سلام ،آسمان جان،در رابطه به سوال خانمی که گفتن اکو قلب جنین انجام دادن ودکتر گفته یه سوراخ تو بطن وجود داره
،در جوابشون میخواستم بگم نوزاد من وقتی متولد شد تو بیمارستان اگو کردن وگفتن قلب نوزاد ودر بطن 3سوراخ وجود
داره ،که به مرور زمان پرمیشه،وگفتن بعد از شش ماهگی بچه رو بیارید دوباره اکو کنیم و وضعیتش رو بررسی کنیم وقتی
رفتم دکتر گفت دوتا از سوراخ ها پرشده ویه سوراخ دیگه هم به مرور پر میشه
واصلا اصلا جای نگرانی نداره،وحالا گل پسر من 5سالشه خداروشکر سالم
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
خواهرم یه خواستگار داشت که ساعت ۱۰ صبح هماهنگ کردن بیان خونمون
خواستگاری.ولی اینقد که چشمای آقاپسر پف داشت و معلوم بود تازه بیدار شده😄
که هرچی مامانم به خواهرم اصرار کردن که با آقاپسر صحبت کنه گفت نه من اصن اینو نمیخوام چشاش یجوریه😖😄
خلاصه سال بعدش واسه داداش اون آقا اومدن خواستگاری خودم 😅 که الان ۲تا دسته گل هم داریم😍
ولی خواهرم پشیمونه میگه کاش عصر اومده بودن😂
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
یه خواستگاری داشتم،اومدن منزل خانواده ازش خوششون اومد و قرار دوم رفتیم کافی شاپ😃
«ایشون دوتا لیسانس داشتن،کارمند آموزش پرورش بودن یه نمایشگاه اتومبیل و چند تا مغازه تو امام زاده حسن تهران به اضافه منزل ویلایی و...»
خلاصه از اول از اینکه پدرای زنداداش هاش بعد از ۶۰ سال فقط یه خونه و یه ماشین دارن رو مسخره کرد😐 بعد هم از داراییاش گفت 😏
قشنگیش اینجا بود که موقع خداحافظی گارسن رو صدا زد گفت ۵هزار تومان بیشتر دادم باقی پولمو بدید 😂😂
اینجا بود که متوجه شدم چطور تو اون سن این همه دارایی داره.
مرد حسابی حداقل تو جلسه ای که با یه خانم محترمی 😌 بگذر از پنج هزار تومنت🤦♀😂
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
⭕️✍ زیبا و خواندنی
پدر بزرگم از اون مردای کوچه بازاری قدیم بود، تهشم تو سن هفتاد و پنج سالگی دلش بسته شد به دل خانجونم.
روزی که خانجونم دمنوشش یخ کرد و از دهن افتاد، همون روز آقاجون فهمید کی و برای همیشه از دست داد.
روز آخری که همه تو خونه جمع شده بودن برای تشییع خانجونم، آقاجون گوشهی خونه کز کرده بود و هیچی نمیگفت، ماتم گرفته به فرش دستبافت زیر پاش زل زده و سیگار بهمن خاموشش لای انگشتاش خشک شده بود، آقاجونم، کسی که تموم روستا جلوش خم و راست میشدن، کمرش خم و شکسته شده بود.
دلم طاقت نیاورد با اون وضع تنهاش بزارم،
نزدیکش شدم و رو به روش نشستم،
نگاهم خیرهی رد اشک خشک شدهای شد که از چشم چپش تا ریشش و تصاحب کرده بود.
این مرد چطور میخواست دووم بیاره.
بی هوا چاک دهنم وا شد و گفتم
خیلی دوسش داشتین نه؟
با جوابی که داد خشکم زد.
_هیچوقت دوسش نداشتم.
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
همیشه دوست داشتم عاشق بشم،
خندهی تلخی کرد و گفت به ابهتم نگاه نکن،
دلم دوست داشت واسه یکی بلرزه،
کار که نشد نداشت، بلاخره لرزید.
۲۰ سالم که بود،
یه روز آقام حجره رو به من سپرد،
تو مغازه سرم گرم لول کردن پارچهها بودم
که یه صدایی دلم و لرزوند، درست خاطرم نیست چی گفت، اما ته کلامش این بود که یه پارچهی خوبِ اصل و نصبدار بهش بدم.
تنها نبود، دو نفر دیگه همراهش بودن، نگام تو نگاش که افتاد حالی به حالی شدم، نمیخواستم بخندم اما خنده بدون اجازهی خودم رو لبم نشسته بود.
وقتی فهمیدم واسه چی پارچه رو میخوان دنیا رو سرم آوار شد،
یه چند متر چادری سفید واسه سفرهی عقد.
فهمیدم واسه خودش میخواد.
