چقدر این آدم عاشق علم بود!
رسیدن به مراتب عالی به این آسانی نیست؛ چه مراتب بالای اخلاقی و عرفانی باشد، چه مراتب بالای علمی و فقهی و اصولی باشد. من دو نمونه برای شما عرض میکنم که هردو برای ما ملموس است. مرحوم استاد بزرگ ما آیت الله بروجردی میفرمودند:
من در مدرسه صدر مشغول مطالعه بودم بعد از نماز مغرب و عشاء، مسئله ترتب را بحث میکردم. همه شب مینوشتم و پاک میکردم. هیچ رنج مطالعه را درک نمیکردم. یک مرتبه دیدم صدای الله اکبر بلند شد.
چقدر این آدم باید عاشق علم باشد که از اول شب تا آخر، بحث کند و بنویسد و بررسی کند و رنج مطالعه را درک نکند. این است که ایشان را به آن مقام عالی از علم و فقاهت رساند که درواقع کم نظیر بود.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال آیت الله العظمی سبحانی در تلگرام، ۱۴۰۲/۵/۱۴
https://eitaa.com/sirefarzanegan
فقط عاشق علم میتواند این جوری درس بخواند!
نمونه دوم از استاد دیگرمان حضرت امام. من از ایشان سئوال کردم:
تابستان کجا تشریف داشتید؟ فرمودند:
محلات بودم. گفتم: برنامه جنابعالی چه بود؟ گفتند: برنامهام این بود که ساعت ۶ صبح قالیچهای در حیاط میانداختم، کتابها و نوشتهها را میآوردم مطالعه میکردم. خسته که میشدم، شروع میکردم به نوشتن درسهایی که گفتهام. تا ظهر. این که انسان ۶ ساعت مطالعه کند و خسته هم نباشد، فقط عاشق علم میتواند به این جا برسد.
«و من طلب العُلی سحر اللیالی»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال آیت الله العظمی سبحانی در تلگرام.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
علامه طباطبایی تظاهر به علم نداشت!
آیت الله العظمی سبحانی:
یکی از مزایای مرحوم علامه طباطبایی این بود که خیلی حاضر نبودند تظاهر به علم کنند. اگر کسی با ایشان یک ماه در یک خانه زندگی میکرد، اصلا احساس نمیکرد، این مرد، فرد باسوادی است!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال آیت الله العظمی سبحانی.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
گاهی خیال میکنیم کسی هستیم!
مرحوم آیت الله سید کاظم ارفع:
بیست و هفت سال بیشتر نداشتم. دو سالی بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود، در مسجد آن مرحوم اقامه جماعت میکردم. مردم به حساب ارادت به پدر، به حقیر لطف ویژه داشتند. ماه رمضان فرا رسید. تمام یک ماه، ظهرها و شبها سخنرانی داشتم. چون ابتدای کار تبلیغی حقیر بود، خیلی زحمت کشیدم تا مطالب، مناسب با درخواست محافل باشد. نماز عید فطر را در حاشیه خیابان مقابل مسجد بر پا داشتیم. خطبهها را خواندم به محض آنکه روی زمین نشستم استراحتی کنم، نامهای بدون امضاء به دستم رسید که از اول تا آخر فحش و ناسزا بود. ابتدا حالم دگرگون شد، ولی ناگاه به خود آمدم که این از الطاف خفیه الهی است. حواست را جمع کن این نامه را هر که نوشته و با هر انگیزه، برای تو خوبست تا گرفتار عُجب و غرور نشوی و بدانی که هیچ هستی و بی درنگ یاد جمله امام سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق افتادم که عرض میکند.
«عَبِّدْنِي لَكَ وَ لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِي بِالْعُجْبِ»
پروردگارا مرا به عبادت و بندگیت رام ساز و عبادتم را به عُجب تباه مگردان!
و در همان دعا امام (ع) به طور مشروح پس از صلوات عرض میکند:
«وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا، وَ لَا تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا»
اصولا ما طلبهها بیشتر نیاز به این برخوردها و امتحانها هستیم تا سایرین، چون گاهی اقبال مردم و دنیا امر را بر ما مشتبه میکند خیال میکنیم کسی هستیم!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
درنگستان، ص ۱۱۹، سید کاظم ارفع، نشر پیام آزادی.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
من برای کار کردن زندهام!
در سفری که مرحوم علامه سید مرتضی عسکری برای معالجه به چین سفر کرده بودند، اساتید طب چینی گفته بودند:
برای اینکه شما معالجه شوید باید کار (علمی ) نکنید
ایشان فرموده بودند:
من برای کار کردن زندهام!
اطباء وقتی دیده بودند که این راه ممکن نیست، گفته بودند: پس شما در کارتان کمک بگیرید!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
شفیق، ۱۴۰۲/۱۱/۱۵
https://eitaa.com/sirefarzanegan
خیلی راحت گفت من از نظرم برگشتم!
