*ادامه قصه دردانه پدر*🌷
رقیه کوچولو و بقیه بچه ها منتظر عمو عباس بودن💐
عمو عباس با مشکی از آب اومد💦 و بچه ها خوشحال شدند از عمو تشکر کردن😍
ولی فردای اون روز دشمن ها😡 نگذاشتند اونا آب بخورند بچه ها تشنه شده بودن😔 اسب ها هم که آبی نخورده بودن دیگه توانایی حرکت کردن نداشتن 😔
امام حسین علیه السلام از عمو عباس خواستن که از یک رودی🏝 که آب شیرینی داره برای بچه ها و اسب ها آب بیاره 💦
عمو عباس هم مشک آب رو برداشتن و به سمت اون آب رفتن 🏝
حاکم قلدر😡 و سربازهاش از عمو عباس خیلی میترسیدن چون عمو عباس مرد قوی و شجاعی بود🌷
حاکم قلدر😡 به سربازهاش گفت جلوی آب رود شیرین بایستید 🏝نگذارید عباس از اونجا آب برداره 😔
عمو عباس و امام حسین علیه السلام مشغول جنگیدن با حاکم قلدر و سربازهاش شدن 😔
امام تعداد سربازهای دشمن خیلی خیلی زیاد بود 😱
حاکم قلدر عصبانی شد😡 و به سربازهاش گفت کی میتونه بره خیمه های امام حسین و عباس رو آتیش بزنه☄
کی میتونه وسایلهاشون رو بدزده😱 تا اونا هیچ خونه ای نداشته باشند تا مجبور بشن فرار کنن😭
چند نفر از سربازهای حاکم قلدر که خیلی بدجنس بودن 😡گفتن ما میتونیم بیاییم😒 و این کار رو انجام بدیم 😭
اما بچه ها کی دلش میاد بچه ها رو اذیت کنه😭 اما سربازهای حاکم قلدر این کار رو کردن😭
امام حسین علیه السلام و عمو عباس اونقدر با دشمن ها جنگیدن تا شهید شدن😭
رقیه کوچولو یادش به حرف باباش و عمو عباس افتاد🌹 که می گفتن رقیه جان وقتی میخوای از خونه بیرون بری یا وقتی نامحرمی کنارت هست
موهات رو بپوشون 🌹گوشواره هات رو زیر روسری قایم کن🌹
رقیه میدونست باباش و عمو دیگه بر نمیگردن😭 و ممکنه سربازهای اون حاکم قلدر خیمه ها رو آتیش بزنن 🔥بخاطر همین روسریش رو محکم بست و گوشواره هاش رو زیر روسریش قایم کرد 🥀
رقیه سه ساله ما لباس بابا رو بغل کرده بود 😔دلتنگ بابا بود😭
دوست داشت دوباره باباش رو ببینه😭
دوست داشت باباش بیاد و بغلش کنه و اونو ببوسه😭
دلش برای بازی و قصه های عمو عباس تنگ شده بود 😔
همینطور که به فکر اینها بود چشم هاش رو بست و رفت پیش امام حسین و عمو عباس😭
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
داستان چهارم بزرگ مرد کوچک
👇👇👇👇
میون سربازهای مرد قلدر یه مردی بود که رحم نداشت😡 خیلی بی رحم و نامهربون بود 😡همه دوستاش و آشناهاش میدونستن اون خیلی بی رحمه ولی خودش نمیدونست😏
این مرد اومده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش رو شهید کنه😱 آخه خیلی دلش میخواست از حاکم جایزه بگیره😭
وقتی روز جنگ شد☄ در دشت کربلا یارای امام حسین علیه السلام از گرما و تشنگی بی تاب شده بودن😭 چون دشمن جلوی اون آب شیرین ایستاده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش نتونن از اون آب بخورن😭 توی اردوگاه امام حسین علیه السلام همه تشنه بودند
کوچک ها بزرگ ها بچه ها مرد ها و خانم ها همه و همه خسته و تشنه شده بودن😔
اون روز یاران امام حسین علیه السلام با تشنگی با دشمن ها جنگیدن اونقدر جنگیدن تا شهید شدن😭 بعد از یاران امام 💐نوبت خانواده امام بود😱
پسر بزرگ امام به میدان رفت و شهید شد😭
برادرزاده اش که خیلی نوجوان بود به میدان رفت و شجاعانه جنگید و شهید شد 😭
عمو عباس به میدان رفت با شجاعت زیاد با کلی از سربازهای دشمن جنگید🌷
ولی چون تعداد سربازهای دشمن هزاران نفر بود😱 عمو عباس هم شهید شد😭 .
