✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🔺دزفولیها به او میگویند مارعلی، یعنی مادرعلی. اما کمتر کسی فامیل او را میداند! چون همیشه میگوید: «من مادر شهید رحیم سوارسیم هستم».
زنی صبور که هشتسال جنگ را یا امدادگر بود و یا لباس رزمندگان را میشست.
حالا او هزینه یادبود فرزند شهیدش را برای مبارزه با کرونا تقدیم کرده است.
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
aviny-09.mp3
4.84M
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🎼 شب گنجینه راز های نامکشوف خلقت...
#بسیارویژه👌
#باهندزفری🕊
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ظهور #امام_زمان(عج)
پاداشیست از جانب خدا ♥️
که تا #لایق آن نشویم
حاصل نخواهد شد✘
#بهترینهدیهیخدانصیبمون
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
مداحی آنلاین - حجاب انسان ها - آیت الله ناصری.mp3
1.69M
♨️حجاب انسان ها
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙 آیت الله #ناصری
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🔴یادتان هست به مدافعان حرم میگفتند مدافعان اسد. حالا چطور رویشان میشود به صورت سیدصادق رمضانیان نگاه کنند که روزگاری از جوانیاش برای مقابله با دشمنان تکفیری این مرز و بوم گذشت و حالا مدافع سلامت شده و جانش را کف دستش گرفته تا بخش قرنطینه بیمارستانها را تی بکشد
#مکتب_حاج_قاسم
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#شهیدمجتبےعلمدار
اگرخواستےزندگےکنی،باید منتظر مرگ باشی!ولےاگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فداشدن در راهِ معشوق میروی!این خاصیت کسانےاست ڪه در فکرِ جاودانہ شدن هستند.
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#ڪلام_شهید :
از #بزرگترین خطراتے
ڪہ انقلاب را تهدید مےڪند،
آفت نفوذ خطوط انحرافے در خط
اصلے #انقلاب یعنے همانا خط امام است؛
پس خط امام را دنبال ڪنید و امام را تنها نگذارید، ڪہ نمےگذارید.
#شهید_محسن_وزوائی🌷
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عبدالباری عطوان، تحلیلگر مشهور جهان عرب (مقیم لندن) با اشاره به بحران #کرونا در انگلیس و آمریکا:
🔹بیایید لندن را ببینید؛ به خدا حال و روزشان اسفبار شده؛ هیچکاری از دستشان بر نمیآید؛ همه چیز تزئینی و توخالی بود؛به معنی واقعی کلمه ثابت شد اینها چقدر عقب افتاده هستند!
🔹آمریکا هم همینطور است؛ ترامپ "احمق" راهزنی میکند و دارو، ماسک و روپوشها و حتی پزشکان را میدزدد؛ حسابی آبرویشان رفته و رسوا شدهاند!
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#شیر_روز_و_زاهدشب
●مجموعه کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
۲۵ فروردین ۱۳٦۲
ستاره دیگری از دو کوهه
در آسمـان جای گرفت تا
روشنیبخشِ صراط زندگی
ما زمینیان باشد ...
#اولین_فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
#شهید_سردار_رضا_چراغی
#سالروز_شهادت🌷
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#معرفی_شهدا
🌷شهید محمدکریم رحمتی🌷
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰
محل شهادت: بازی دراز
مدفن: گلزار شهدای روستای سراب غضنفر
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید محمدکریم رحمتی🌷 تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۰ محل شهادت: بازی دراز مدفن: گلز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
💠شهید محمدکریم رحمتی؛ شهیدی که کمک به نیازمندان سرلوحه کارش بود
🥀شهادت هدیه ای است که تنها نصیب بندگان خالص #خدا می شود و محمد کریم رحمتی با روحیه #ایثار و #خدمت به #نیازمندان لایق این درجه والا بود.
🌷یاد شهید رحمتی بخیر که هنگام اعزام به #جبهه در جواب بی قراری های خواهر و همسر خویش گفتند اگر امثال من برای #دفاع از #اسلام و #وطن به #جبهه نروند چه کسی برود و در مقابل ارتش عراق از کشور #دفاع کند..
🌷جای #شهید خالی وقتی می گفت👇
🥀 اگر ما دراین راه به #شهادت🕊 هم برسیم به فدای امام حسین(ع) جان ما که از امام حسین علیه السلام عزیزتر نیست...
🔰قسمتی از وصیت نامه شهیدوالامقام:
مادر خواهر وبرادرانم
در مصیبت من بی تابی و بیقراری نکنید
همه ما روزی خواهیم مرد چه مرگی بهتر از شهادت در راه خدا؛ مادرم هر وقت از مصیبت من بی تاب شدی بیاد ارباب بی کفنمان بیفت ما که از امام حسین(ع) بهتر نبوده ونیستم ..همیشه پیرو امام و انقلاب باشید و مبادا پشت امام و انقلاب را خالی کنید که دشمنان امانتان نمیدهند ...همیشه در حد توانتان از نیازمندان و ضعفا دستگیری کنید چرا که خدمت به خلق الله از بهترین عبادات است...
