🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت جانباز و پاسدار گرانقدر عزیز #شهید_حامد_جوانی از تبریز و شهید #مدافع_حرم هستیم.
حامد...
🌤یک روزِ گرم اردیبهشتی، 1400 کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمان ، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها داعشی تا دندان مسلح که از چهار طرف محاصرهاش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند...
آتش باران تکفیریها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه...
اما بدون دست، بدون چشم... با یک تن پر از ترکش... اسم این جوان حامد بود ؛ حامد جوانی...
🍃2🍃
🌹حامد بچه ی دیار غیور پرور آذربایجان، دیار باکری ها وشهید آیت الله مدنی؛ بچه ی تبریز بود.
26 آبان 69 تو یه خانواده ی خیلی مقید و مذهبی به دنیا آمد. یه برادر بزرگتراز خودشون دارند.
☘پدر و مادر از همون دوران بچگی همه تلاششون این بود که حامد رو بچه مذهبی و هیئتی بار بیارن که خداروشکر زحماتشون نتیجه داد.
بچگیشو تو همون تبریز بود و بزرگ شد و مدرسه رفت.
🍃3🍃
❤️شخصیت های مورد علاقه حامد مقام معظم رهبری و سید حسن نصرالله، شهید مورد علاقه اش شهید مهدی باکری بود.
🎤مداح مورد علاقه اش هم حاج مهدی خادم آذریان بودند از مداحان ترک زبان
حامد یه سری صفات بارز اخلاقی داشت مثل حساسیت بسیار زیاد به حلال و حرام ؛ شوخ طبعی ؛ داوطلب در انجام کارهای سخت ؛ انجام دادن کارهای دیگران ؛ در خدمت خانواده بودن.
و علاقه مند بود به سفرهای زیارتی ؛ حضور در مراسمات عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) ؛ علاقه زیاد به روضه ی قمر منیر بنی هاشم (ع) و شست و شوی دیگ های نهار ظهر عاشورای هیئت ☺️
🍃4🍃
🌹مادر شهید
حامد تقریبا پنج، شش ماهه بود تازه دندان هایش در آمده بود. او را خواباندم تا سریع از نانوایی سر کوچه نان بخرم.
موقع برگشت به خانه یکی از همسایه ها سر راهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن، کمی طول کشید. ولی اطمینان داشتم که حامد به این زودی ها بیدار نمی شود ولی یک لحظه غوغایی شد در دلم زود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
😔در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. آرامش کردم و از آن روز دچار دغدغه و نگرانی چند ساله ی او شدم که تا هفت سالگی بدون دندان چگونه قرار است غذا بخورد؟!
👌تقریبا یک ماه نشده بود که روزی دیدم دندان های دیگری شروع به رشد کردن. خیلی متعجب بودم و باور نمی کردم دندان های شیری که فقط یک بار در می آید چطور شده که برای حامد مجددا شروع به رشد کرده است...
اما الان حکمت خدا برایم روشن شده
وقتی خدا کسی را انتخاب میکند، توجه ویژه ای نیز به او دارد.
🍃5🍃
دوست حامد :
🏴ایام محرم که میشد از همون کوچیکی من و حامد با هم میرفتیم هیئت و دسته ی سینه زنی مسجد فاطمیه.
خیلی دوست داشتیم مهتابی های دسته عزاداری رو حرکت بدیم. ولی کوچیک بودیم و زورمون نمیرسید.
❄️اون موقع ها خیلی هوا سرد بود که باهم دستکش، دست میکردیم و با کمک هم یه مهتابی رو حول میدادیم.
کم کم که بزرگتر شدیم و زورمون بیشتر، هر کدوم یه مهتابی رو حرکت میدادیم. یادمه حتی اون موقع ها حامد، روزهای عاشورا پابرهنه دسته ی عزاداری میومد.
دوران نوجوانی هم علم برمی داشتیم.
🚩پرچم بزرگی که جلو دسته می رفت، پرچم قرمز رنگ یا ابوالفضل بود که دوتامون شیفته ی حمل کردنش بودیم. و بر سر حمل پرچم باهم رقابت می کردیم و در نهایت قرار میذاشتیم که نوبتی برداریم.
☺️یه پرچم سبز رنگی هم بود که عقب تر از علم قرمز حرکت می دادن که بعدها تصمیم گرفتیم که پرچم قرمز حضرت ابوالفضل رو حامد حمل کنه پرچم سبز هم حملش با من باشه.
