eitaa logo
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
119.3هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
زن باش... یڪ زنِ تمام عیار با تمام جنبه هاے زنانـه ات آیدی👇👇👇 @Aseman100 کپی از سرگذشتها حـــرام❌ لینک https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d تبلیغات پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 در پاسخ به خواهری ک نوشته اند هشت خواهر برادرند بعداز فوت پدر خواهر برادرا. مادر را بیرون کردن 🍃
سلام. آسمان جان دوستان عزا داریهاتون قبول.. حاجت روا باشید ان شاالله در پاسخ به خواهری ک نوشته اند هشت خواهر برادرند بعداز فوت پدر خواهر برادرا. مادر را بیرون کردن درست توضیح ندادن اینحور متوجه شدم از دو مادر هستند ظاهرا اگر توانایی مالی دارند وکیل بگیرند وکلای دادگستری دولتی هستند دستمزدشان ارزانترهست معمولا خونه ای ک ارثی هست با دردسر فروش میره بخصوص اگر خواهر برادان از دو یا چند مادر باشند ولی بهترین راه واسطه کردن ریش سفیدفامیل کسی که همه قبولش دارند بیاد بین خواهر برادرا. داوری کنه و به کسی ک اعتماد دارند وکالت بدن و خونه رابفروشند و تقسیم کنند وبچه های این مادر عزیز اگر ب پولش نیاز ندارند برای مادر به اسم خودشان خونه ای بخرند تا زمانی ک مادر درقید حیاتند آسایش داشته باشند توخونه ای ک تقریبا ازخودشان بشینند اگر خواهر برادرا از یک مادرند که بعید میدانم اصلا چرا بنده خدارابیرون کردند احازه میدادن تا زمانی که هست تو خونه ای ک سالها زندگی کرده جوانی گذرانده بمانه لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🌸🍃🍃 زندگی اختر حواس خیلی ها بهمون بود مخصوصا علی که با چشم های درشت شده اش نگاهمون میکرد...زن
🌸🌸🍃🍃🍃🍃 زندگی اختر اسمهامون تو شناسنامه هم ثبت شد...دور هم شام خوردیم و مصی بلند شد آب و قران و اینه و برنج تو سینی چید و به دست باقر داد و گفت:خواهرتو از زیرش رد کن و بفرستیم خونه بخت...همایون خندید و گفت:ممنونم مصی خانم شما از مادرمم بیشتر به گردنم حق داری...همایون کمک کرد بلند شدم صورتشون رو تک تک بوسیدم و جلو رفتم باقر سینی رو بالا گرفت ولی اول صورتشو بوسیدم و اونم بغلم گرفت اون برادر تنی من بود...از زیر سینی گذشتیم و مصی گفت:برید صبح بیا لباساتم ببر هرچند بهت تنگ شدن...همایون نگاهی بهم کرد و گفت :صبح میخوام ببرمش دکتر سر راه میریم لباس هم میخره..شب بخیری گفتیم و به طرف عمارت قدم برداشتیم گفت:انگار خوابم...دگفتم بیداری و از این به بعد هربار که چشم باز کنی من کنارتم و هربار که بخوای بخوابی من آخرین نفری ام که میبینی... در عمارت رو باز کرد و گفت:خوش اومدی به خونت....نور خوشید از لابه لای پرده حریر به صورتم میخورد...چشم هامو باز کردم همایون آروم خوابیده بود ساعت از نه هم گذشته بود دیشب تا دیروقت بیدار بودیم...آروم گفتم:صبح بخیر همایونم...نمیخوای بیدار بشی؟مگه نباید بریم دکتر؟ آروم چشم هاشو بازکرد گفت:کنار تو که میخوابم انقدر بهم مزه میده که نمیخوام بیدار بشم میترسیدم چشم هامو باز کنم و ببینم خواب دیدم و تو پیشم نیستی.. زندگی من بعد از یه عالمه سختی و مصیبت شروع شد..یه دختر بی سواد دهاتی شد خانم اون عمارت و اون همه ملک و املاک...همایون مردونگی کرد و پای عشقمون وایستاد...برای هممون بزرگی کرد...به ماه نکشید که خبر سکته عمو رسید، همایون اجازه نداد من برم و فقط خبرش رسید که دهنش و دست و پاش لمس شده...علی و حنانه همه ثروت رو برداشتن و زنعمو رو کردن خدمتکار خونه..عمه گلثوم میگفت تو بدترین شرایط داره زندگی میکنه..مینا میومد و منم به دیدنش میرفتم اونم میخواست مامان بشه و خوشحالی برای هردومون بود..باقر مکانیکی وایمیستاد و همایون گفته بود براش مغازه میخره ، روزهای سخت بارداری رو محبت های مصی و همایون راحت کرده بود، اولین ماه از زمستون بود که از صبح درد داشتم و آخرای شب تو بیمارستان فرح پسرمو بدنیا اوردم...باورم نمیشد کاملا شبیه همایون بود...
