eitaa logo
شهدایی ۳۱۳🇮🇷🌹
154 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊 چشمان به راهی است که از خود به یادگار گذاشته‌اند... اما چشمان‌ ما به روزی‌ است‌ که با آنان رو به رو خواهیم شد به امید آنکه شرمنده‌ نباشیم...! ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃
🗓کم‌سن‌ترین شهید دفاع مقدس! ۱۱ سال سن بیشتر نداشت که موفق به دیدار امام شد. داوطلبانه از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نخستین بار از طریق تیپ ۱۱۴ امام حسین(ع) به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های فتح خرمشهر و رمضان به همراه پدر و تنها برادرش حضور پیدا کرد. در عملیات رمضان و در روز ۲۳ ماه مبارک رمضان، ظفر همراه برادرش "خدارحم" جانانه ایستادند و در حالی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، به شهادت رسیدند و پس از ۱۰ سال، پیکرشان به همان شکل در آغوش هم، پیدا شد و به میهن بازگشتند.
🌹 🌻 🌹 🌹 🌻 🌹 🌹 🌻 🌹 🌹 🌻 🌹 زیارت مجازی امام رضا(ع) https://irpano.ir/VR/ 🌹 🌻 🌹 زیارت مجازی ضریح مطهرحرم: https://heyatonline.ir/hm/10/ 🌹 🌻 🌹 صحن انقلاب: https://heyatonline.ir/hm/8/ 🌹 🌻 🌹 صحن ازادی: https://heyatonline.ir/hm/15/ 🌹 🌻 🌹 صحن گوهرشاد: https://heyatonline.ir/hm/1/ 🌹 🌻 🌹 برنامه های حرم: https://heyatonline.ir/hm/2/ 🌹 🌻 🌹
‏✨ قهرمان ناشناخته‌ی چذابه را بشناسیم! شهید"ماشاءالله پیل افکن" در ادامه عملیات چذابه شش شبانه‌روز مقابل و پشت جبهه دشمن، بدون وقفه و برای نجات تیپ ۷۷ خراسان از محاصره، با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید. آن‌گاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه و با چشم ترکش‌خورده‌ای که ۶ شبانه روز نخوابیده در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به اسارت دشمن درآمد. دشمن شکست خورده، خشم خود را، با بریدن دو دست توانمندش از بازو، بیرون آوردن دو چشم او، شکستن دندان و پوست کندن سر و جمجمه‌اش انتقام گرفتند.
فرمانده این شهید تعریف می‌کرد: من مسؤول دسته ي شناسايي گردان تکاور لشگر 28 کردستان بودم و براي عمليّات بيت المقدّس 5 آماده مي شديم. با بچّه هاي دسته ي شناسايي در حال ايجاد سه معبر در مسيرهاي مختلف بوديم و هر شب مقداري از معابر را به نوبت پاکسازي کرده و مين هاي آن را خنثي مي کرديم. آن شب به اتّفاق استوار يوسف احمديان سر گروهبان يگان که از درجه داران ورزيده و فعال بود به سمت معبر سوم حرکت کرديم و مابقي کار را به اتمام رسانديم. هنگام مراجعت، برف سنگيني شروع به بارش کرد و چيزي نگذشت که زمين منطقه ي عمليات يک دست سفيدپوش شد. من به عنوان فرمانده ي گروه در جلو حرکت مي کردم و پشت سر من سربازان و در انتهاي گروه سرگروهبان. در ميان راه به گشتيهاي دشمن برخورد کرديم و مجبور به توقّف شديم. پس از اينکه گشتيهاي دشمن از ما مقداري فاصله گرفتند، من دستور حرکت را با استفاده از علائم قراردادي صادر کردم. در حين حرکت به علّت شرايط بد جوّي، استوار احمديان از مسير منحرف شد و با يکي از مين هاي پراکنده ي دشمن از نوع والمر برخورد نمود که منجر به برخاستن صداي مهيبي گرديد. بلافاصله همه زمين گير شده و بعد از چند ثانيه اي من به سراغش رفتم و متوجّه شدم که پاي او از ناحيه ي ران قطع شده است و خونريزي شديدي دارد. با برخاستن صداي انفجار، دشمن بعثي اجراي آتش کرد و گشتيهاي دشمن، شروع به تجسّس منطقه کردند، به طوري که صداي پا و صحبت کردن آنها شنيده مي شد. مطلب قابل تعمّق اينکه استوار احمديان هيچ گونه عکس العملي و صدايي با توجّه به درد شديدي که داشت از خود بروز نداد، تا اينکه با هر زحمتي وي را به پشت جبهه منتقل کرديم و در بيمارستان بستري گرديد ولي به علّت خونريزي به درجه ي رفيع شهادت نايل گشت. دو روز بعد، گردان ما هدف ياد شده را بدون دادن حتي يک زخمي تصرّف کرد و فرياد الله اکبر رزمندگان در منطقه طنين انداز شد. در حقيقت اين موفقيت بزرگ مرهون ايثارگري و از خودگذشتگي استوار احمديان بود.
