eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
383 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب [بعد از تعمیر ماشین] همان ساعات اولیه صبح راه افتادیم. با سرعت خیلی آرام می‌رفتیم و تقریبا حوالی هر بیست دقیقه موتور را چک می‌کردیم. نزدیک ال‌خسیراس که رسیدم جمال رو کرد به من و گفت: «سوار اون کشتی‌ای شو که می‌ره سبته. نیروهای امنیتی توی سبته کمتر از طنجه‌اند.» طبیعتا درست می‌گفت. سبته یک نقطۀ دورافتادۀ نزدیک اسپانیا بود به همین خاطر نیروی امنیتی ساده‌تر برخورد می‌کردند. اما در عین حال یک شهر خیلی کوچک بود و کلی با طنجه [که مقصد نهایی من محسوب می‌شد] فاصله داشت. حتی اگر در سبته می‌توانستم یک یدک‌کش پیدا کنم، که شک داشتم میسر باشد، رفتن از آنجا تا طنجه چند ساعت طول می‌کشید. ارزش‌اش را نداشت. گفتم: «می‌خوام شانسمو توی طنجه امتحان کنم. با وضعیتی که این ماشین داره، گزینه‌های زیادی ندارم.» جمال دست از اصرار برنمی‌داشت. گفت: «واقعا فکر می‌کنم بهتر باشه بری سبته.» در ظرف ده دقیقه سه بار این جمله را تکرار کردم. توجهی نکردم. تقریبا ظهر بود که به مسیر ورودی کشتی در اسکله رسیدیم. یک صف طولانی از ماشین‌ها به آهستگی به سمت داخل کشتی در حرکت بودند. کشتی داشت بار می‌زد. جمال ماشین را داخل صف برد. اما در همانجا باز خراب شد. موتور از کار افتاده بود. چند بار سعی کرد روشنش کند و راه بیفتد، ولی نشد. ماشین تعطیل شده بود! نگاهی به جمال انداختم. زل زده بود به روبرو. به نظر می‌رسید الان است که بزند زیر گریه! گفتم: «جمال، تو برو. [به سلامت].» با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم: «ریش تو بیشتر منو نگران می‌کنه تا نیروهای امنیتیِ طنجه! بودنت باعث می‌شه اینجا تابلو باشیم. پیاده شو برو.» پرسید: «واقعا؟» به نظر می‌رسید خیالش راحت شده باشد. اما خیلی زود چهره‌اش باز در هم رفت. گفت: «مطمئنی نمی‌خوای سوار اون کشتیِ سبته بشی؟» با عصبانیت و دندان‌قروچه گفتم: «آره مطمئنم. فقط برو!» یک لحظه انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما چیزی نگفت. فقط شانه‌هایش را انداخت بالا. بعد دست کرد توی جیبش و یک دسته پول درآورد و داد به من. این هزینۀ بلیط کشتی و همۀ چیزهای دیگر بود. حکیم به من اعتماد نکرده و به همین خاطر پول‌ها تمام این مدت دست جمال مانده بود. گفت: «برادر، دست خدا توی طنجه به همراهت.» بعد در را باز کرد و پیاده شد. چند ثانیه بعد که سرم را چرخاندم هیچ اثری از او نبود. چند دقیقه‌ای در ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم. مدت زیادی نگذشته بود که یک پلیس آمد نزدیک ماشین و پرسید: «آقا، باید حرکت کنی. مردم تو صف موندن می‌خوان سوار کشتی بشن، راهو بستی.» سرم را آوردم بالا و لبخندی زدم و گفتم: «خیلی شرمنده. ولی موتور از کار افتاده. نمی‌توانم ماشینو تکون بدم.» -پس باید یدک‌کش بیاریم. -که ببریدش توی کشتی؟ -نه، ببریمش تعمیرگاه. خب قبل از سوار شدن باید تعمیرش کنی. -اگه هُلش بدم ببرم توی کشتی چی؟ ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد ورانداز کردن ماشین. سرم را که چرخاندم متوحه شدم منظورش چیست. ماشین پر بود از فرش و کارتن و ... . اینقدر سنگین شده بود که اتاق ماشین داشت می‌چسبید به زمین! به اطرافم نگاه کردم که ببینم چطور می‌توانم از این مخمصه بیایم بیرون. دیدم یک مرد مغربی جلوی ورودی کشتی ایستاده بود و مرا نگاه می‌کند. لباس عادی تنش بود ولی سه نفر نفر کنارش ایستاده بودند که دوتایشان روی کمربندشان بی‌سیم داشتند. موقعی که داشتم با پلیس صحبت می‌کردم مرا زیر نظر گرفته بود. رو به افسر پلیس گفتم: «یه دقیقه به من فرصت بده. سعی می‌کنم چند نفرو پیدا کنم که کمکم کنن هلش بدیم.» راه افتادم سمت آنهایی که دم ورودی کشتی ایستاده بودند. اینطور آدم‌ها را خوب می‌شناختم، آن سال‌هایی که در مغرب زندگی می‌کردم کلی از آنها را دیده بودم. اینطور جلوه می‌دادند که کارمند گمرک یا ملوان یا چیزی از این قبیل هستند اما در واقع هیچ کار نمی‌کردند [و در واقع نیروی امنیتی بودند]. می‌دانستم که این افراد، چهره‌شناس‌اند. آموزش دیده‌اند چطور در بین جمعیتی که دارند سوار کشتی می‌شوند، چهره‌های مشکوک را شناسایی کنند. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530