حالا امام حسین علیه السلام بود که باید وارد میدون میشد😔
اون مردی که خیلی بی رحم بود صبرش تموم شد دلش میخواست امام حسین علیه السلام رو بکشه و بره پیش حاکم قلدر و جایزه بگیره😭
امام حسین علیه السلام رفتن کنار خیمه و گفتن پسر کوچکم علی اصغر رو بیارید تا باهاش خداحافظی کنم❤️
نوزاد کوچک امام حسین علیه السلام مثل همه تشنه بود 😔و بی قراری می کرد 😔
امام حسین علیه السلام از تشنگی نوزادشون خیلی ناراحت بودن و قلبشون به درد اومده بود😭
از طرفی هم اون مرد بی رحم😡 لحظه به لحظه به امام حسین علیه السلام نزدیک تر میشد😱 تیرش رو داخل کمانش گذاشت😱 و بلند بلند خندید😭
تیرش رو به طرف امام حسین علیه السلام گرفت😭 امام حسین علیه السلام داشتن صورت نوزادشون رو نوازش میکردن که اون مرد بی رحم تیر رو به طرف امام پرتاب کرد😱
اما تیر به گلوی نوزاد خورد😭😭
دست های امام پر از خون شد و چشم هاشون پر از اشک شده بود😭
قلبشون پر از درد بود😔
امام حسین علیه السلام خون هایی که توی دستشون بود به آسمون پاشیدن و گفتن خدایا از این مردم ستمگر انتقام ما رو بگیر😭
اون مرد بی رحم یک تیر دیگه آماده کرد که به امام حسین علیه السلام بزنه 😱
امام حسین علیه السلام به بدن پسرشون نگاه کرد و گفت من این غم رو تحمل میکنم چون خدا این اتفاق رو دیده و میدونه دشمن ما چقدر بی رحم و ظالم هست😔
امام حسین به خیمه برگشتن 😔یکی از دخترهای امام جلو اومد و گفت بابا ، علی اصغر آروم شده دیگه بی تابی نمی کنه بهش آب 💦دادید که ساکت شده😭
امام حسین علیه السلام گفت دخترم بیا برادرت رو بگیر او با تیر دشمن شهید شده 😭
اون مرد بی رحم عصبانی تر شد چون باید صبر میکرد تا امام از خیمه بیرون بیان😔
کشتن امام حسین علیه السلام برای اون مرد بی رحمخیلی سخت بود چون صبرش تموم شده بود😱
اون مرد قلب و رحم نداشت همه میدونستن ولی خودش نمیدونست😒
خودش نمیدونست که می خواد چه کسی رو به شهادت برسونه😔
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
🖤کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام🖤
سر کار خانم شانی عزیز
مربی کلاس نقاشی و سفالگری کودکان و مسئول امور رسانه ای پیش دبستانی شکوفه های امید
ضایعه درگذشت پدر مهربان و مومنتان را از صمیم قلب تسلیت عرض می کنیم.
خداوند متعال روح پاکش را با مولایش علی ( ع ) و سید الشهدا (ع) محشور نماید.
اندوه ما در غم از دست دادن پدر بزرگوارتان در واژه نمیگنجد تنها میتوانیم از خداوند متعال برای آن مرحوم، مغفرت و رحمت و برای شما بازماندگان صبری جمیل بخواهیم.
از طرف مدیریت و همکاران مهد شکوفه های امید
قابل توجه خانواده های گرامی🌸
به علت درگذشت پدر سرکار خانم شانی مسئول واحد رسانهای پیش دبستانی شکوفه های امید تا سه شنبه همین هفته آموزش های تصویری تعطیل خواهد بود.
فقط مطالب صوتی علوم و ریاضی تخصصی پیش دبستانی بارگزاری میشود.