عدم هماهنگی وسوی برداشت فرارودردسرهاش برامن.درمحوطه کمپ درحال قدم زدن راحت باش دوم یعنی بین ساعت۱۱تا۱۳فصل تابستان بودیم حدداًساعت۱۲/۳۰بودکه خودروتخلیه چاه آمد.راننده خودرو ازبین این همه اسرامراصداکرد.وبا اشاره گفت سرلوله تانکررابگیروداخل چاه فاضلاب بذارمنم همین کار راکردم،بیشترازنیم ساعت طول کشید. دراین مدت سوت پایان راحت باش را زده هرکدام ازاسرابه آشایشگاه های مربوطه خودشان براآمارظهررفتنه بودند.بعدازتخلیه چاه،راننده بااشاره بهم گفت:بروحمام،منم باخیال راحت رفتم حمام خودموشستم،این مدت که درحمام بودم،آمارهمه آسایشگاها راگرفته بودن.عراقیامتوجه کسرآماریک نفرمیشوندبهمین خاطرتمام پرسنل کادرووظیفه خودشان آمادباش میزنند. برایافتن یک نفرکسری آمارمنم بعدازحمام باخیال راحت بالباسای خیس امدم جلودرب آسایشگاه بیخبراازاینکه همه نیروهای کمپ آمادباش هستندایستادم.اولین سربازعراقی بادیدنم تعجب کرد.بعداز یک مکث کوتاه.باهمان لوله پلیکاکه دردست داشت شروع کردبه زدن کف دستهایم(دردوسوزش،کتک بالوله پلیکاچون توخالی وخشک میباشد.به مراتب بیشترازکابل وچوب است) یک مقداری که به کف دستهایم زد کف دستم بشدت قرمزشد،تحمل نیاوردم.خودم،قسمت های بالاتراز ساعدرامیآوردم تاآن لوله لعنتی به آنجافرودبیاید.آنجام که قرمزشدگفت: به پشت بخواب وکف پاهاتوبالابیاوردر همین وقت دیگرسربازهاامدن.به یک ازآنهاگفت:پاهاشوبگیر.واوپاهایم رابالا گرفت وشروع کردبه زدن کف پاهایم مقدارکه زدتحملم،نیاودم،صدای جیغ وفریادم بالاگرفت.سربازعراقی یکی ازکفش هایش(قندرهایش)یعنی کفش رادرآورد،درداخل دهنم گذاشتن،کفش داخل دهانم بودصدام خفه شدهنگام فرودآمدن لوله
به کف پاهایم.کفش ورزشی را محکم بادندان فشاری دادم سربازکه ازکتک زدنم خسته شدگفت بروداخل محوطه کمپ تاافسرودرجه داران کمپ بیان.رفتم داخل محوطه،بعداز چنددقیقه سیداحمدافسراطلاعاتی بعثی کمپ آمدموضوع فراربنده رابه او گفته بودن.سیداحمدمعرف بودبه(کج کلاه خان)که همیشه مثل یک گاو چران،کابل برق همراهش بود.بنده رابردندوسط اردوگاه وبه دیگراسرا گفت:این نفرنظم اردوگاه رابهم زده بایدتنبیه بشود.شروع کرد،به زدن باهمان کابلی که دردست داشت به قسمت گوشهایم وپشت گوشهایم. آنقدرزدکه حجم گوشهایم چندبرابر شد.