✨شهید علی تجلایی✨
راز آخرین اشاره ی فاتح غریب♡
💧قمقمههای تان را پر از آب نکنید ما به دیدار کسی میرویم که تشنهلب شهید شده است.🥀🥀
عملیات بدر در اوج بود و مهمات تمام شده بود. اصغر قصاب دلاورانه تیر خورده و خونش بر خاکریز جاری شده بود. همه میدانستند که تجلایی به خاطر انسی که با اصغر دارد، از شهادتش ناراحت است؛ اما سردار با آرامش و توکل مشغول نبرد بود و خون دل میخورد. هر لحظه صدای غرش تانکهای دشمن از طرف اتوبان شنیده میشد و سردار میخواست به خاکریز بعدی برود تا موقعیت دشمن را شناسایی کند. اما وقتی به خاکریز رسید، تیری مستقیم به قلب «علی» اصابت کرد.
یارانِ واپسین دقایقِ این سردار غیور روایت کردهاند که سردار بدون هیچ احساسی از درد کشیدن، آرام بر زمین افتاد و با دست به نقطهای دور اشاره کرد و همان دم جان به آفریدگار سپرد.
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشـه ای دور و تنها بمیرد
هنوز هم رزمندگان، گره از راز آخرین اشارتِ شیدایی او باز نکردهاند، شاید نقطه عبور را به رزمندگان نشان میداد؟ یا مهمات میخواست و یا شاید آب میخواست...
هرچه میخواست در پرده ماند... اما مطمئناً او آب نمیخواست چون بارها به رزمندگان گفته بود که قمقمههایتان را پر از آب نکنید ما به دیدار کسی میرویم که تشنهلب شهید شده است... .
تجلایی؛ سردار بدر؛ در جاری خون خویش، چون ماه تمام بدر میدرخشید.
#فاتح_غریب
#علی_تجلایی
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی
🤗 عباتونم لطف کنین!
☺️چجوری برم پس؟!
«تماشا کنید وکیف کنید😄»
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
•••
شلمچه کجاست؟؟
تا حالا شلمچـه رفتی!؟
اگه رفتی برا چند دقیقه به یادش
بیار،تو ذهنت تصـورش کن...
اگه هم نرفتی من الان بهت میگم
شلمچه کجاست!
شلمچه یه جاۍ خیـلے بزرگه ولی....
تا چشم کار میکنه پـر از خاڪ...
شلمچه جایی ڪه حدود 50 هزار
نفر،تو این خاڪ و زمین شهیدشدن...
شلمچه جایی ڪه بوۍ چادر خاکی حضرتزهراسلامالله علیها رو میده...
شلمچه جایی ڪه حضرتآقا
گفتن:قطعهاۍ از بهشت...
تو شلمچه نسیم با عطـرِسیب مۍوزه!
آخه نسیم شلمچه از کربـلا میاد...
تا حالا با خودت فکـر کردۍ چندتا جـوون! داماد ! یا اصلا چندتا «داروندار یه مامان بابا» زیر این خاڪاست!؟
خون چندتاشون قاطی این خاکاست!؟
هزارتا ؟ دوهزارتا ؟! ده هزارتا ؟!
آی دختر خانم مذهبی!
آی آقا پسر مذهبی!
رفقـــااااا
حواستون بہ فضای مجازۍهست!؟
حواست هست به نحوه حرفزدنت؟!
حواست هست به لفظهاۍخودمونۍکه گاهی وقتا به ڪارمیبریم!؟
حواست هست به آشوب بپا ڪردن
تو دل مخاطبت ؟
خواهرم
حواست هست به عکس پر عشوه
چادرۍ (!) پروفایلت؟!
برادرم
حواست هست به عکس با ژستهاۍ مختلفت؟!
نکنه گول بخوریم !
نکنه توجیه کنیم !
نکنه حالا شهیدۍ که سیسال پیش رفت و گفت بخاطر نسل وخاکمون...
شهیدی ڪه گفت: زندگیمو فداۍ
آیندگان و دینم میکنم ...
حالا خیره شده باشه به چشمات وبگه...
قرارمونایننبوداخوی !
قرارمونایننبودخواهـر !
بذارید یه چیزے تو لفافه بگم !
