"آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی🌱
.
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی🌱
.
مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی🌱
.
سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی🌱
.
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی🌱
.
با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بی اختیاری داشتی🌱
.
وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی🌱
.
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی"🌱
🌱شهریار🌱
وقتی حال روحی بدی داریم احتمال اینکه خرافات را باور کنیم بیشتر می شود
▫️دانشمندان استرالیایی دست به آزمایش بسیار جالبی زدند. آن ها شرکت کنندگان تحقیق را به سه دسته تقسیم کردند. از گروه اول خواستند خاطره ی موفقیت ها یا لحظات شاد زندگی شان را به یاد بیاورند. از گروه دوم خواسته شد اتفاق بی اهمیتی را به خاطر بیاورند. از گروه سوم هم خواستند خاطره ی تحقیر آمیزی را به یاد بیاورند. بعد از آن، دانشمندان از همه ی شرکت کننده ها درمورد انواع و اقسام پیشگویی ها و توانایی های ماورایی سؤال پرسیدند. کسانی که اتفاقات ناخوشانیدی را به خاطر آورده بودند، بیشتر مایل بودند که پیشگویی ها را باور کنند.
▪️نتیجه آن بود که وقتی ناراحت هستیم بسیار راحت تر تحت تأثیر قرار می گیریم و کلاهبردارانی مثل پیشگوها از این حقیقت کاملا مطلع هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یادت باشه،
"از خدا خواستن"
"عزت" است!
اگر برآورده شود
"رحمت" است!
و اگر برآورده نشود
"حکمت" است!
📗معامله احمقانه
از مردی که صاحب یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است، پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وی نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن، بیا با هم معاملهای کنیم.
پرسیدم: چه معاملهای ...!؟
گفت: ساده است، یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بیست پوند چطور است؟
- شوخی می کنید؟!
- بر عکس، کاملا جدی می گویم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم!
او همانطور قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید!
گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب️ تو چقدر است؟
در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟
لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
گفتم : بله، درست فهمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو حسابی ثروتمند هستی، اما داری گدایی میکنی...! از خودت خجالت نمیکشی .!؟
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.
ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از بدو تولد به همراه داشت.
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم ...
نکته!
" قصه ها "
برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر،
ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم...