؟؟😶
_هااا؟؟؟😟
سپیده: ای مرگ،کیفتو باز کن ببینم😕
اصلا توجهی به حرفش نکردم...😣
سپیده:دختر مگه تو نمی شنوی؟؟؟ واااا...😥
وفتی دید حرکتی نمی کنم خودش کیفمو باز کرد و گوشیمو از توش در اورد...😣
سپیده:به خشکی شانس،گوشیه توام که شارژ تموم کرده...ماله منو اشکانو برادر حسامم خاموشه...🤔
_برادر حسام چی؟؟؟😌
+هیچی...خوب نطقت باز میشه اسمش میادا...نیم ساعت عین خبرنگار دارم ازت سوال میپرسم صدات در نمیاد😡
اشکان:سپیده نمیای؟؟؟😐
سپیده:چرا چرا...الاااان میام بذار تکلیفه فاطمه رو روشن کنم....🤔
سپیده:میگم فاطی بیا بریم خونه ی ما از اونجا به بابات خبر میدیم...🙂
_نه خودم با تاکسی میرم دستت درد نکنه توبرو داداشت منتظره...
سپیده:نمیشه که تنهاییی🙁
_وا مگه چیه؟؟ ۲۲ سالمه ها.
سپیده:گفتم نه...😡
_بیخدی اصرار نکن.. من با تو نمیام...خودم میرم..🚶🏻
چمدونمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت خیابون تاکسی بگیرم سپیده با یه اخم وحشتناکی که رو صورتش بود نگام میکرد،حسابی شاکی بود... 😤
چشمم که به برادر حسام افتاد سرمو انداختم پایین و دیگه به سپیده ام نگام نکردم و به دسته ی چمدونم چشم دوختم...😞
همونجور که منتظر تاکسی بودم صدای برادر حسام رشته افکارمو پاره کرد: خواهر ایران نژاد ما وسیله داریم تشریف بیارید ما میرسونیمتون...😶
_اخه....🙁
_دیگه اخه نداره که ساعت ۵:۳۰ صبحه امنیت نداره...😑
تحکم حرف برادر حسام اجازه ی تعارف و اصرارو بهم نداد سرمو انداختم پایین ومثه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتن پشت سرش رفتم پیش سپیده وایستادم...لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود🤗
سپیده:مگه این برادر حسام یه حرکتی بکنه تو شما رضایت بدی...
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: عه؟؟😅
سرمو چند بار چرخوندم به جز یه ماشین پلیس ماشینه دیگه ای نبود،با تعجب رو به سپیده کردمو گفتم : سپی..
با این ماشین پلیسه میریم؟؟؟🚔
_ اولا که سپی عمته دوما مگه ماشینه دیگه ایم میبینی؟؟؟🤔
چشمامو درشت کردمو گفتم: جدیییی؟؟؟😌
_اوهوم 😊
چه باحال ... میگم این سربازا همیشه پشت فرمونن؟؟😢
_ ایهیم،در صورتی که ما فوقشونو بخوان ببرن سرکار
_خنده داره ها نا مافوقشون زنگ میزنه خودشونو سریع میرسونن.😆
سپیده:خدا نکشتت فاطی،خب وظیفشونه....تازه فک نکنم اینجوری باشه اخه اشکان وبرادر حسام میخوان برن سرکار مارو رسوندن...😜
سرمو اروم تکون دادمو گفتم: صحیح
از بچگی ارزو داشتم توی ماشین پلیسو از نزدیک ببینم...😋
حسام: خواهرا سوار شید...😐
عین بچه ها ذوق داشتم مثه جت خودمو پرت کردم تو ماشین سپیده ام نشست کنارم...دیدم برادر حسامواشکان همونجور اونجا وایستادن....
سپیده: بنظرت چرا سوار نمیشن؟؟؟
_ چبدونم مگه من فوضولم؟؟...وااای سپیده اینجا چقد خوشگله...
_بروبابا ببین از کیم میپرسم... واای فاطی یه دقیقه اونجارو...
_چیه؟کجارو؟؟؟
_خواهر خنگول چمدونامونو گذاشتیم اونجا مونده ادم از ما بیخیال تر؟؟
_ خب یادت رفته دیگه...😶
_ حرف نزن برادر حسام داره برامون میاره...