نمیدونم راز نگاش چی بود که از اون روز به بعد جز نگاه اون چیز دیگهای ندیدم، ته توشو درآوردم و فهمیدم کیه، یه چند بارم با اینکه میدونستم شیرینی خوردس از دور میپاییدمش، از رفیقم دوربینش و به زور قسم خدا و پیغمبر گرفته بودم که حداقل یه عکس ازش داشته باشم.
از گوشهی جیبش یه عکس رنگ و رو رفته در آورد و داد دستم. زیبا بود شرقی.
یه لبخند رو لبش نشست و بغضی گفت:
خانجونت خبر داشت...
خانجونت خبر داشت و با این حال زنم شد،
میدونست دلم گیره، بیست و دو سالم که شد آقام پاشو کرد تو یه کفش که
الا و بلا باید زن بگیری، اونقدر فشار آوردن که
ریش و قیچی رو سپردم دست خودشون، اما این عکسم از خودم دور نکردم.
خانجونت همیشه تا یه روز بعد از شستن کتم اخماش تو هم بود و نگاهم نمیکرد، به دل خودش داشت ناز میکرد که منِ بیصاحاب بخرم.
منم میدونستم سر همین عکسِ که میره تو خودش، اما هیچوقت گلهای نمیکرد،
همیشهام عکس تو جیب کتم باقی بود.
دو روز پیش انگار تو حال خودش نبود که گفت خیلی
خوشگل بوده،
ماتم گرفتم از غمِ تو صداش.
نگام کرد و گفت: محمود من خیلی زشتم؟
هیچی نگفتم و اون گذاشت پای اینکه خیلی زشته.
دیشب وقتی میخواست بخوابه بهم گفت خیلی دوستت دارم اونقدر که فکر کنم پیش خداام رسوا بشم...
کاش توام دوستم داشتی محمود، حسرتت به دلم موند.
دستش و قالب سر خمیدش کرد و گفت:
حالا که نیست، دلم عجیب میزنه، اصلاً انگار نمیزنه، سرم سنگینه،
هر چی زور میزنم اشکی نمیاد، یه چی چسبیده بیخ گلوم و ول کن نیست،
بهش میگم اخه لامصب تو دیگه چیی که خودت و چسبوندی بهم، حالم بده، اصلاً
نمیدونم این چه حالیه که دارم اما فکر کنم دلم براش رفته، یعنی باهاش رفته، بلاخره دلم و برد، حالا من با این
جسم بیدلم چه کنم؟
اصلا مگه بیدلم میشه زنده موند؟
حالم بده
دلم تنگشه
به اندازهی پنجاه سال دلم براش تنگه...
برای کسی که امروز برای اولین و آخرین بار دیدمش...
چه حسرت به دل رفت و چه حسرتی نشوند به دل بیدلم.
آقاجونم تو هفتاد و پنج سالگی عاشق زنی شد که پنجاه سال باهاش زندگی کرده بود...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
💟مادرم تعریف میکرد:
نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمكسنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره
غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملايم چراغ خوراكپزى مىنشانديم تا جا بيفته
يخكرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه
عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه
آهنگِ تازهى آوازهخوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخشِ صوت بخونه
قلك داشتيم؛ با سكهها حرف مىزديم تا حسابِ اندوخته دستمون بياد
حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعهى زمستانى فرا برسه و در كام مون بشينه
هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه
گوش مىخوابونديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛
انتظار معنا داشت
دقايق «سرشار» بود
هر چيز يك صبورى مىخواست ،تا پيش بياد،
تازمانش برسه.تا جا بيفته. تاقوام بياد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق
"انتظار" مارا قدردان ساخته بود...
حالا میفهمم چرا این روزها کسی
قدردان نیست...
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
سلام اسمان جان
این پیام من رو بزار تو گروه تا دوستان راهنماییم کنن ودلداریم بدن
من 29 هفته باردارم تو دو ماه اخیر هر دوهفته بیشتر از 2 کیلو اضافه کردم یعنی
تو این هفت ماه نزدیک 8یا 9 کیلو اضافه کردم
دیروز که رفتم بهداشت بهم گفتن باید بری ازمایش مسمومیت بارداری بدی
من فشارم خوبه ویه کم دست وپام جزیی صبح که از خواب پا میشم ورم ودرد داره
زدم تو گوگل از مسمومیت بارداری خوندم
خیلی نگران شدم واینکه اگه جواب ازمایش مثبت باشه دکتر ختم بارداری رو اعلام میکنه وخیلی میترسم
کسی بوده موقعیت من رو داشته باشه
خواهش میکنم اونایی که مثل من بودن جواب بدن
من 37 سالمه و بچه دوممه وبعد از 17 سال باردار شدم واسه همین اطلاعاتم خیلی کمه
لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100