🌼🌼🍂🍂🍂 ماهگیر تهران۱۳۵۰ این اسمی بود که بخاطر ماهگرفتگی روی پیشونیم واسم انتخاب کرده بودن کنار حوض نشسته بودم و به حرفای کفیله خانم،زن همسایه گوش میدادم که به مادرم میگفت: درسته ماهگیر خوشکله ولی دیدی که هربار خواستگار در خونتو میزنه چشمش که به صورت دخترت میوفته راهشو میگیره و میره،پول هم که نداری جهاز ببندی بهش میمونه رو دستت ها از خر شیطون پیاده شو  و بیا بدش به برادر من حداقل سایه یه مرد هم بالای این خونه میاد هشت ساله شوهرت به رحمت خدا رفته دیگه وقتشه یه مرد هم دامادت باشه هم سایه سر زندگیتون مادرم با عصبانیت چشم دوخت بهش و گفت:همه اینایی که گفتی درست ولی مطمئن باش اگر قرار باشه تو این زیر زمین ماهگیر رو ترشی بندازم میندازم ولی شوهرش نمیدم به یه بیوه مرد چهل ساله،ماهگیر فقط هجده سالشه وقت برای شوهر کردن زیاد داره شماهم بگرد یکی هم قد و قواره برادرت پیدا کن کفیله خانم چای رو سر کشید و با حالت قهر از خونمون رفت رفتم نشستم کنار مادرم که حسابی عصبی بود دستشو بوسیدم و گفتم:مادر جان،حرف ناحق هم نمیزد ها تا کی قراره تو بااین دستات کار بکنی خرج منو بدی نه میذاری کمک خرجت باشم نه خواستگار خوب میاد قبول میکنی خب من که صورتم مشکل داره هرکی تو این تهران میاد خواستگاری میره و انگار که نیومده هیچوقت شاید قسمت من همین مرد باشه از سمانه دختر کفیله خانم شنیدم داییش مرد خوبیه،زنش توی جنوب و بمب بارون کشته شده دوتا دختر داره که شوهر داده دردسری ندارن برای من وضع مالیشم اونقدری خوب هست که لازم نباشه شما دیگه تو خونه بالاشهری ها کلفتی کنی چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:یبار دیگه اینو به زبون بیاری میزنم تو دهنت کی گفته تو ایراد داری به خوشکلی تو  توی کل تهران نیست من مطمئنم یه بخت خوب خدا واست نگه داشته حداقل مثل من سیاه بخت نشی ماهگیر میخوام ازدواج و خوشبختی تو آب باشه رو آتیش دلم ک بدبختی هایی که این همه سال با پدرت کشیدم الانم بجای این حرفا پاشو برو وسایلت جمع کن شب باید راه بیوفتیم به سمت سننندج،پدر بزرگت خبر داده خان روستامون به مناسبت تموم شدن جنگ و برگشت پسرش از جبهه جشن بزرگی گرفته ماهم که دلمون پوسید تو این تهران پاشو جمع کن بریم صورتشو محکم بوسیدم و رفتم توی اتاق چشمم به آیینه افتاد به خودم خیره شدم،مادرم راست میگفت درسته گوشه پیشونیم ماهگرفتی داشتم ولی خوشکل بودم چشمهای عسلیم که به مادرم رفته بود بینی قلمی و کوچیک لبهای باریک و صورتی سفیدی پوست صورتم زیبایی چهره ام رو بیشتر کرده بود
🌸🍃 داستان بارداری و زندگی من...👇 🍃
سلام آسمان جان سلام دوستای گلم در مورد فرزند آوری من متولد 77هستم همسرم 76 موقعی که باردار بودم من نمی‌دونستم یازده ماه از عروسمون گذشته بود یعنی سالگرد ازدواجمون هم خودم میدونستم باردارم هم خانواده خودم هم خانواده همسر ولی قبل اینکه به خانواده هامون بگم با خودم تو فکر این بودم که دور از جون بچه رو سقط کنم فقط و فقط بخاطر اذیتا مادرشوهرم فقط خودش تنها اذیتم نمی‌کرد پسرش که شوهر خودمه جوری مغزشو بر علیه من پر میکرد که علنا متوجه می‌شدم کار اونه که شوهرمم به واسطه اون منو آزار می‌داد تا اینکه با مادرم تماس گرفتم گفتم مامان فکر کنم باردارم اما دوس ندارم بچه بدنیا بیاد میخوا بندازنش اولش گفت هرجور خودت میدونی ولی کاش میذاشتی سه چهار سال بعدعروسیتون بچه میوردی و خداحافظی کردم و تو فکر انداختنش بودم دیدم گوشیم زنگ میخوره دیدم بازم مادرمه گفت چی گفتی بچه رو میخوا بندازی نه خدانعمتی بهت داره اونوقت توناشکری می‌کنی من بخاطر مشغله فکریم متوجه نشدم اصلا چی گفتی گفتم دیدی که اینا چقدر اذیتم میکنن گفت تو کاری با اونا نداشته باش بزار بچه بیاد دنیا ناگفته نمونه من از حرف های مادرم خیلی حرف شنوی دارم چونکه حرفاش همیشه به صلاحم بوده دیدم بعدش شوهرم از خونه مادرشوهر خیر ندیدم که انشالله بلاهایی که به سر منو خانوادم آورده به سرخودشو دختراش بیاد شوهرم گفت من بچه نمی‌خواستم بایدبندازیش حالا بچه اولمون بود هم از اینکه ناشکری میکرد میترسیدم هم ازینکه بندازمش منم در برابرش وایسادم گفتم نه من نمیندازمش من که نمی‌دونستم باردارم اما نمیندازمش رفتیم خونه مادرشوهرم تا نشستیم دیدم گفت پ میخوا بندازیش یا نگهش داری منم گفتم مگه میخوا خرجشو تو بدی که تصمیم میگیری بندازمش با نه باباش نمیره اگه بچه من حتی محتاج یه جفت جوراب بود تو براش نخر دعوامون شد شوهرمم از خانواده خودش دفاع می‌کرد ‌(ناگفته نمونه من اگه میگفتم بندازمش) فقط مادرم در جریان بود چیزی بود که بین ما دوتا بود حتی پیش شوهر خودمم نگفته بودم ⁩حرفایی که اینا میزدم از طرف خودشون بود و من اگه دلم نبود بچه دار شم چون خیلی بیش از حد دخالت تو زندگیم میکردن و اذیتم میکردن دوست نداشتم هم خودم اذیت شم هم بچم ولی من اذیت شم روحیه ندارم حوصله محبت به بچه ندارم حوصله خودمم ندارم) بهر حال مادرم اومد و جلسه ای گزاشته بودن خانواده و خاله و شوهر خاله ودختر دایی شوهرم و شوهرش بودن مادرم گفت تا قبل اینکه بچه بوجود بیاد نباید میزاشتید اصلا بچه ای بوجود بیاد الآنم که بوجود اومده گناه داره ناشکری میکنید و کسی بگه بچه نمی‌خوام و ... میرم دادگاه ببینم حق به کی میده یعنی چی دخترمو این همه اذیت میکنید دیگه بوجود اومده حالا هم که بچه نمی‌خواستم پس زن نمیگرفتی دیگه تو اون 9ماه خداروشکر مشکل خاصی بابت بارداری نداشتم تا ماه 7سرکار میرفتم قبل بارداریم میرفتم حقوقی که بهم میداد خیلی کم بود ولی پول سونوگرافی آزمایشگاه ها اینارو همه خودم میدادم چون مادرشوهرم به شوهرم گفته بود الکیه پول الکی میگیرن اونم هعی تکرار می‌کرد الکیه هم درآمدش کم بود هم اصلا مهم نبود واسش تلاشیم نمیکرد که پول بده ولی من سلامت بچم خیلی برام مهم بود چون چند تا دوست داشتم که بچشون مشکل داشتن میترسیدم فکر کن یکماه که کار میکردم تو یه جلسه دکتر و سونو و ... می‌رفت مادرم برا بچم سیسمونی خرید همه چی براش