بنده با مرحوم آیةالله سید مهدی روحانی در مجلسی بودم، در آن مجلس مطلبی مطرح شد. ایشان خیلی صاف و راحت گفتند:
بله، تا بهحال این مطلب اعتقاد من بود، ولی الآن به خلافش رسیدم و از حرفم برگشتم؛ لذا شما هر کسی را که دیدید به او بگویید که من از حرفم برگشتهام!
خیلی عجیب بود! با خودش نگفت: اگر از نظرم برگردم مردم میگویند: آقای فلان از حرفش برگشته است، و این مسئله باعث اُفت شخصیت من است. نه آقاجان، عالم دینی به این شخص میگویند!
آدم صاف، آدمی است که وقتی نظرش عوض میشود، از نظرش برگردد و بگوید: «آقا، من از نظرم برگشتم و الآن نظرم این است.
ما که پیغمبر و امام نیستیم؛ ما بشر هستیم و خدا ما را خاطی قرار داده است. ما خطا میکنیم و بعد رفع خطا میکنیم؛ پس باید بگوییم و اگر نگوییم کار حرام انجام دادهایم.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
آموزههای ولایت، ج ۱، ص۳۴۴، سید محمد محسن طهرانی، نشر مکتب وحی.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
یک علتش هم این است!
مرحوم استاد مظاهر مصفا خاطراتی هم از آقای خمینی داشت. با مشی ایشان به شدّت مخالف بود اما مقام علمیشان را تصدیق میکرد. میگفت بچه بودم و در آب انبار قم داشتم شیطنت کودکانهای میکردم که دیدم دستی آمد و گوشم را گرفت و کشید. مرا بلند کرد و همانطور تا بالای پلهها برد. بله، آقای خمینی بود که ایشان را تنبیه کرده بود. امیدوارم این خاطرات در کتابی که از آن یاد کردم چاپ شده باشد. گویا عنوانش "شاعر مشتعل" است و ناشرش کتابخانۀ ملی.
باری ایشان میگفتند:
منزل پدرخانم محترم- استاد امیری فیروز کوهی- بودند. افراد دیگری هم حضور داشتند. همانهایی که معمولا در آن منزل گعده میکردند. آقای خامنهای هم بود. وقتی جناب مصفا و همسرشان امیربانو کریمی عازم رفتن میشوند، میبینند که آقای خامنهای هم خداحافظی کرده و در حال خارج شدن از منزل است. اصرار میکنند که ایشان را با اتومبیل برسانند اما آقای خامنهای نمیپذیرند. بالاخره آقای مصفا میگوید: چون خانمم حجاب ندارد سوار ماشین من نمیشوید؟ آقای خامنهای پاسخ میدهند:
یک علّتش هم این است!
خدا رحمت کند هر دو عزیز سفرکرده را. از حیث دانش و ذوق و خلق و خوی درویشی و صراحت و مهربانی هر یک آیتی بودند.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
کانال رضا موسوی طبری در تلگرام.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
دلباخته استاد بودند!
استاد بزرگوار سید رسول موسوی تهرانی خیلی دلباختۀ مرحوم آیت الله آسید احمد خوانساری بودند.
از همان جوانی کارهایشان را با ایشان هماهنگ میکردند. حتّی وقتی میخواستند از سرپرستی کارگاه طلاسازی انصراف دهند و دیگر یکسره به طلبگی بپردازند به ایشان عرض کرده بود: هرچند آن جا درآمدم خالص نیست ولی نمیتوانم کار را رها کنم. آخر صندوقچهای پر از طلا هست که صاحبانشان دنبالشان نیامدهاند و صاحبکارها بیدین و لاقیدند و یقیناً همه را بالا میکشند. ایشان هم فرموده بودند:
تا حلّ این مشکل بمانید ولی خمس درآمدتان را بپردازید!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
دروس استاد عرفانیان
https://eitaa.com/sirefarzanegan
با همه وجود به سخنان گوش میدادند!
استاد سید رسول موسوی تهرانی میفرمودند:
قم که آمدم ماهی یک بار (شاید هم «سالی یک بار»، یادم نمانده) به تهران میرفتم و در مجلس روضۀ مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری شرکت میکردم. چند ساعت گوشم به سخنران بود و چشمم به آقای خونساری. ایشان هم نگاهش به سخنران بود.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
دروس استاد عرفانیان
https://eitaa.com/sirefarzanegan
شیفتگیِ محدّث نوری نسبت به کتاب!
🔹مرحوم سردار [کابلی] نقل میفرمود که: ... ایّامی که پدرم به سامرّاء میرفت، بیشترِ روزها میهمان محدّث نوری میشد. زمانی، پدرم از وی دعوت کرد به کاظمین بیاید و مدّتی میهمان ما باشد. آنمرحوم این دعوت را پذیرفت.
🔸روزی در کاظمین از خانه بیرون رفت و تنها من در خدمتش بودم. در میان بازار زنی را دید که کتابی در دستش بود و میخواست بفروشد. محدّث نوری کتاب را از دست زن گرفت و گوشهای ایستاد. چند دقیقه آن را نگاه کرد. آنگاه از فروشنده قیمت کتاب را پرسید.
