eitaa logo
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
119.3هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
زن باش... یڪ زنِ تمام عیار با تمام جنبه هاے زنانـه ات آیدی👇👇👇 @Aseman100 کپی از سرگذشتها حـــرام❌ لینک https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d تبلیغات پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سلام خانمی که گفتن دختر ۱۶سالشون سر درد داره وگوش درد داره وخوب نمیشه این اتفاق برای من افتاد چند وقت درگیر بودم آخر فهمیدم از دندانم بوده وبردم دندانم رو درست کردم خوب شدم بااینکه اصلا علائمی نشون نمیداد واسه اون خانومی که گفته دخترش گوشش درد میکنه خواستم بگم یه مقدار عنبر نسا دود کنه دودش بره تو گوش دخترش انشاالله خوب میشه چون واقعا قاتل عفونته من خودم ازش جواب گرفتم انشاالله که خوب میشه 🤲🤲 لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✅برای اجاره رفتن خانه و آپارتمان ، روزانه هفت مرتبه سوره زلزال را قرائت کند و این عمل را تا ده روز ادامه دهد. منزل یا آپارتمان یا مغازه اش بزودی با شرایط خوب به اجاره خواهد رفت. 📚مجربات باقر لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلام برای خانمی که دختر ۱۶ سالشون سر درد داره اخه خودم که درس می خوندم سردرد داشتم همه میگفتند میگرن یا فشارت بالا یا پایین خلاصه رفتم چشم پزشکی ، چشمم ضعیف شده بود ، اگر سر گیجه داره از گوش که بیماری مینیوره ، لطفا ان شاء ا... اگر خوب شد اطلاع دهید ‌. با تشکر از آسمون جان لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 سرگذشت دختری بنام صبا ... 🍃
قسمت اول اسم من صباست.۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم.. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد.یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم……. دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم…. البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم….. اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم……. یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند…. اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود….. امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود….. تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت….. وقتی من ۱۶ساله بودم ، امید دانشجوی دندانپزشکی بود….. امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد…… مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد و‌چشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)…. مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن…… امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید…… من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام….. امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه….. با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم…… از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه راب طه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته…… با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم……….. یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم…… بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا….. اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهام دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود…… در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد….. هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم ……تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بودن زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو….. صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم…. گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید….. اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه…. ….. لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
قسمت دوم وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده و‌کف دست امید گذاشتند….. از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من………. خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و‌ هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،. اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه…… به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه…………. امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه…… بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد….. رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟ امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط به‌من بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد……. اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم…… در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم…………… گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!! بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،…. گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟ گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم….. سرم پایین بود و گوش میکردم ،….. بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست….. با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده….. بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست….. گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم…… بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده….. گفتم:چشم بابا…… اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه….. از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگن که من نیستم……. لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🧚‍♂قسمت سوم دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم.چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی…… گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟ گفت:من‌ که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم.کافیه فقط بگی.. گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی….داری برام وقت میزازی….نگران درس و دانشگاهم هستی ….. امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟ گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟ گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟ یه لحظه موندم چی بگم،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم….. بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم…هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد…… منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود…… آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون…….. داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم….. شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد….. شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)…. مامان صندلی جلو نشست و‌من درست پشت سر امید…مام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد….من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه….خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم…دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش….شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم… خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن…میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید……….. بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو…… نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد….به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم…. امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟ گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم…… امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟ خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد….. وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم.. لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🧚‍♂قسمت چهارم از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم..انگار که تازه داشتم میشناختمش……بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران…. اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم .. من که حسابی عاشقش شده بودم ،،…. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت .حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم صحبت کنیم …… دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که راب طه ی بیشتر ازدوستیمون داشته باشیم و دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم……و صیغه ای بینمون خونده شد بی خبر از خانواده ها یه سال از راب طمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم…..یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،، گفتم:بله .غذا زیاد میخورم.. امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد… گفتم:باید از فردا برم ورزش… گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی……… حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام…… یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟ مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخ مدان داری..فردا بریم دکتر… فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان… دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم.؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نوزده…… دکتر از همون پشت پرده که داشت منو مع اینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟ مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده….. تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟ با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..… دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد و‌بعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،،تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم…. مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم….. وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم…… مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر... فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آب روی من بره….؟؟؟؟ رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..::: مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید ..