خرید الآنم که الانه کاری از دستش بر بیاد کوتاهی نمیکنه 4ماه اول بارداری علاوه براذیت کردنای شوهرم و خانوادش علاوه بر سرکار رفتن خودم و سنگین شدن وزنم ویار شدیدم داشتم شوهرم فشارم میداد به دیوار که بچه آسیب ببینه نه یک بار چندین بار حلالشون نمیکنم هیچوقت حرف های سرد بهم میزد مادر باردار نباید استرس داشته باشه باید تو آرامش باشه الان که نوشتم این جملات و براتون اشکام دارم میاد دخترم هم کنارم خوابیده ماشاالله دختر شیرینیه خیلی دوسش دارم باباش و خانواده شوهرم هر موقع بهش ذوق میکنن باورم نمیشه .... ولی مادرم میگه این دختر منه و خیلیم دوسش داره همه کار براش می‌کنه دخترم 6ماهشه وقتی پیام دوستان رو میبینم که با وجود چند بچه که بدنیا میارن شوهراشون ناراحت نیستن میفتم یاد لحظات خودم و دیگه هیچ دوست ندارم بچه بعدی بیارم الان که پدرش مخالفه بچه بعده ولی نه خودم نه مادرم بخاطر اون رفتارا میگیم همین یکی کافیه نه تنها بحث مخارج بچه به خاطر رفتارهای ناشایست و اینکه همه مسئولیت بچه با خودمه از روز 20روزش خودم بردمش حمام مادرشوهرم باهام قهر بود و منم دوست نداشتم بیاد چون با اون لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
شرایط زایمان که سزارین بودم باعث اختلاف بین منو شوهرم میشد و انقدر از بدی من و مادرم پیش همسرم گفته بود که همسرم می‌گفت مادرت حق نداره بیاد خونمون مادرم انقدر دلتنگ بچم میشد یبار یواشکی دخترمو اومد برد حمام منم دیدم نگرانه گفت هر موقع خواستی ببریش حمام بهم بگو بچه رو نبری حمام دور از جون خفش کنی ولی دفعات بعد خودم بردمش خیلی سخت بود ولی تونستم بعد ها مادرشوهرم گفت خودت میبریش حمام چه جرعتی داری فکرکردم مامانت میبرش هر موقع خواستی ببریش زنگ بزن بیایم منم زنگ نمی‌زنم بچم الان راحته حمام بردنش اون موقع که بهش احتیاج داشتم که بچه گردن نگرفته بود کجا بود مادرشوهرم بعضی وقتا میگه انشالله چند سال بعد یه پسریم بیاری بسه ته تو دلم میگم بشین تا برات بیارم حتی از نظر تقویت بعد زایمانم هیچ کاری برام نمی‌کردم از لحاظ خوراک درد طبیعی رو از صبح ساعت 8تا 4نیم بعدازظهر کشیدم خیلی درد داشتم خیلی سختم بود تا حد مرگ رفتم بااین وجود مادرشوهرم می‌گفت تو درد نکشیدی چرا سرو صدا نکردی من کلا خیلی درد کشیدم اما هیچ جیغ و داد نمی‌زنم فقط گریه میکردم و دکتر به مادرم گفته بود سریع امضا کن دخترت با بچش تو خطرن حتی مهلت ندادن شوهرم برسه زایمان سزارین اورژانسی شدم چون بچه نفس کم آورد و مدفوعشو میخواست بخوره الآنم هم شیرخشک هم شیر خودم بهش میدم شیرخودم بیش از حد کمه ناچارا شیرخشکم بهش میدم البته ناگفته نماند مادرم خیلی پشتیبانمه خیلی هوامو داره و حسابشو میزاره کف دستش وگرنه هنوز همون آش و همون کاسس اونموقع که سرکار میرفتم گفتم بااینکه درآمدم خیلی کم بود انتظاراتی ازم داشتن و انتظار داشتن خرج خونه پول رهن و مهمونی دادن و... من بدم شوهرم مدتی می‌رفت سرکار مدتی می‌خوابید خونه