🔹زن مبلغ گزافی گفت که به نظر من خارج از میزان معمول بهای چنان کتاب کوچکی بود. امّا با کمال تعجّب دیدم محدّث نوری، بدون اینکه تقاضای تخفیف قیمت کند، از بغلِ خود کیسهای بیرون آورد و شروع به شمردن پول برای او نمود.
🔸و چون پولش کمتر بود، به زن فرمود: بابت بقیّهٔ قیمت کتاب، لبّادهٔ مرا قبول میکنی؟ زن نظری به لبّاده انداخت؛ چون دید پارچهاش خوب است و تازه دوخته شده، قبول کرد. بلافاصله آن عالم جلیل عبایش را به دست من داد و لبّاده را از تن بیرون کرد و به او داد. سپس عبا را گرفت و به دوش انداخت و با کتاب، شتابان به خانه مراجعت نمود.
🔹در خانه، چند ساعت متوالی مشغول مطالعهٔ کتاب شد. من پرسیدم: چه کتابی
است که به نظر شما این مبلغ ارزش داشت؟ در جواب فرمود: قیمت این نسخه زیادتر از اینهاست. اگر زن مبلغ بیشتری گفته بود، من عبا و قبایم را هم میدادم و کتاب را میگرفتم. پس از آن فرمود: این کتاب اصلِ زیدِ زرّاد است که یکی از اصول مهمّهٔ اصحاب ما میباشد.
🔸عدّهٔ عشّاق کتاب در میانهٔ ملل متمدّنه کم نبوده است، و یکی از آنان مرحوم حاج میرزا حسین نوری صاحب این حکایت میباشد.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
زندگانی سردار کابلی، ص۴۸ - ۴۹،کیوان سمیعی، نشر زوار.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
رفتار کریمانهٔ سردار کابلی در قبال ظلم و خیانتِ یکی از سادات!
🔹مرحوم سردار کابلی هنگامی که از سفر هند به کرمانشاه بازگشت، با اینکه املاکی به ارث از پدر به او رسیده بود، خود نیز املاکی ... خریداری کرد ... و کار رسیدگی به تمام املاك شخصی و استیجاری را به مردی به نام "سیّد شریف" واگذشت.
🔸من این "سیّد شریف" را دیده بودم. از افغانهایی بود که از چنگ بیدادگری امیر عبدالرحمانخان به ایران فرار کرده و در مشهد ساکن شده بود. در زمان حیات سردار نورمحمّدخان به کرمانشاه آمده، جزء ملتزمین رکاب و حاشیهنشینان بساط آنمرحوم گردیده بود. پس از مرگ نورمحمّدخان، توانسته بود جلب اعتماد پسرش حیدرقلیخانِ [سردار کابلی] را نماید و پیشکار و نمایندهٔ تامّالاختیار او شود.
🔹امّا با کمال تأسّف، به اغوای پسرانش، نسبت به چنان مرد بزرگوار و محترمی دست به خیانت زد و او را، با وجود ثروت و مکنت، گرفتار قروض فراوان و انواع گرفتاریها نمود. در نتیجه چند سالی طول نکشید که املاك مرحوم سردار همه به فروش رفت و در مقابل، پسران "سیّد شریف" با اموالی که پدرشان از راه خیانت به شخص نجیب و اصیل و دانشمند کمنظیری اندوخته بود به سوریه رفتند و در آنجا به تجارت مشغول شدند.
🔸به علّت انتساب "سیّد شریف" به خاندان رسالت، هیچگونه شکایتی هم سردار کابلی از او ننمود و اجر این کار را از جدّش خواست. پایان عمر "سیّد شریف" را من به یاد ندارم و نمیدانم در کرمانشاه مُرد یا در سوریه. و با همهٔ نابهکاری، هر وقت گفتگوئی از او نزد مرحوم سردار به میان میآمد، طلب مغفرت برایش میکرد و از خدا میخواست که از گناهانش درگذرد!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
زندگانی سردار کابلی، ص ۶۱ - ۶۲، کیوان سمیعی، نشر زوار.
https://eitaa.com/sirefarzanegan
پسرم مرا نشناخت!
🔹 خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از مبارزات دوران طاغوت و پیروزی انقلاب اسلامی:
🔹در سال ۱۳۴۶ مجددا توسط ساواک بازداشت و زندانی شدم. یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود به زندان آوردند. یکی از سربازان دواندوان آمد و گفت پسر شما را آوردهاند.
🔹به درِ زندان نگاه انداختم دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من میآید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک بهعلت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهرهای گرفته و اخمکرده به من نگریست. سپس زد زیر گریه.
🔹بهشدت میگریست. نتوانستم او را آرام کنم. لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه ـ که اجازۀ دیدار با من را نداشتند ـ بازگرداند. این امر به قدری مرا متاثّر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دلآزرده بودم.
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
رجا نیوز
https://eitaa.com/sirefarzanegan