از خودۍ ضربه خوردن خیلی بده !
تو خودۍای...
از خودشونی ...
آخه اگه اونا تو رو از خودشون
نمیدونستن ڪه نمۍرفتن بخاطر
تویی ڪه هنوز اون زمان بدنیا هم
نیومده بودی یا تو قنداق بودۍ
بجنگن ڪه !! میفهمی چی میگم ...؟
عاشق ، معشوقُ دعوت مۍکنه یا
معشوق عاشقُ ؟!
عاشق معشـوقُ !
اگهامروز دلت راهی شلمچه شد
بدون شهدا رسما ازت دعوت کردن
مراقبدلهامونباشیم!
فضاۍمجازی هم میتونه
سکوۍپـــروازباشه!
و هم مردابشیطان..
[ وَبِالنَّجْمِ هُمْ مُهْتَدونْ ]
با این ستارهها{شهدا}
میتوان راه را پیدا ڪرد.. :)
🌿|
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون ، در چهارمین روز از ماه خدا، روح ملکوتی سرکار حاجیه خانم نیره احتشام رضوی همسر شهید حجت الاسلام و المسلمین حاج سید مجتبی نواب صفوی مجاهد بزرگ انقلاب اسلامی به ملکوت اعلی پیوسته.شادی روح مرحومه فاتحه و صلوات🖤🖤
#حرف و #سکوت
بعداز افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک.
️فقط لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم.
باز آقا لبخندی زد.
بعد نماز صبح گفتم.
بعد از نماز ظهر هم گفتم.
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند.
آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟
گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم . نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟
خندیدم و گفتم : صد البته که هست.
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود.
صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در .
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند.
من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست.
رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست. فراوان.
مرحوم نواب چیزی نگفت.
یوسف رفت در را باز کند.
وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده.
گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛
خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها.
گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من کرد.
خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
کارشان که تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود،
دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود : مشکل خیلیها همینه.
نه سکوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون.
وقتِ نداشتن، جیغ می زنند.
وقتِ داشتن، بخل و غفلت :
خاطره ای بود از همسر محترم روحانی مجاهد و انقلابی، شهید حجت الاسلام و المسلمین
#سید مجتبی نواب صفوی نوّرالله مرقدهما
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
#سلامبرابراهیم 🕊
در عملیات فتح المبین، ابراهیم و گردان همراه با او، قصد داشتند از رو به رو به مقر توپخانه عراق حمله کنند. اما آن شب در بیابان گم شدند!
شاید ابراهیم خیلی از این ماجرا ناراحت شد. او مسئول اطلاعات بود و دوست داشت راه را سریع پیدا کند و از همان مسیر به دشمن هجوم برد، اما خدا تقدیر دیگری داشت! آنها در بیابان گم شدند و پس از توسل،. راه را پیدا کردند و از پشت، به مقر دشمن حمله کردند و با کمترین تلفات، توپخانه دشمن را گرفتند. آنجا فهمیدند که اگر از مسیر اصلی آمده بودند، با سنگر ها و صد ها نیروی آماده دشمن رو به رو می شدند و تلفات سنگین میدادند و معلوم نبود چه سر نوشتی خواهند داشت. اما این آیه، امید بخش مسیر زندگی است. اهل قرآن هیچکدام از ناملایمات زندگی برایشان سخت نیست. زیرا می دانند که شاید خیرشان در همان مشکلات است. خداوند می فرماید :
كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ:جهاد در راه خدا، بر شما مقرر شد. در حالی که برایتان نا خوشایند است. چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن که شرّ شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمیدانید. (بقره/216)
📚خدایخوبابراهیم🌷
🍃یاد همه شهدا با ذکر صلوات 🍃
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
#طنزجبهه
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین برادر، بخواب!انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت:
الله اکبر! الموت الصدام!😳
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینیدچیکارکردم!😌
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊
🍃هرسال به بهانه ی تولدت،
خیلی ها تولد دوبارهی زندگیشان را جشن میگیرند...
تولدت مبارک بهترین رفیق🌹🎊
#شهید_ابراهیم_هادی
╔═🦋🌿════╗
@sire_shohadai_alzahra
╚════🌿🌷🕊