همش تو اینستا بود یا اینکه با من بحث میکردو بددهنی میکرد ازون موقعی که بچه بدنیا اومده تو خونم و سرکار نمی‌رم شوهرم کارگره ما مستاجریم با کم و زیادش ساختم و می‌سازم اما چه فایده بیشتر کم بوده تا زیاد خیلی دوست دارم بازم تلاش کنم برا خودم زندگیمون اما چه فایده اگه من بخوام برم سرکار اون بروز بره سرکار یروز نره حالا اون کار نبود یه کار دیگه هیچ دوست ندارم با خانواده شوهرم در ارتباط باشم ولی بعضی وقتا مجبورم دیگه من اهمیت نمیدم به رفتاراشون وگرنه هنوزم که هنوزه دخالتی و اگه یک درصد میدونستم می‌خوان آنقدر اذیتم کنن هیچوقت ازدواج نمی‌کردم اینم داستان بارداری و زندگی من آسمان جان حتما این پیاممو تو کانال بزار سپاس بی نهایت🌹🌹🌹❤️ لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 تجربه خانوم کانالمون... 🍃
سلام آسمان عزیز و دوستان گرامییم داشتم مطلب خانمی که در مورد رزق و روزی و مصادیق اون در زندگی انسان رو میخوندم من هم با این خانوم موافقم اگر توکل بر خدا سر لوحه کارهامون باشه ترس در هر موردی معنی نداره و در طول زندگی به این رسیده ام که خدا گر ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری و اینکه خدا هیشه حواسش به ماست و بنده اش در مونده نمی مونه میخواستم از زندگی خودم بگم تا عبرتی برای بقیه باشه در یه خانواده پر جمعیت و پایین از نظر مالی بدنیا آمدم پدر و مادری فوق العاده فداکار که دغدغه اشان تحصیل ما بود دختری آروم‌و ساکت و فهمیده بودم که توجه همه ی فامیل از کودکی به روی من بود واز پنجم ابتدایی خواستگار داشتم و همه را ندیده رد میکردم و می گفتم میخوام درس بخونم تا در سن ۲۷ سالگی ازدواج کردم با اینکه پدر شوهرم از نظر مالی اوضاع خوبی داشت ولی کمکی به مانمیکرد و شوهرم هم معتقد بود باید روی پای خودمان باشیم و خودمان زندگیمان رابگذرانیم روزهای سخت از نظر مالی وحقوق کم همسر که کارمند بودند در زندگی اذیتم میکرد دوماه بعد از ازدواج متوجه شدم که بار دارم و دخترم را در تیر ۸۵ طبیعی زایمان کردم در طول بارداری نه از نظر و یارو.. اذیت نشدم و خدا رو شکر مشکلی نداشتم فقط اضافه وزن آزارم میداد وقتی دخترم بدنیا آمد همسرم شروع به خرید زمینی کرد و به شدت قسط و بدهی داشتیم و چون در یه اتاق کنار مادر شوهر بودم راحت نبودم و بهم سخت می گذشت اشتباه من این بود که در اون شرایط اعتقادم بر این بود که به شرایط مالی خوبی برسیم و بعد بچه دار بشیم برای همین نمیخواستم دیگه به بچه و بارداری فکر کنم و از ای یو دی استفاده کردم بعد از گذشت شش سال تصمیم به بارداری گرفتم اما هر بار نا امید میشدم تا اینکه بالاخره باردار شدم یادم می یاد وقتی باردار شدم اذیتهای مادر شوهرم بیشتر شد و میگفت باید پسر باشد و یک روز به دخترم گفته بود که اگر مادرت دختر به دنیا بیاورد من خفه اش میکنم و دخترم خیلی ترسیده بود ماههای آخر بود که دیدم دخترم مرتب می پرسد مامان اگه نینیمون بدنیا بیاد کجا میخوابه گفتم