مطالب را دنبال کنید انشاالله شنبه هفته بعد برای ارائه مطالب تصویری در خدمتتان خواهیم بود.🌹🍃
*قصه شب پنجم*
کاروان امام حسین علیه السلام به طرف کوفه میرفتند💐
اونا به دنبال یک جایی برای استراحت بودند🌷 ولی همه جا صحرا بود و خشکی😔
یکدفعه چیزهایی دیدن🥀
فکر کردن نخلستان هست🌴 ولی وقتی نزدیک شدن بجای درخت و سایه و خرما سرنیزه های هزاران مرد جنگی رو دیدن🏹 در اونجا هزار سوار مسلح نزدیک میشدند🏇 ولی فرماندشون مردی خوب و جوانمرد بنام حر بود😍 با اینکه جوانمرد بود اما یکی از فرمانروایان اون حاکم قلدر بود 😔اومده بود تا امام و یارانشون رو پیش حاکم قلدر ببره😱 اما سربارهاش تشنه و خسته بودن
امام وقتی تشنگی اونها رو دید از یارانش خواست به اونها آب بده تا سیراب بشند🌷
اونها از آبی که همراه کاروان امام حسین علیه السلام بود نوشیدند💦 و سیراب شدن 😊
اونشب حر به خیمه های امام و یارانش نگاه کرد و با خودش گفت😇
داخل این خیمه ها چه اتفاقی میفته بچه های کوچکی که باهاشون هستن چکار میکنن 🤔
خسته اند ؟
خوابیده اند ؟
غذا دارند ؟
مریض نیستن ؟
حر به این چیزها فکر میکرد و ناراحت بود 😞
فردای اون روز یکی از سربازهای حاکم قلدر برای آقای حر یک نامه آورد📜
حاکم قلدر 😡نوشته بود
حر وقتی نامه به دستت رسید امام رو داخل یک بیابون بی آب و علف نگه دار😨 این سرباز هم پیشت میمونه که ببینه دستورم رو انجام میدی یا نه😰
آقای حر پیش امام حسین علیه السلام رفت و نامه رو خوند📜
امام گفت بگذار ما به یکی از دهکده هایی که همین نزدیکی ها هست بریم🏝
امام میخواست خانواده و یارانش رو به جایی ببره که پناهگاهی داشته باشه🌹 اما حر گفت حاکم برام جاسوس گذاشته نمیتونم بگذارم شما برید😔.
حر به همون سربازی اشاره کرد که کنارشون ایستاده بود و داشت به حرف هاشون گوش میداد🧐
کاروان امام حسین علیه السلام رفتن تا به یک سرزمین خشک و بی آب و علف رسیدن🥀.
یکی از یاران امام ایستاد و دور ها رو نگاه کرد نه پناهگاهی بود😔 نه سایه بانی😔 نه آبی💦 به امام گفت اگر درگیری و جنگ شروع بشه اینجا جای مناسبی برای زن ها و بچه ها نیست😱
دشمن خیلی راحت ما رو محاصره میکنه😱 حالا بهترین موقع هست به دشمن حمله کنیم 👌
اگر سربازهای اونا بیان، جنگیدن باهاشون خیلی سخت میشه😱
امام نگاهی به سپاه حر انداختن و گفتن🌹 من جنگ رو شروع نمیکنم🌷 چند دقیقه بعد یک سرباز دیگه از طرف حاکم قلدر اومد😡 ایندفعه نامه ای برای امام حسین علیه السلام آورده بود📜
حاکم قلدر 😡توی نامه نوشته بود
ای حسین یا با من بیعت میکنی یا تو رو میکشم😔.
امام وقتی نامه رو خوندن نامه رو انداختن پایین📜
سرباز که منتظر جواب نامه بود به امام گفت جواب نامه رو میدید🧐
امام گفتن این نامه جواب نداره🌹
وقتی حاکم قلدر 😡شنید که امام به نامه اش جواب نداده نمیدونست چکار کنه😏 با خودش گفت او با خانواده و یاراش داخل صحرای بی آب و علف محاصره شده اما حاضر نیست با حاکم بزرگ بیعت کنه که جون سالم به در ببره خیلی عجیبه😱
ادامه ......
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
حاکم قلدر 😡 سریع به فرمانده جنگ گفت برو و حسین و یارانش رو بکش😱
سپاه دشمن به طرف اردوگاه امام حرکت کرد😔وقتی به اونجا رسیدن اولین کاری که کردن این بود که ۵۰۰ سرباز همراه با اسب🏇 به طرف رود آب شیرین🏝 فرستاد و نگذاشت یاران امام حسین علیه السلام آب بردارن💦 سپاه دشمن داشت خودشو برای حمله آماده میکرد😔
امام حسین علیه السلام برادرش عمو عباس رو فرستادن تا جلو حمله اونها رو بگیره🌷
امام به برادرش گفتن به اونها بگو امشب رو به ما فرصت بده 🌷نماز بخونیم و دعا کنیم🌷 فردا یا تسلیم میشیم یا می جنگیم 😔
فرمانده جنگ پیام امام رو شنید قبول کرد که صبر کنه و جنگ رو به فردا بندازه 🥀
فردای اون روز وقتی حر دید که فرمانده میخواد جنگ رو شروع کنه 🏇ازش پرسید واقعا میخوای با امام بجنگی؟😱با امام حسین علیه السلام ؟ با پسر پیامبر؟😔
فرمانده جنگ گفت بله که میجنگم🏇 توی جنگ همشون رو میکشم🏇 حر به خیمه های امام حسین علیه السلام نگاه کرد🥀 به خیمه هایی که انگار هم رو بغل کرده بودن و مثل دهکده کوچک منتظر حمله گرگ ها بودن😔
حر از کنار فرمانده دور شد و به صف سربازها نگاه کرد🌷سی هزار نفر مرد جنگی😭 بعد به یاران امام حسین علیه السلام نگاه کرد فقط ۷۲ نفر بودن و چندتا خیمه که داخلش زنها و بچه ها بودن😭 که از تشنگی بیقرار بودن😔.
نگاه حر به آسمون و پرنده هاش بود🕊 که انگار یک نفر داشت بهش میگفت جنگ به زودی شروع میشه چه بلائی سر اونها میاد😔
صدای یکی از سربازها بود که باهاش حرف میزد 🏇حر با شنیدن حرف های او نگران شد و نگاهش به پرنده ای بود که بالای سر سپاه امام بال میزد🕊
دلش لرزید و گفت چه بلائی سر بچه ها میاد 😔
این سوال آرامش رو ازش گرفته بود و خیلی نگرانش کرد 🌷 حر از یکی از سربازها پرسید امروز به اسبت آب💦 دادی؟
اون سرباز فهمید آقای حر میخواد تنها باشه خندید و گفت الان میرم بهش آب میدم💦 .
سرباز از یک طرف رفت و حر از یک سمت دیگه🌹
حر به سپاه امام نزدیک شد یک نفر از یاران امام حسین علیه السلام اون رو دید و گفت اینجا چکار داری☺️
میخوای با ما حمله کنی
حر لرزید نمیتوانست درست حرف بزنه😔
اون مرد بهش گفت چی شده تو که شجاع ترین مرد کوفه هستی اما حالا داری میلرزی چی شده؟ 🌷
آقای حر لرزان و بریده بریده گفت
اِاِاِحساااس میکنم که بِبِین بهشت و جهنم گیر کردم
اگه منو بسوزونن من بهشت رو انتخاب میکنم😍
حر این حرف ها رو زد و سریع سوار اسبش شد به سرعت به طرف امام حسین علیه السلام حرکت کرد🏇
توی راه میگفت یعنی خدا توبه من رو قبول میکنه ؟🤲
یعنی امام حسین علیه السلام من رو میبخشه من امام رو ناراحت کردم😔
حر به امام رسید به امام گفت سرور و مولای من🌷من همون کسی هستم که نگذاشتم شما برگردید😔
فکر نمی کردم کار به اینجا برسه😔فکر نمی کردم جنگ بشه😔
حالا از کاری که کردم خیلی پشیمونم
آیا خدا توبه من رو قبول میکنه😔
امام حسین علیه السلام گفتن توبه تو قبول میشه🌷
حر از شنیدن حرف امام حسین علیه السلام خیلی خوشحال شد 🌹بلافاصله رفت داخل سپاه امام حسین علیه السلام ایستاد😍 سربازهای دشمن وقتی دیدن که حر رفته توی سپاه امام حسین علیه السلام و خیلی هم خوشحاله خیلی تعجب کردن و تازه فهمیدن که چه اتفاقی افتاده
کمی که گذشت فرمانده جنگ یک تیر داخل کمانش گذاشت و به طرف سپاه امام حسین علیه السلام رها کرد🏹 بعد از اون هم همه سربازها شروع به تیراندازی کردن🏹 مثل این بود که بارون تیر بر سر و روی امام حسین علیه السلام و یارانش میبارید🏹حر به امام گفت من اولین نفری بودم که مقابل شما ایستادم😔اولین نفری بودم که به شما ستم کردم😔
