امام مهربان سلام.pdf
6.61M
🎁هدیه گل نرگس
🌸کتاب pdf ای مهربان، سلام!
قصه هایی از زندگی امام زمان (عج)
دور حیاط قدم زدم؛ اما آرام نشدم. دلم آشوب است؛ اما خودم هم علتش را نمی دانستم، به گل های توی باغچه نگاه کردم. حس کردم آن ها به زبان آمدند...
#امام_زمان (عج)
#داستان
#کودکان
@GANJINE313 امام کاظم.pdf
1.7M
🏴بسته ویژه
#شهادت_امام_کاظم (علیه السلام)
📖 #داستان امام کاظم(ع)
#داستان
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
🏴داستانِ ضربت خوردن امام علی علیه السلام_۱
سلام دوستای خوبم🖤
من یکی از مرغابی هایی🦆 هستم که تو خونه امام علی (علیه السلام)☀️ زندگی می کردم. من و خانواده ام چند سالی مهمون امام مهربون☀️ بودیم. اون سال ها بهترین سال های زندگی ما بود😊
می خوام از یک اتفاقی براتون بگم که باعث غم و غصه همه موجودات روی زمین و آسمان شد🌑😢
شب نوزدهم ماه🌙 مبارک رمضان بود. امام علی(علیه السلام)☀️ بابای همه شیعه ها، منزل دخترشون مهمون بودن. اون شب، امام عزیزمون زیر آسمون قدم می زدن و به ماه 🌙و ستاره ها⭐️ نگاه می کردن. با خدای مهربون راز و نیاز می کردن🙏 برای ما مرغابی ها🦆 غذا می ریختن و ما دور ایشون رو گرفته بودیم. فرشته های🕊 آسمون✨ به ما خبر داده بودن که اون شب، آخرین شبی هست که بابای مهربونِ همه یتیم ها☀️ رو می بینیم و ایشون توی مسجد🕌 به شهادت میرسن😔 همه دلمون شور میزد. بی قراری می کردیم. تصمیم گرفته بودیم که نذاریم امام به مسجد🕌 برن. خلاصه تا صبح بیدار موندیم🏞 موقع نماز صبح شد. امام علی(علیه السلام)☀️ وضو گرفتن تا به مسجد برن. ما مرغابی ها🦆جلوی ایشون آمدیم تا نذاریم ایشون☀️ از خونه بیرون برن...👇
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#داستان
#شهادت_امام_علی_علیه_السلام
🏴داستانِ ضربت خوردن امام علی علیه السلام_۲
👆👆...حتی لباس امام مهربان☀️ به در🚪گیر کرد. یعنی همه موجودات زمین🌏 و آسمون قصد داشتیم مانع رفتن امام☀️ به مسجد🕌 بشیم. اما امام علی برای خوندن نماز صبح به مسجد رفتن🕌 گنجشک های کوچولو🐦 امام را همراهی کردن. دور سر ایشون می چرخیدن و پرواز می کردن. امام جماعت مسجد، امام علی (علیه السلام) بودن، یعنی مردم پشت سر ایشان نماز می خواندن. وقتی به سجده رفتن، ابن ملجم مرادی که فردی بسیار بدی بود👹 با شمشیر زهر آلودش🗡 بر سر امام مهربون زد😭 امام رو به خونه بردن.