همینجا پیش خودمون گریه میکرد و میگفت نه مامان جون میاد خفه اش میکند اونروز خیلی ناراحت شدم و با مادر شوهرم بحثمون شد و گفتم زودتر برو دخترت که تازه ازدواج کرده کاری کن بچه اش پسر شود وقتی میخواد بارداربشه ولی دخترش هر بارداری منجر به سقط میشد و با ای وی اف صاحب تنها یک فرزند شد خلاصه گذشت و دختر دومم بدنیا اومد اینقدر زیبا بود که دکتر به پرستارها نشونش میداد و میگفت چه دختر زیبایی دو سال گذشت ما صاحب خانه شدیم در حین اسباب کشی که نزدیک سال نو بود حس کردم حالم بده و سر گیجه دارم و لی متوجه نشدم بار دارم وبا دختر برادرم و زن داداشم به استخر و سونا رفتیم وقتی بیرون اومدم حالم و سرگیجه ام بدتر شده بود وچون عید بود سرگرم مهمون داری و دید و بازدید عید جدی نگرفتم و بچه ۴ هفته اش بود و س‌قط شد دیگه بطور جدی به فکر بچه دار شدن نیفتادم هر چند شوهرم با زبون بی زبونی میگفت یه بچه پسر داشته باشیم بد نیست ولی قسط و بدهی که برای خرید خونه و ماشین داشتیم مرا ترسانده بود که نکنه از پس مخارجشان بر نیاییم و مرا کلا از بچه دار شدن غافل کرد الان که این مطالب را می نویسم ۵۳ سال دارم و یائسه شد ه ام و دیگر امکان بارداری ندارم اکنون شوهر شغل خوب ، خانه ی خیلی خوب ماشین خوب و مغازه و... داریم و من پشیمانم ایکاش توکلم به خدا کم نبود دوست داشتم حداقل یه فرزند دیگر داشتم ولی کار از کار گذشته و کاری نمیشود کرد این مطالب را نوشتم که به دوستانم بگویم هر چیزی زمانی و وقتی دارد مثل ازدواج ،بچه دار شدن و.....وقتی از وقتش بگذرد فقط پشیمانی برایتان میماند روزی را خدا میدهد دختر اولم دانشجو ی ارشدهست و دختر دومم کلاس هفتم هنرمند است واز ده سالگی به کیک و آشپزی و خیاطی علاقه دارد و کیک های خوبی درست میکند دعا کنید که دخترانم موفق و خوشبخت باشند آرزوی سلامتی و سر بلندی برای همه دارم و امیدوارم اینو بفهمیم که خدا همیشه حواسش به ماست و تنهامون نمی ذاره پس توکلمان را زیاد کنیم لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
سلام خدمت همگی آسمان بانو جان تورو خدا این مشکل منو بذار خیلی عذاب آوره البته مشکل دوستم هست طفلی خیلی داره اذیت میشه این دوست من پسر 7ساله داره که مدام سرماخورده هست وتب میکنه یعنی به فاصله خیلی کم تند تندمریض میشه وتب میکنه چندباری هم تشنج کرده بارها بستری شده انواع دکتر رفته انواع انتی بیوتیک ها مصرف کرده خیلی پرهیزات غذایی رعایت میکنه ولی بازم فرقی نداره حتی یه دکتر احتمال لوزه سوم داده بود که اونم نداشت همینجور زود به زود مریض میشه امسالم کلاس اوله خیلی جلسه ها غایب بوده واز درس عقبه خیلیم آزمایش داده ولی مشکل خاصی نداره میخاستم از دوستان بپرسم شما مشکل مشابهی داشتید یا راهکاری بلدید انجام بده خیلی توی عذابه پیشاپیش ازهمگی تشکر میکنم 🌹 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 ⚠️چند تا درس که زندگی بهم یاد داده رو اینجا باهاتون به اشتراک میذارم 🍃