الان میخوام که اولین نفری باشم که از شما محافظت میکنه😍 میخوام اولین نفری باشم که در راه شما و خدا شهیدمیشه🌹
حر با اجازه امام حسین علیه السلام به میدان رفت اولین کسی بود که فورا با سربازهای دشمن جنگید🌷
سربازهای دشمن یکی یکی به سمت حر اومدن حر همه اون ها رو کشت وقتی فرمانده جنگ این اوضاع رو دید کلی از سربازهاش رو جمع کرد و گفت برید حر رو بکشید😔
یکی از یاران امام حسین علیه السلام به کمک حر رفت 🌹دوباره گروهی از دشمن به سمت او حمله کردن و اون رو روی زمین انداختن😭 یاران امام حسین علیه السلام به سمت میدان دویدن و بدن زخمی حر رو بردن🌷 امام حسین علیه السلام کنار حر نشستن خون رو از صورت حر پاک کردن و گفتن تو جوانمرد و آزاده هستی🌹 حر نگاهش به پرنده توی آسمون بود🕊 در همون لحظه روح حر همراه پرنده پرواز کرد و در آسمان آبی بالا رفت🕊
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
*شیرین تر از عسل*
داستان شب ششم
هوا تاریک شده بود 🌑 از سپاه دشمن صدای خنده و شادی و خوشحالی میومد😠
اما خیمه های امام حسین علیه السلام ساکت بود 😔
همه به فکر جنگی بودن که فردا شروع میشد 😔
امام حسین علیه السلام🌹 یارانشون رو جمع کردن 💐و بهشون گفتن دشمن فقط دنبال منه 😔با شما کاری نداره تا هوا تاریکه🌑 اگر میخواین برید و جونتون رو نجات بدید🌼 .
در میان اون جمع یک نوجوانی بود که از همه سنش کمتر بود اون نوجوان قاسم، برادر زاده امام بود🌺
میون اون جمع قاسم بلند شد و از امام حسین علیه السلام پرسید🌺
عموجان اگر من پیش شما بمونم فردا کشته میشم؟
امام حسین علیه السلام از او پرسیدن بنظر تو مرگ چطوری هست 🌷
قاسم گفت اگر در راه تو باشه از عسل هم شیرین تر هست🍯 .
امام فرمودن فردا تو شهید میشی🌹
امام دوباره به یارانشون گفتن هر کس میخواد بره، چون اگر بمونه فردا کشته میشه💐
اونشب تعدادی از همراهان امام وقتی هوا تاریک بود فرار کردن و رفتن😔
امام ماندن و خانواده و ۷۲ نفر یار💐.
اونشب قاسم خیلی به سوال عموش فکر کرد🌹 .
عموش در رابطه با مرگ ازش پرسیده بود
قاسم فکر کرد آیا جواب خوبی به سوال امام داده یا نه🌹
همون موقع چشماش روی هم گذاشت تا بخوابه که احساس کرد کلی پروانه نورانی🦋🦋 دورش دارن پرواز میکنن چشماش رو باز کرد ولی هیچی ندید🌿 دوباره چشماش رو بست و دوباره همه جا پر از پروانه های نورانی شد 🦋.
اونشب هر بار که قاسم چشماش رو روی هم می گذاشت پروانه ها رو میدید🦋 و بمحض اینکه چشماش رو باز میکرد پروانه ها ناپدید میشدن🌿
صبح شد🌕 و روز مبارزه بزرگ رسید☄ مبارزه توی سرزمینی به اسم کربلا بود
سپاه دشمن🏇🏇 مقابل سپاه کوچک امام حسین علیه السلام ایستاده بودن😱
یکدفعه سربازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمون گذاشتن و به طرف یاران امام پرتاب کردن🏹🏹🏹
تعداد زیادی از یاران امام حسین علیه السلام کشته شدن😭 و تعدادی زخمی شدن😭 پسر بزرگ امام حسین علیه السلام به میدان رفتن و شهید شدن😭
قاسم آماده بود به میدون بره و بجنگه😔 امام وقتی قاسم رو دید گریشون گرفت🌹 امام به سر تا پای قاسم نگاه کردن به خودشون گفتن چطور پسری با این قد و قواره کوچک میتونه با سربازهای دشمن بجنگه😔 و پیروز بشه امام با خودش فکر کرد او هنوز برای جنگیدن کوچیکه🌹
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