بچه های یتیمِ کوفه وقتی فهمیدن که این اتفاق برای بابای مهربونی افتاده که هرشب براشون نون و خرما🍪 می بردن و باهاشون بازی می کردن، خیلی ناراحت شدن😔 همشون کاسه های شیر🥛دست گرفتن و برای امام علی☀️ بردن تا ایشون بنوشن و زهر از بدن مبارکشون بیرون بریزه. همه پشت در خانه امام علی(علیه السلام)☀️ نشسته بودن. حضرت خانم زینب☀️ امام حسن☀️ و امام حسین☀️ و عموی مهربونمون حضرت عباس (علیهم السلام)☀️ سر به دیوار خونه گذاشته بودن و اشک می ریختن😭 و برای خوب شدن بابای مهربون دعا می کردن🤲 ولی...😔
▪️فرارسیدن ایام عزاداری و شهادت امام علی علیه السلام بر امام زمانمون و همه شما بچه ها تسلیت باد▪️
خانه پدری -امام زمان.pdf
4.87M
🎁هدیه گل نرگس
🌸🌸🌸کتاب pdf خانه پدری
" ویژه کودکان درباره امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#امام_زمان (عج)
#داستان
#کودکان
#رایگان
#گل_نرگس
╭━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╮
╰━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╯
@GANJINE313 مباهله.pdf
1.25M
☀️بسته ویژه #روز_مباهله
📖 #داستان فاتحان بی سپاه
💠
---------------------🌸
🌸---------------------
#شب_یلدا
#یلدای_فاطمی
#داستان
🔲🔶🔳ماجرای درخواست انار
حضرت زهرا (س) هیچ وقت از همسرش چیزی را درخواست نمی کرد.
روزی بانو در بستر بیماری افتادند. امام علی (ع) بر بالین ایشان آمدند و فرمودند:«زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟»
حضرت زهرا(س) مانند همیشه فرمودند:«من از شما چیزی نمی خواهم، ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود.»
امام علی (ع) فرمودند: « ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم.»
پس از پافشاری امام علی(ع) ، بانو(س) فرمودند:« اکنون که من را سوگند دادی می گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است.»
امام برای به دست آوردن انار خانه را ترک کردند. در راه از مردم می پرسیدند:«در این فصل از سال کسی میوه انار دارد؟»
مردم با تعجب به امام (ع) نگاه می کردند، زیرا فصل انار گذشته بود اما یکی از مسلمانان گفت:«یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود.»
امام(ع) به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه السلام افتاد با تعجب به امام (ع) نگاه کرد و پرسید :« چه شده است علی؟»
امام ماجرای خانه را تعریف کرد و درخواست خرید انار کرد. شمعون گفت: «چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته ام.»
همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می شنید، به شوهرش گفت: «من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگ ها پنهان کردم.»
آنگاه رفت و انار را آورد و به امام(ع)داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است.
امام فرمود: «همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت.»
امام در حال برگشت به خانه بود که با صدای ناله ی فقیری رو به رو شد. ایشان به دنبال صدا رفتند تا ببیند چه اتفاقی برای آن بنده خدا افتاده است. امام(ع) دیدند مرد فقیر و غریب و نابینایی در خرابه ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است.
امام فرمودند:« تو کیستی؟ از کدام قبیله ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده ای؟»
گفت:« ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرض هایم را ادا نماید - جوان نمی دانست که سرش بر دامن علی علیه السلام است -»
امام (ع) نگاهی به انار کردند و فرمودند:« من یک انار دارم که برای مریض در خانه ام می برم، بیا تا نصف این انار را به تو بدهم»
امام (ع) انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: «اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود!»
امام علی (ع) نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد.
سپس امام راه خانه را در پیش گرفت اما از خجالت بر پیشانی اش عرق نشسته بود و نمی دانست چطور دست خالی به خانه رود، از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه (س) خواب است یا بیدار.
مشاهده کرد همسرش به دیوار تکیه داده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست.
پرسید:« فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟»
فاطمه (س) گفت: «ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه السلام برای فاطمه فرستاده است.»
منبع: ریاحین الشریعة، ج 1، ص142
•┈•••❄️🌿🌺🌿❄️•••┈•
#شب_یلدا
#یلدای_فاطمی
#داستان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
آن شبِ مهتابی
ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.»
ستارهها که هیجانزده بودند یکییکی به حرف آمدند:
- اول من میگویم!
- نه، من بهتر از شما میتوانم تعریف کنم.
- اما هیچکدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همهی شما به زمین نزدیکتر هستم.
خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ کدامتان نگویید؛ چون من حوصلهی همهمهی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچکدام!»