🌷
🌷🌷
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸بسم رب الشهدا و الصدقین🌸
"وجود کیمیایی ات"...
آن روز همه ی حواسم گلوله برفی شده بود میان دستانم_ خداوند اینگونه مقدّر کرد که این ماجرا مرا همراه خود ببرد تا بدانم شوق وصال و معجزه ی جاویدان یعنی چه!..
مراسم با ترنّم قرآن کریم شروع شده بود و عموی شهید محمدکریم رحمتی، دیگر درمیان ما نبود و برای رهسپاری به منزلگاه ابدی روی شانه هایمان بود...
عجیب فضا بوی عطر نرگسی داشت چرا که وادیِ مقدس بود و متبرک به مقبره شهید...
در آن لحظه که وارد قبر عموی شهید شدم، دعا میکردم برای خودمان
برای رهایی از سیم خاردارِنَفس وپیدا کردن راه هدایت... در دلم حسرت میخوردم که کنار شهید رحمتی آرام میگیرد و به خاک سپرده میشود.
در لهیب این لحظه های سوزان که درحال آماده سازی قبر بودیم، درست زمانی که صحرای چشمانم را در تنگنای هراسِ دنیا، از پشت اذکار گرم میکردم، حفره ای ایجاد شد وقتی کلنگهای آخر را میزدم...
ناگاه پیکر شهید رحمتی را مشاهده کردم وبا دستانم اورا لمس کردم...
اما چگونه؟!
چگونه باور کنم؟!
آه که چقدر حجم ناتوانی ام از راه بردن کلمات، سخت شده است و
وجودم پر از هیجان و اضطراب...
شبیه کلاف گره خورده ای شده بودم که حامل عظیم ترین معجزه است.
پیکر مطهرش سالم بود گویا تازه تدفین شده وحجم بدن هیچ تغییری نکرده بود!
وا حسرتا که این معجزه عشق است وبس.
خدایا کمکم کن ایمانم خفته نماند و باورم مچاله نشود چرا که از هیبت دستان این شهیدان شانه های سنگیِ شیطان فرو میریزد و افلاکیان به وجود کیمیایی آنان عطر نرگسی میفرستند...
بارالها! تورا چگونه در این میخانه ی عاشقانت صدا زنم درحالی که از التهاب گناه شرمسارم!
رزق شهادت مارا عنایت بفرما...
_______________
🔹راوی: برادر ارجمند شهید گلمیرزا بختیاری
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
💠✨💠💠✨💠💠✨💠
همراهان عزیز قصد داریم جهت هدیه به روح این شهید والا مقام روستای سراب غضنفر ختم صلوات بگیریم هر کسی تمایل داره تو این ختم شرکت کنه لطفا تعداد صلواتش رو به آی دی زیر ارسال کنه👇
@kharazi_h
🌹با تشکر از همراهی شما خوبان🌹
💠✨💠💠✨💠💠✨💠
ای شهـدا ؛
از چشمانـتان ،
از امتداد نگاه روشنتان ،
میتوان یافت ، مسیر "شهادت " را
#فرمانده_جوان_حزبالله
#جهـاد_عماد_مغنیه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
مداحی_آنلاین_ترس_از_جهنم_حجت_الاسلام.mp3
2.49M
♨️ترس از جهنم
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #عالی
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
#شهیدانه
🍃شما
حقیقتا
مسافر آسمان
شدهاید و ما جا ماندگانیم..!
✨شادے روح شهدا #صلوات
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
💠✨💠💠✨💠💠✨💠 همراهان عزیز قصد داریم جهت هدیه به روح این شهید والا مقام روستای سراب غضنفر ختم صلوات بگی
همسنگران عزیز شرکت تو ختم صلوات شهید گرانقدر یادتون نره..
تمام شهر را گشتمــ
ڪہ #پیدایتـــــ ڪنمـ اما
نہ خود بودے نہ چشمے
ڪه شود همتاے چشمانتــ ...
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#سالروز_ولادت
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
🔴 مهاجرین افغانی به عراقچی درس دیپلماسی یاد دادند
📌گروهی از #افغانستانیهای مقیم ایران با عنوان «جهادگران مهاجرین افغانستانی» با راهاندازی کارگاهی اقدام به تولید «رایگان» گان ویژه مراکز درمانی و بیمارستانی کردهاند.
🔹یاد حرفهای #عراقچی در آنتن زنده تلویزیون افتادم که میگفت اگر فشار آمریکا خیلی زیاد شود مجبوریم افغانیها را از کشور اخراج کنیم چون سالانه حساب و کتاب زیادی روی دستمان میگذارند و ما هم که دستمان تنگ است و از عهده این هزینهها بر نمی آییم!
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
چشمانت
آخرین چیزیست
که از میراثِ عشق،
باقی میماند...!
#شهیدمحمدحسن_حمزه
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