😉هر چند دل من با علم قرمز بود ولی به احترام بزرگتر بودن حامد راضی شدم. حامد همیشه از اول تا پایان مراسم های هیئت حاضر بود و در کارهای مسجد کمک می کرد و وظیفه شناس بود.
☘در این چند سال اخیر که #پاسدار شده بود می رفتیم ته صف با نوجوونا سینه میزدیم. حامد اصلا خودش رو نمی گرفت که من بزرگتر از بقیه هستم و یا از بچه های فعال بسیج پایگاه.
بعضا هم موتور پر سر و صدای ته دسته رو حول میداد و خیلی هم به این کار افتخار میکرد. یه حسینی تمام و کمال بود. آخرش هم با اون دست هایی که علم حضرت ابوالفضل رو حمل میکرد، همچون مولاش حضرت عباس، در راه بی بی زینب فدا شد....
🍃6🍃
🌹حامد هشت نه ساله بود که مادرش نماز و سورههای کوتاه را یادش داد. هر روز دم غروب منتظر بود پدرش مغازه را ببندد و بیاید که سه تائی باهم بروند مسجد؛ امیر و حامد و پدر. ظهرها که پدرش نبود جانمازش را که سوغات مشهد بود و وسط مٌهرش یک آینهی کوچک داشت با یک تسبیح رنگی و شیشهی کوچک عطر، باز میکرد کنار سجادهی مادر که با او نماز بخواند.
☺️آن روز که توی مدرسه یاد گرفته بود دخترها در نُه سالگی و پسرها در پانزده سالگی نماز بهشان واجب میشود، از مدرسه که رسید یکراست آمد سراغ مادر که: «مامان! خدا چرا دخترها رو بیشتر از پسرها دوست داره؟»
👌 و برای مادرش که داشت هاج و واج او را تماشا میکرد، توضیح داد که «لابد خدا دخترها را بیشتر دوست دارد که زودتر بهشان اجازه داده که نماز بخوانند و روزه بگیرند.»
مادر که مانده بود چی جواب بچه را بدهد، گفت «اینکه مشکلی نداره. تو هم اگه دوست داشته باشی میتونی نمازتو کامل بخونی و روزه هم بگیری. تازه! اینطوری خدا بیشتر دوستت داره....»
😉 و هماین شد که از آن سال نمازش را مرتب خواند و با آن جثهی کوچک و نحیف، روزههایش را گرفت...
🍃7🍃
☘خاطره ای از دوست شهید
امتحان عربی داشتیم، منم عربیم افتضاح ولی حامد از هر جهت ممتاز بود.
امتحان عربی هنوز شروع نشده بود بهم گفت:حامد چی شده چرا هولی؟ (شهید و دوستشان هم نامند)
گفتم: حامد من نخوندم آخه، بلد نیستم این معلم هم خیلی سختگیره میشه ورقه ی منم تو پر کنی؟
گفت: نه خیلی اصرار کردم ولی قبول نکرد.
وقتی دید ناراحت شدم گفت: بزار ببینیم موقعیت چی میشه.
گفتم باشه.
امتحان شروع شد منو حامد صندلی هامونو جوری گذاشتیم که اون پشتم بود و طوری که میزش رو میدیدم.
معلم ورقه ها رو داد مشغول شدیم منم الکی مثلا دارم مینویسم زیر چشمی هم دارم حامد رو زیر نظر میگیرم که اشاره ای کنه.
خلاصه بعد از 15 دقیقه دیدم نگام کرد و خندید☺️
اشاره کردم بیا ورقه منم پر کن اولش قبول نکرد، وقتی دید من باز ناراحتم یه لحظه ای که معلم رفت ته کلاس ورقشو داد به من منم دادم به اون😉😶😶
منم خوشحال و خندون خیالم راحت.
به به چه حالی داشتم!!!
من که دیدم حامد اسم و مشخصاتشو ننوشته برداشتم اسم وفامیلی حامد رو نوشتم
گفتم: حتما هول شده یادش رفته بنویسه. خلاصه معلم ورقه هارو جمع کرد
منم خوشحال بغلش کردم.
گفتم: ساندویچ دانش آموزی مهمون من.