ماه خندید و گفت: «من نمیگویم؛ اما به نظرم ستارهی سهیل بگوید بهتر است.»
ستارهها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاهشان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواستان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن میشود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!»
ستارهها ساکت شدند. حالا همگی آنها به ستارهی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آنها همگی گفتند: «ستارهی صبح بگوید!»
ستارهی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پایمان پر نور میکردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشانمان داد. همان اتاقی که خیلی شبها نور خود را بر تنِ خاکی آن میریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود.
من و ستارهها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوستداشتنی امام علی علیه السلام گوشمان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفتوگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.»
حسن در رختخواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا میکرد. او آرام آرام اسمِ یکییکیِ همسایهها را میبرد و به حال آنها دعا میخواند. حسن چندبار در رختخواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجرهی اتاق، نور تازهای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را میشنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایهها دعا میکرد؛ همان همسایههایی که بعضیشان آدمهای تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار میدادند.
راز و نیاز مادر تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد.
بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»
فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانهاش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیدهای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!»
من و ماه و ستارهها، غرق در خوشحالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرینتر از همهی آسمانها و منظومههاست.»
خورشید که بالهای طلاییاش را باز کرده بود به خانهی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آنجا را بوسید.
این داستان از کتاب مژدهی گل انتخاب شده است.
مژدهی گل
داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س
نویسنده: مجید ملامحمدی
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#داستان
دعا برای همسایه
مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد.
خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد.
یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست.
حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد.
دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند.
بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی!
نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد.
مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!».
باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود.
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#داستان
#بسته_دهه_فجر
#امامِ_کودکان 1⃣
«محبت به کودکان»
امام در برخوردهای خصوصی با افراد، به خصوص کودکان، عواطف خودشان را خیلی روشن و مشخص و در کمال محبت نشان می دادند.
وقتی کودکی با والدینش نزد ایشان می آمد، ابتدا به او توجه می کردند و محبت خودشان را نشان می دادند که از علائم این ابراز محبت، گرفتن دست بچه ها میان دستانشان و زدن روی دست و یا لمس کردن گونه های آنها بود. 😊
📌ادامه دارد...
🌹شادی روح امام خمینی صلوات🌹
🍀اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجّل فرجهم
•┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈•
#دهه_فجر
#امامِ_کودکان
#داستان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#بسته_دهه_فجر
#امامِ_کودکان 2⃣
«آزادی عمل»
بچه ها در حضور امام بسیار آزاد بودند و تا وقتی امام حضور داشتند وسعت عملشان بیشتر از زمانی بود که ایشان نبودند چون فکر می کردند یک حامی دارند و اگر عمل نادرستی انجام بدهند، ما به احترام امام اعتراض نمی کنیم. در نتیجه وقتی امام می آمدند به جای اینکه بچه ها یک مقدار آرامتر باشند، فکر می کردند که حالا هر کاری دلشان بخواهد می توانند بکنند.
📌ادامه دارد...
🌹شادی روح امام خمینی صلوات🌹
🍀اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجّل فرجهم 🍀
•┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈•
#دهه_فجر
#امامِ_کودکان
#داستان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت_امام_حسن_عسکری_ع
#داستان
داستانی ازامام حسن عسکری(ع)
🌺حیوان نا آرام
خلیفه اسب یا استری چموش و خطرناک داشت که هیچ کس نتوانسته بود آن را رام کند و سوارش شود.
یک روز از امام خواست تا سوار آن اسب وحشی شود.
قصدش این بود که حیوان امام را به زمین بکوبد یا با لگد به او صدمه بزند. امیدوار بود که امام با این حادثه کشته و یا زخمی شود.
امام حسن عسکری(ع) جلو رفت. دستش را روی سر اسب گذاشت و نوازش کرد و به آرامی سوارش شد و به طرف خلیفه حرکت کرد و فرمود:
« این حیوان که بسیار آرام ونجیب است ! »
خلیفه که از خجالت و دسپاچگی نمی دانست چه کند گفت:
«حالا که توانستید آن را رام کنید من آن را به شما هدیه می دهم.»