حدودنیم ساعت طول کشیدتا دیگرافسران ودارجه داران وسربازان آمدن.همه جمع شدن درداخل اتاقی که مقابل کمپ بود.منم بردندهمونجا افسرعراقی پرسید:چرامیخواستی فرارکنی.منم عربی نمیدانستم بااشاره گفتم،راننده خودروتخلیه چاه مرابرده. حرفای مرامتوجه نمیشدن.یابه حرفام گوش نداد.بادستورافسرعراقی سربازهابامشت ولگدبهم حمله کردن. بامشت میکوبیدن،به بدنم ومراپرت میکردن برای هم واین کارادامه داشت تااینکه افتادم روی زمین یکی از افسران به سربازی کنارش بودگفت: بروطنابوبیاور.طناب که آوردیک سرآن رابه چنگکی که درسقف بودبستند. ازسردیگرآن راهم به زانوهایم بستند مراسرنگون،یعنی(پاهابالا،سرپایین) به شقف آویزون کردند.سرم حدود۵۰تا۶۰ سانتی بازمین فاصله داشت.باکابل شروع کردن به زدن تمام بدنم.چون طناب رابه پاهام همراه بالباس نبسته بودن یواش یواش طناب ازشلوارنازکم جداشدوپیراهنم کناررفت وتمام بدنم برهنه کامل شد.درهمین حال که سربازعراقی داشت شلاق میزدمسئول ایرانی اردوگاه بنام جناب سرگرد ارومچی عزیزوگرامی شکنجه کردن مرامتوجه شده بودآمدبه افسران ودرجه داران متذکرشدوگفت این مهمان شماست.شمانبایدهمچنین رفتاری داشته باشید.جناب سرگردعزیز مراتب وبه فرمانده اردوگاه اطلاع میدهدچنددقیقه ای نگذشته که افسرعراقی فهمیدبودکه اوضاع داره خراب میشه به سربازتوپیدگفت:زود باش اونوبیاورپایین که فرمانده اردوگاه باخبرشده همین الان اینجاحاضرمیشه طناب راازپاهام بازکردن.افسرعراقی برای باردوم گفت:چرامیخواستی فرارکنی منم که عربی نمیدانستم. فقط اشاره کردم به خوردوتخلیه چاه. چون حدودنیم ساعت ازسقف آویزون بودم.همین که میخواستم سرپابلندبشوم سرم گیج خوردبه زمین افتادم دونفرازهمان سربازان عراقی داشتندمرااززمین بلندمیکردندکه فرمانده عراقی اردوگاه به همراه جناب سرگردارومچی وچندافسرودرجه دارورسیدند.هنگامی که فرمانده عراقی اردوگاه به طنابی که ازسقف آویزون شده بودنگاه میکرد.فرمانده ایرانی روبه فرمانده عراقی کردوباطعنه گفت:درایران همچنین رفتاری بااسرای شماندارندفرمانده عراقی،باعصبانیت تمام فریادزدگفت:ایرانی هااسرای مارابه پشت خودرومی بندندومیکشند تازمانی که دوشقه شوندمنظورفرمانده عراقی اشاره به فیلمی بودکه درزمان جنگ دریکی ازکشورهای عربی برعلیه ایران ساخته بودند.فرمانده محترم