اونم گفت: تو هم خرما مهمون من آخه باباش خرما میاورد واسه فروش منم که دوس داشتم حامد برام میاورد یا میرفتیم پارکینگشون میخوردیم😊😄..
هفته ی بعدش معلم ورقه ها رو اصلاح کرده بود و نفر به نفر صدا میزد. دیدیم منو حامدو صدا نکرد اسم همه رو که خوند، گفت: حامد جوانی..
حامد پاشد رفت بعدش گفت: حامد جوانی تو چرا دوتا ورقه داری؟؟!!!
پس دارین تقلب میکنین.. ؟؟
واااای من یادم افتاد که رو ورقه که حامد خالی گذاشته بود اسم اونو نوشتم اون بیجاره هم اسم خودشو رو ورقه ی خودش.
معلم گفت: من میدونم کار تو نمیتونه باشه تو ممتازی..
حامد جعفری ازت خواسته این کارو بکنی اونم اصلا هیچی نمیگه داره به من نگاه میکنه..😄
خلاصه گفت: برین هردوتون پیش مدیر، از شانس منو حامد مدیر مدرسه هم کاندیدای شورا شهر شده بود، حال و روزش عالی بود.
معلم قضیه رو گفت.
مدیر بهم گفت: ورقه ی تو کدومه؟ منم یکیشو برداشتم. چون حامد یکیشو 20 نمره ای نوشته بود و یکی رو 16 نمره ای. منم اون 16 نمره ای رو برداشتم گفتم اینه.
گفت: اسمشو خط بزن اسم خودتو بنویس. منم نوشتم، بعد به معلم گفت تمام شد برین سر کارتون با اینا هم کاری نداشته باش.
اومدیم کلاس حامد اون روز تا دم در خونمون بهم گیر داده بود.
آخه مگه تو حامد جوانی هستی؟
منم میگفتم 😁شده بودم دیگههه
🍃8🍃
🌹مادر شهید
هر سال ایام فاطمیه یک ماه در مسجد ما روضه حضرت زهرا (س) برپا می شود که به خاطر دوری راه من نمی توانستم به مجلس روضه بروم. یک روز سر راه از حامد خواستم مرا به مسجد ببرد که حداقل یک روز را پای روضه بنشینم.
🍃وقتی رسیدیم روضه تمام شد و خانم ها از مسجد پراکنده شده بودند. به حامد گفتم اشکالی ندارد حداقل داخل می رویم و برای جمع و جور کردن و تمیز کردن مسجد کمک می کنیم.
☘وقتی می خواستیم داخل شویم به من گفت :
💞مادر جان من یک نیتی کردم شما بروید و استکان های چای روضه را بشویید.
حامد به من نگفت نیتش چیست اما من به همان نیت استکان ها را شستم. دو سه روز پس از آن به سوریه رفت و خبر مجروحیت و بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. شک ندارم که آن روز نیتش شهادت بود....
🍃9🍃
🔸این اواخر روزهایی بود که حامد جان حس غریبی از زندگی داشت.
انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید. مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود.
🕊از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده...
شاید میخواست بگه ...اما نگفت!
😉بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.
حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برام سخت بود.
وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت:
❤️ نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟
😔بعد هم رفت.....
تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن....
میرعلی حامدی هم هیئتی شهید
🍃10🍃
#پاسداری
🍃🌹حامد آن سال دیپلمش را گرفت تصمیم گرفت مثل برادرش امیر رخت نظام بپوشد و برود #سپاه.
☺️با هم ندار بودند و حرف هم را میفهمیدند و از خیلی چیزهای دلِ هم خبر داشتند.
امیر یک روز کشیدش کنار و خیلی جدی بهش گفت که :
اگر داری پاسداری را به چشم شغل نگاه میکنی و دنبال یک لقمه نانی که از رختی که پوشیدهای دربیاوری، نیا سپاه. #پاسدار بودن روحیه میخواهد. خودت بهتر میدانی که خیلی از همین بچههای بسیجی که کلی سابقهی بسیج دارند و صبح تا شبشان توی پایگاه و بسیج بودهاند، وقتی آمدهاند سپاه پیِ شغل، نتوانستند توی رخت پاسداری دوام بیاورند.
🍃11🍃
😁خیلی اهل شوخی و خنده بود.
با هر قشری، از هر سنی ارتباط برقرار می کرد و برای ارتباط بهتر، نسبت به سن و موقعیت افراد رفتار می کرد.
و همیشه هم خنده به لب داشت که امروز با اون لبخند ها و شوخی ها تصویر ها و خاطرات زیبایی تو ذهن خانواده و دوستانش نقش زده.
🌹پسرم حامد رفتارش طوری بود که اگر از کسی کدورت یا ناراحتی داشت سعی میکرد با خوبی و خنده مشکلش رو حل کنه.
ولی یه خط قرمزی داشت....ولایت فقیه.
به ولایت که میرسید می گفت منطقه ی ممنوعه است.
یه دوستی داشتیم که با همه شوخی میکرد یک بار به شوخی بحثی کرد، که دیدم حامد کشیدش کنار و با جدیت گفت: با هرکسی دوست داری شوخی کن، با خونواده ام، خودم، دوستام ولی یادت باشه حق نداری با رهبری شوخی بکنی. به این نقطه که میرسی باید خط قرمز بکشی.
❤️عاشق رهبر بود، و همیشه در تعریف و صحبت از دیدارهای رهبریش، از عظمت و هیبت آقا صحبت می کرد.
ورد زبانش در این چند وقته اخیر شده بود «که میروم تا اشک در چشمان رهبرم جمع نشود.»
🍃12🍃
🍁🍂پاییز 93 ... یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:
☺️«یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش 1400 سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله (ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، میخواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.»
☘«به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!»
🍃13🍃
📞ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم.
🍃در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :
😍«من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام ، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»
🍃14🍃
🕊بازگشت از ماموریت اول
حامد 25 اسفند 93 به خانه برگشت و نوروز 94 را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد...
⚠️اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود :
🌹«حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمیتوانست اینجا دوام بیاورد، مدام میگفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت :
بابا من ازدواج نمیکنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت :
من میدانم که این بار که بروم سوریه ، شهید میشوم؛ دیگر برنمیگردم. به خاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم.
😔بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر میکشد:
«میگفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام...بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود میگفت پس چرا من را صدا نمیکنند؟ نکند دعا نکرده باشی؟... ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود.
🍃15🍃
🕊بیتابیهای حامد برای رفتن به سوریه، تا 21 فروردین ادامه داشت،اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب بهخاطر دارد:
«با خوشحالی آمد و گفت مادر میخواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره میروم سوریه، اما میدانم این بار شهید میشوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد میکند... بعد پرسید :
😉راضی هستی؟
گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...
🍃16🍃
🕊خبر شهادت...
من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند اما حامد و چند نفر از دوستانش داوطلبانه برای دفاع از مردم مظلوم و مسلمان آنجا به آن روستا میروند.
👌خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند.
😔اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت....
🔸ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، در چند روزی که بیخبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم میرود و امکان تماس برایش وجود ندارد، خیلی نگران نبودیم...حتی یادم است، آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما میخواهم. گفتم بگو پسرم. گفت : فقط از شما میخواهم من را از ته دل حلال کنید.... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است...
🍃17🍃
😔مادر نگاهش میکرد. زل زده بود به دستهایش. چشمهایش شده بود عین کاسهی خون. اشکی اما نمیریخت...
🕊صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین بغل دست حامد میآمد جلوی چشمش :
🕊❤️«باید یک قول سخت بهم بدهی. قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتا اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند...»
😔 صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت :
«أوزون آغ اُولسون بالا. أوزومی آغ ائله دین خانیم زینبین یانیندا... »
🍃18🍃
پرسیدم [از پدر حامد] بین اینهمه حرف و جمله، چرا فقط میگوئی «ائوین آباد اوغول؟» زل زد توی چشمهام. گفت :
🌸ببین پسرم! من آدم عوامیام. حرفها و مثالهایم هم عوامانه است. توی قرآن خواندهام که خدا شهید را برای خودش سوا میکند و میخردش. یعنی شهید کاری کرده که خدا مشتریاش شده. حامد من هم کاری کرده که خدا پسندش آمده و به ملائکهاش گفته بروید حامد را برای من سوا کنید و بیاورید. کاری کرده من که پدرش باشم، فردای قیامت بتوانم سرم را پیش پیغمبر و اولادش بالا نگه دارم و جلوی فاطمهی زهراء (سلاماللهعلیها) روسفید باشم. سر همین است که میگویم «خانهات آباد پسرم!»
🔹اصلا تو جای من؛ خدا بهت پسری بدهد که جلوی پیغمبر روسفیدت کند، بهش نمیگوئی «ائوین آباد اوغول؟»
🍃19🍃
🌹حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان های ویژهای داشت. پدر حامد میگوید:
«همان اوایل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردار شما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم...»
😔سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:
«من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود...هرکاری از دستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد...به خاطر همین ناراحتم.»
🌹 همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:
❤️«سردار، ناراحت نباش... من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :« هاذا من فضل ربی» اما من میگویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است... من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
🍃20🍃
☘دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:
«ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند:
«این چفیه را حضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستادهاند برای حامد، اما فرموده اند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.»
🌟و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمهجا با پدر شهید مدافع حرمیاست که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از 42 روز کما، سوم تیر 1394 نصیب حامد شد.
🍃21🍃
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند...
🍃22🍃
❤️🕊خاطره ی مادر حامد از دیدار با مقام معظم رهبری
موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا میشود من از شمایک خواهشی بکنم؟
حضرت آقا هم گفتند : شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید.
☘من هم گفتم :
آقا من میخواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع 5 ماهه بود در آغوش گرفتند.
☺️ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب (س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.
🍃23🍃
خاطره ی آشنایان شهید
یه شب اومد بخوابم.
گفت: آقا... چندروز دیگه تولد خواهرزاده هام، فاطمه و زهراست.
لطفا از طرف من براشون ۲ تا عروسک بخر الان که نمیتونم ولی این دنیا حتما برات جبران میکنم...
صبح که بلند شدم به خانومم تعریف کردم وگفتم: حامد که خواهر نداره؟! خانومم گفت بذار تماس بگیرم ببینم قضیه چیه.
زنگ زدیم به مادر حامد، گفتن حامد خاله کوچیکش رو به عنوان خواهر میدونه تولد دخترای اونه فاطمه و زهرا، حامد خیلی به این بچه ها علاقه داشت و امکان نداشت هر وقت اینارو میبینه یا تولدشون میشه دست خالی باشه...
وقتی متوجه شدیم رفتم براشون عروسک گرفتم...
🍃24🍃
☘خاطره رفیق شهید، آقای بالازاده
یه روز سر کار بودم که بهم زنگ زد
سلام داداش کجایی؟؟؟ گفتم سر کارم داداش
گفت مهرداد میتونی با ماشینت بیای دنبالم؟؟
چون هروقت بهش زنگ میزدم بدون سوال درباره ی کارم، میومد دنبالم، منم ازش چیزی نپرسیدم. ماشینو برداشتم و رفتم.
وقتی رسیدم دیدم ماشینش تصادف کرده و جلوش داغون شده.گفتم حامد خودت چطوری خوبی؟؟ چیزیت که نشده؟؟
گفت نه نگرانم نباش هیچیم نیست.بیا بریم دنبال تعمیرکار.
حامد حواست کجاس پس؟؟چرا دقت نمیکنی؟؟اخه تو که شیفت بودی بیرون چیکار میکردی؟؟
جوابی بهم نداد !!
تو راه بهش گفتم حامد مقصر تویی؟؟
گفت نمیدونم ولی انگار منم !!گفتم ینی چی اخه؟؟ نمیدونی مقصری یا نه؟؟؟
گفت: مقصرم ولی بیمه نمیدم میخام پول نقد بدم به طرف، که بیمم حیف نشه.
گفتم راس میگی حیفه بیمه، پول نقد میدیم.نگران پولم نباش منم پول همراهم هست.
چند روزی ماشین خودش تو تعمیرگاه بود و پول کسی که ماشینو بهش زده بود رو هم دادیم.
بعد چند مدت فهمیدم که خودش تصادف نکرده بود!!!
یکی از سربازاش برای بیرون رفتن با نامزدش ماشینش رو از گرفته بود و تصادف کرده بود!! اینم به روش نمیاورد!!
میگفت سربازه خوب شاید پول نداره و نباید جلو نامزدش شرمنده بشه...
بله این بود داداش من
باید باهاش زندگی میکردی که بفهمی حامد کی بود
حامد یه انسان معمولی نبود...
ومعمولی هم نموند....
🍃25🍃