هدایت شده از تبلیغات من
بارداری سختی داشتم همین موضوع بهونه شد تا مادرشوهرم بیاد خونه ام‌ ازم مراقبت کنه... هر روز دم غروب بوی خیلی بدی تو خونه ام می‌اومد وقتی متعجب از می‌پرسیدم میگفت دود کردم که چشم نخوری ..منم ساده باور میکردم و یه شب که مثل بقیه شبها که مادشوهرم خونه ام بود از بوی که از زیر تختم اومد بیدار میشدم ولی هر چی نگاه کردم چیزی ندیدم ایقدر بوی بد بود که تهوع گرفت رفتم پرده رو زدم کنار پنچره رو باز کنم که ماه تابید تو اتاق دیدم مادرشوهرم ...https://eitaa.com/joinchat/825164372C0baf0038cc
🧚‍♂قسمت پنجم خداروشکر بابا خونه نبود.با خجالت رفتم داخل اتاقم.منتظر شدم تا شب بشه و به امید زنگ بزنم….استرس و ناراحتی شدیدی که داشتم باعث میشد هر ثانیه برام مثل یک ساعت بگذره…بالاخره شب شد و به امید زنگ زدم…مثل شبهای قبل تا گوشی رو برداشت گفت:جانم صبا جان!!!!!!!!!! گفتم:امید من باردارم…(بعد تمام جریان رو براش تعریف کردم)….. امید چند ثانیه ماتش برد و سکوت کرد و بعد گفت:امکان نداره،،،من خیلی مراقب بودم…… گفتم:حالا که این اتفاق افتاده،،،باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟ امید عصبی گفت:نمیدونم..اجازه بده یه کم فکر کنم…بعداز یه مکث طولانی گفت:سق طش میکنیم………… گفتم:یعنی میشه؟؟؟من زیاد سر در نمیارم.. امید گفت:چرا نمیشه….خودم یه دکتر پیدا میکنم قبل از اینکه کسی متوجه بشه سق طش میکنیم…چون فکر میکردم به همین راحتیه یه کم دلم اروم گرفت و گفتم:باشه….خب امید،،،!!چون خیلی خسته ام و فکرم درگیره میخواهم بخوابم..فعلا خداحافظ…. امید هم خداحافظی کرد اما نه مثل هرشب………. فردا صبح وقتی بابا رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ مامان….مامان ناراحت و عصبی بود و بخاطر گریه هایی که دیروز کرده بود حتی چشمهاشو هم نمیتونست باز کنه…… با خجالت و گرفته گفتم:مامان!!امید میگه نگران نباشید یه دکتر پیدا میکنم و سق طش میکنیم……….:: مامان با اخم و خیلی عصبی گفت:چی میگید برای خودتون!؟؟بچه سه ماهه است …..یعنی بزرگه و قلبش هم تشکیل شده….اون بچه الان روح داره و سق ط کردنش یعنی قتل….. با امیدزنگ زدم و حرفهای مامان رو بهش انتقال دادم…. امید گفت:خب من چیکار کنم صبا؟؟؟؟تو باید مراقب بودی ،نه اینکه بعداز سه ماه تازه اومدی میگی حامله ایی….. با گریه گفتم:من مقصرم امید؟؟؟من‌چه بدونم حاملگی چیه و چجوریه؟؟؟ امید گفت:خیلی خب !!ولش کن دیگه!!!حالا دیگه بدبخت شدیم….صبا تو میدونی که من خونه و زندگی ندارم و برای ازدواج آماده نیستم….هیچی ندارم.نمیتونم بیام خواستگاری…..از حرفهاش متعجب مونده بودم و گوش میکردم که ادامه داد:صبا !!چند وقت دیگه شکمت بیاد بالا حتما همه میفهمند ،،،،باید س قط بشه…. اون شب با کلی گریه و زاری حرف امید رو قبول کردم و قرار شد دکتر پیدا کنه و بریم سق طش کنیم…. صبح خواب بودم که دیدم یکی در اتاقمو میزنه..از خواب پریدم و ساعت رو نگاه کردم ،،،ساعت ۸بود یعنی کیه؟؟؟ بلند شدم در رو باز کردم و دیدم بابا عصبانی پشت در ایستاده….تعجب کردم و میخواستم بگم سلام بابا !!!که بابا عصبی داد کشید:چیکار کردی دختر؟؟؟؟من بهت گفته بودم که ازش فاصله بگیر،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟گفته بودم که اون امید نامرد چشمش تورو گرفته مواظب باش ،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟ با این حرفهای بابا متوجه شدم که مامان جریان رو به بابا گفته و ازش راهکار خواسته،…از خجالت خیس عرق شدم…..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده همونجا دفن کنه اما از شرم بابا زنده نباشم…. حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه کردم….بابا کلی داد و بیداد کرد و رفت و من در اتاق رو بستم و تا شب از اتاق بیرون نرفتم…..حتی برای دستشویی هم نرفتم.به امید هم نتونستم تلفن بزنم چون اتاق من گوشی نداشت و همیشه شبها گوشی پایین رو میاوردم بالا….شب که شد صدای شهین خانم رو شنیدم که بلند بلند گریه میکنه..متعجب شدم و خواستم برم پشت در و گوش کنم و ببینم چه خبره که نازنین در رو باز کرد…… لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100