_برامون؟؟؟؟ مگه ماله منم هست؟؟؟😒
_پوف.... 😩
#ادامه_در_بخش_بعد
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_یکم
با عجله از ماشین پیاده شدک ورفتم طرف برادر حسام و گفتم: عه اقای سعادت شما چرا؟بدید خودم میارم...☺️
_ نه وظیفس...🙂
_اخه دوتا باهم سنگینه...😥
انگار بهش برخورده بتشه بی توجه به اصرارای من چمدونارو گذاشت تو صندوق و گفت:هیچ وقت به یه پلیس همچین حرفیو نزنید...😎
خیلی شیک ومجلسی گفت حرف زیادی نزن😰
لبمو به دندون گرفتم و با شرمندگی رفتم تو ماشین...😣
سپیده با یه لبخند عریض: پاچه خوار چی شد؟؟؟😏
_مرض😡
دست به سینه مثه بچه های تخس تو جام نشسته بودم که برادر حسام و سربازه جلو نشستن و اشکانم طرف پنجره کناره سپیده نشست....یه اخم غلیظی رو صورتم بود که اینجور مواقع اصلا دوست نداشتم با کسی حرف بزنم😠
همیشه وقتی یه جا ساکت باشه میرم تو خلصه مخصوصا اونم ماشین پلیس که ضبظش خاموشه...😩
این سپیده همیشه فرشته ی نجاته منه با نیشگونای ریزی که از پام گرفت برگشتم طرفش..🤔
سپیده:باز رفتی تو عالم خیال؟؟؟ نمی بینی
برادر حسام هی داره صدات میزنه؟؟؟😅
_ کی؟؟😰
_برادر استکان نعلبکی...اخر من خودم پیش یه متخصص روان درمان نشونت میدم یه راست بفرستنت امین اباد...👻
حسام:خانومه ایران نژاد؟؟؟😑
ایول این سری نگفت خواهر ایران نژاد...(تا این حد عقده ایم 😂) _ب...ب..بله؟؟😥
_ادرستون لطفا...🤔
یه جورایی لکنت زبان گرفته بودم و نمی تونستم درست وحسابی حرف بزنم...
_سعادت....😕
حسام:منو صدا کردید؟؟؟😐
_نه...نه... سعادت...😫
حسام:خب فامیلیه من سعادته چیزی میخواین عرض کنین؟؟🤔
_نهههههه... سعادت اباد...برید...😕
خندم گرفته بود...برگشتم طرف برادر حسام که دیدم اونم خندش گرفته با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: بله..بله... سرباز بریم سعادت اباد...😄
#ادامه_دارد😌
#همراهمون_باشید_اتفاقای_قشنگ_تو_راهه😬
#یاحیدر💚
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_دو
نیم ساعت بعد رسیدیم،دلم واسه این خونه و مامان و بابام تنگ شده بود😍
رو کردم ب جمعو گفتم : دستتون درد نکنه برادر حسام زحمتتوندادم.شرمندمکردید😌
_نه بابا این چه حرفیه وظیفه بود و به راننده یعنی همون سربازه گفت صندوقو بزنه و خودشم پیاده شد.
رو کردم به سپیده و با مهربونی گفتم : خب برادر حسام که پیاده شد تو و داداشتم پیاده شید بریم، قبل از اینکه سپیده جوابی بده یهو برادر اشکان پیاده شد . منم سریع پیاده شدم ببینم چیشده اما باصحنه جالبی مواجه شدم.😆 برادر حسام و اشکان رو ب بابام درحال گذاشتن احترام نظامی بودن . بلافاصله سپیده هم پیاده شد ...🏃🏻
بابام ک هنوز منو ندیده بود با همون خضوع و خشوع همیشگیش کلی برادرا رو تحویلگرفت .😇
خیلی دلم واسه بابای قشنگم تنگ شده بود بی اختیار دوییدمو خودمو پرت کردم تو آغوشش . خیلی زود خودمو ازش جدا کردم(خب جلو برادرای مستقیم تو دیوار خوبیت نداره!)😊
خیره شدم تو چشای خاکستریشو با لبخند گفتم : سلام باباجون...😍
بابام با لبخندی ک همیشه مهمون لباش بود گفت : سلام دخترم😇
با صدای سپیده همه ب طرفش برگشتیم . با تعجب گف: مگه اینجا شهرک سینماییه ...؟🤔 ( رو به برادرا:) شما دو تا ک فیلم سریع و خشن ۵ رو شبیه سازی میکنین ... 😕
(رو بما ) شما هم ک صحنه فیلم هندی میرین👻
با این حرفش همه خندیدیم وبرادر اشکان رو به سپیده با یه لبخند مصلحتی گفت : اقای ایران نژاد قاضی هستن .عدالت جوییشون باعث شده ارادت خاصی بهشون داشته باشیم و از نظر ما ادم شایسته و قابل تقدیری هستن❤️
بابا در جوابش گف: نفرمایید پسرم، من ک کاره ای نیستم، در عوض کار شما برای من قابل تقدیره، تامین امنیت کشور کار مهمیه...❤
من : ای بابا خب بفرمایین خونه این حرفا رو خونه هم میشه زد ...☺
بابا: فاطمه جان راست میگه منزل خودتونه تشریف بیارید خوشحال میشیم ...😅
برادر حسام : نه آقای ایران نژاد بیشتر از این مصدع اوقاتتون نمیشیم . از دیدنتون بسیار خوشحال شدم و ب نشونه ادب واسه خداحافظی دستشو ب طرف بابا دراز کرد .خلاصه برادر حسام و برادر اشکان ب بابا دست دادن و سوار ماشین شدن . منم سپیده رو بغل و ازش خداحافظی کردم👩❤️👩
وقتی رفتن بابا اومد سمتمو گفت: خب ؛ دختر من چطوره ؟؟؟😃
_حالا ک پیش شمام عالیم ...😋
_به بابا بوس نمیدی؟؟🤔
رفتم سمتش .. بوس😚 ...زیارتت ...بوس😚...قبول.... بوس😚 ...دخترم
وارد حیاط شدیم
_الان مامانت ببینتت خعلی خوشحال میشه . با این حرف به حالت دو از بین درختا و تاب و استخر گذشتم وارد نشیمن شدم .🏃🏻
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_سه
مامان تا چشمش بهم افتاد متعجب نگام کرد خخخخ خیلی ناگهانی بود.