امام دوست نداشتن قاسم به میدان بره و با کسی بجنگه🌹
امام دستشون رو روی شونه قاسم گذاشتن و با مهربانی در چشمش نگاه کردن و گفتن🌹 دلم نمیخواد تو به جنگ بری و کشته بشی🌷
قاسم به سربازهای دشمن نگاه کرد😔 به هزاران سرباز که تا دوردست ها ایستاده بودن و بیشترشون سوار اسب هایی بودن که آروم و قرار نداشتن🏇 قاسم به عموش گفت عموجان من زنده بمونم و شما شهید بشید🌹من دوست ندارم همچین روزی رو ببینم🌹
امام حسین علیه السلام اجازه ندادن به میدان بره و بجنگه🌹 قاسم شجاع ما گریه کرد😭 و به دست و پای امام افتاد و خواهش کرد که اجازه بدن و به جنگ بره😭
امام حسین علیه السلام اون رو بغل کردن و موهاشون رو بوسیدن🌹
قاسم با التماس به چشم های امام حسین علیه السلام نگاه میکرد با نگاه با عموش حرف میزد🌹
امام نمیدونستن چطور میتونن قاسم رو از رفتن به جنگ با این سربازهای بی رحم منصرف کنن😔
قاسم توی چشم های امام حسین علیه السلام نگرانی رو دید😔 اما دوباره خواسته اش رو به زبون آورد التماس کرد که عمو جان اجازه بدید من هم وارد میدان جنگ بشم🙏
امام حسین علیه السلام وقتی اصرارهای زیاد قاسم رو دیدن اجازه دادن🌹چند دقیقه بعد قاسم وارد میدان جنگ شد
قاسم شجاعانه جنگید او شجاع و نیرومند بود👌سربازها وقتی به قاسم نزدیک میشدن میترسیدن و فرار میکردن🏇 اون حاکم ستمگر😡 وقتی دید سربازها دارن فرار میکنن سرشون داد زد و گفت چی شده چرا فرار میکنید از یک بچه ترسیدید😤
کلی سرباز رو جمع کرد و فرستاد به جنگ با قاسم😔قاسم مثل یک مرد نیرومند جنگید🌷 ولی لحظه به لحظه تعداد سربازهای دشمن زیاد و زیادتر میشد😱 قاسم با تمام نیرویی که داشت جنگید
اما یکی از سربازهای بیرحم قاسم رو زخمی کرد😭
قاسم از درد زیاد با صدای بلند گفت عمو جان🌹
امام حسین علیه السلام میون اون همه گرد و غبار 🌫صدای قاسم رو شنیدن به سرعت به طرف قاسم دویدن و دیدن اون سرباز بیرحم بالای سر قاسم🌹 ایستاده و از چانه اش داره عرق میاد😔 امام فورا به اون سرباز حمله کردن و با ضربه ای دستش رو قطع کردن👌 سرباز دشمن چون دستش قطع شده بود از درد دندونش رو روی هم فشار میداد🤒 تمام نیروش رو جمع کرد و به یاراش گفت چرا حمله نمی کنید👺پس منتظر چی هستید
یک دفعه بیشتر از ده نفر به امام حمله کردن 😱امام با همه اونا جنگیدن و مجبورشون کردن عقب نشینی کنن😨
قاسم نوجوان و شجاع ما درد زیادی رو تحمل میکرد🌹 یک لحظه چشماش رو بست وقتی چشماش رو باز کرد عموش رو دید که روی صورتش خم شده بود و گریه میکرد🌹
قاسم با لبخند کوچکی دوباره چشماش رو بست
نگاه امام به موهای خونین قاسم افتاد😭 فهمید اون دیگه چشماش رو باز نمی کنه😔 اون رو بغل کرد و به خیمه برد🌹
قاسم نوجوان و شجاع ما برای همیشه خوابید و اطرافش پر از صدای بال پروانه ها شد🦋🦋🦋
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
#کودک_ما_با_عشق_حسین_بزرگ_میشود🌺
نام شرکت کننده عزیز:فاطمه محمدیان ۶ساله
دخترعزیزم انشاالله درمسیر امام حسین همیشه قدم های محکم و استوار داشته باشی
#مسابقه_ماه_محرم
#یا_حسین_ع
#صلوات
#آموزش_مجازی_رایگان
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودک_ما_با_عشق_حسین_بزرگ_میشود🌺
نام شرکت کننده عزیز:امیرعباس تیموری. ۷ساله
پسر عزیزم انشاالله درمسیر امام حسین همیشه قدم های محکم و استوار داشته باشی
#مسابقه_ماه_محرم
#یا_حسین_ع
#صلوات
#آموزش_مجازی_رایگان
#پیش_دبستانی_مهدوی_شکوفه_های_امید
@shokoofeh_omid