┄┅🏴🍃🌸🚩🌸🍃🏴┅┅
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#داستان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
میلاد امام- داستان.mp3
7.28M
🌸🌺💎🌺🌸
🎙داستان میلاد امام علی علیه السلام با بیان بسیار جذّاب و شیوای استاد عباسی ولدی
#داستان
#میلاد_امام_علی_علیه_السلام
#مولود_کعبه
#رجب
#داستان
#قصه_گویی
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
جواد با اعتماد به نفس گفت: من که کاری نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت.
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
4_342117879115686711.pdf
1.31M
🎁هدیه خوب کتاب خوب
🌸کتاب pdf صورتی
❇️کتاب داستان صورتی، با موضوع انقلاب اسلامی برای کودکان
#داستان انقلاب
لامبالی نظر بده021207.pdf
2.02M
#انتخابات
#داستان_کودکانه
✅ داستان مصور
💧لامبالی نظر بده💧
ویژه #کودکان
┄┅🍃🇮🇷🌸🗳🌸🇮🇷🍃┅┄
#انتخابات
#مشارکت_همگانی
#محتوا
#داستان
💐🌸🌺🌻🌼🌹🌷
#داستان_امام_رضا (علیه السلام)
#داستان_کودکانه
خادم کوچولو
من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امامرضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفشها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صفها را مرتب کنم و اگر بچهای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند.
بعد از اینکه مامان زیارتنامهاش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امامرضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.»
مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم میتونی خادم امامرضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!»
تعجب کردم. پرسیدم:« چهجوری؟»
مامان گفت:« کاری نداره: یککم به اطرافت دقت کن.»
کمی اینطرفوآنطرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشهای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارتنامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آنها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارتنامه بازی می کرد و نزدیک بود برگههایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «میشود مواظب زیارتنامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارتنامه را به من داد.
وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوشحال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم
┄┄┅💫🍃🌸♥️🌸🍃💫┅┅┄
#میلاد_امام_رضا_ع
#داستان
💐🍀 🌸🍀🌹🍀🌼🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن(ماجرای جنگ علی ع با عمربن عبدود)
#غدیر
#ولایت_غدیر
#شجاعت_علی
#داستان
می توان با پخش فیلم و قطع صدا ،خودمان داستان را با ادبیات زیبا بیان کنیم. فقط با تسلط کافی اجرا کنیم
🏴 داستان چادر حضرت زهرا سلام الله علیها 🏴
◾️ویژه ایام شهادت بانوی دو عالم ◾️
🖊 روزی حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)
از یک مرد یهودی- که نامش زید بود- قدری جو قرض گرفت و چادر حضرت فاطمه (علیهاالسلام) را که از پشم بود- پیش وی، رهن گذاشت.
🖌 یهودی آن چادر را به خانه برد و در اتاقی گذاشت، وقتی شب شد زن یهودی به آن اتاق رفت، ناگاه نوری را از آن چادر دید که تمام اتاق را روشن کرده بود وقتی زن آن حالت شگفت را دید فریاد زد: شوهر خود را خواست آنچه را دیده بود برای شوهرش بازگو کرد.
📍یهودی شگفت زده شده بود و فراموش کرده بود که چادر حضرت فاطمه (سلام الله علیها) در آن خانه است، با سرعت داخل اتاق شد، دید که اشعه نورانی چادر آن خورشید عصمت است که مانند بدر منیر خانه را روشن کرده است.
📌یهودی از مشاهده این حالت تعجبش بیشتر شد، یهودی همراه با زنش به خانه خویشان خود دویدند و هشتاد ۸۰ نفر از ایشان با مشاهده این نور زهرائی ایمان آورده و دلهایشان به نور اسلام منور گردیدند.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا (سلام الله علیها)
#داستان
#چادر