وقتی ب خودش اومد دوییدم سمتش و تو آغوش مادرانش دوباره ارامشو تجربه کردم . مامان نیس ک .... #عشقه ... 💚
_سلام عزیزدلم . کی اومدی؟؟؟😍🤔
_سلام مامانی .... تازه اومدم . خوبی؟؟؟😍
_خوبم دخترم ...خوبم ...😍
سرمو اوردم بالا و با نگرانی گفتم : مامان داری گریه میکنی؟؟؟😢
_اشک شوقه مامان جان،جای من نیستی ک بدونی داشتن همچ ین دختری چ موهبت بزرگیه😚
عید تموم شده بود و من هنوز ب یاد روزای قشنگ جنوب ؛ شبای باصفا تو پادگاناش و خاطراتی ک واسم ب یادگار مونده بود زندگی میکردم . ب دیوار اتاقم نگاه کردم یه مجموعه عکس از شهدا درست کرده بودم و عکس کلی شهیدو ب دیوار چسبونده بودم تا یادم نره :#چشم_هزاران_شهید_به_اعمالمان_دوخته_شده ... وسط همه عکسا یه جای خالی گذاشته بودم و دنبال یه سوژه ی خوب واسه اونجا بودم . از جام بلند شدم .
جلوی آیینه ایستادمو ب قول بابا صورت مهتابیمو نگاه کردم ،چشم و ابروی مشکیم منو شبیه مامانم نشون میداد، موهای بلند مشکیمو بستم . شالمو انداختم رو سرم و از اتاقم خارج شدم . از نشیمن گذشتم و وارد حیاط شدم . حیاطمون خیلی بزرگ و دلگشا بود😊
روی تاب نشستم،تاب اروم اروم حرکت میکرد.مامان و بابا سرکار بودن و من تنها بودم . دلم پوکیده بود . چقددددررررر دلتنگ جنوب بودم .😔
یاد حرف اون اقا افتادم ک میگف وقتی برگردید باورتون میشه خاک مظلومیت شهدا بر تنتون نشسته و خدا میدونه این خاک با دل بی قرارتون چ خواهد کرد از جام بلند شدم و رفتم زیر سایه بید مجنون نشستم .
زانوهامو بغل گرفتم ... انگار منتظر یه اتفاق جدید بودم نفس عمیقی کشیدم کلافه بودم🙍🏻
اصن دلم گرفته بود، دلتنگ سپیده بودم یاد برادر حسام افتادم ، با یاداوری مداحیش و ماجرای گم شدن و پیدا کردنش توسط اون یه لبخند رو لبام نشست ...😅
عجب شخصیتی داشت ب طرز خیلی ناگهانی یه جرقه عالی ب ذهنم خورد مثل اینکه برق سه فاز بهم وصل کرده باشن از جام پریدم و یه لبخند پیروز مندانه زدم با خوشحالی سمت پذیرایی رفتمو گوشیمو تلفن خونمونو برداشتم. از رو گوشیم شماره سپیده رو گرفتم،از اونموقع تا حالا بهش زنگ نزده بودم . بعد دو سه تا بوق جواب داد :
_الو؟؟؟؟؟؟؟❓❓❓❗❗❗❗
_سللللااام. 😎
_سلام .بفرمایید.🤔
خخخخخخ نشناخت.بنابراین سر ب سرش میذارم👻
_عذر میخوام میتونم با خانوم سپیده معصومی صحبت کنم؟😕
_بفرمایید خودم هستم😮
_خانم محترم بنده از شلمچه تماس میگیرم . شما مسئولیتتونو ب خوبی انجام ندادید .
_مسئولیت؟ وا!!!! چ مسئولیتی ؟؟؟؟دوربین مخفیه؟😫
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat