صبحانه ای با شهدا
2️⃣ 📌 خواهرشهید یوسف داورپناه: خوانواده های شهدا میخواهند که مسئولان بیشتر به مردم خدمت کنند 🔹️ خ
3️⃣
📌 مادر شهید داورپناه قهرمان ملی ماست
🔹️ یک کاربر فضای مجازی درباره مادر یک شهید در توییتی نوشت: «فیروزه شجاعی را میشناسی؟
◇ او مادر شهید یوسف داورپناه است. منافقین سر او را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعهقطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند.
🔻 سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت، ولی این زن، قهرمان زندگی ما است.»
🔹️ صبحانهای باشهدا
@sobhaneh_ba_shohada
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🩸آرزوی شهادت داشته باش
آرزوی شهادت نمیزاره ،
شیطون حریفِ تو بشه ....
#آرزوی_شهادت
#اللهمارزقناتوفيقالشهادةفيسبيلكــــ
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🩸اینو امام گفته بود؛
کجا رو میدید این سید؟!
◇ حاج حسین یکتا
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
صبحانه ای با شهدا
3️⃣ 📌 مادر شهید داورپناه قهرمان ملی ماست 🔹️ یک کاربر فضای مجازی درباره مادر یک شهید در توییتی نوش
4️⃣
📌 روایتی دیگر از زبان مادر شهید یوسف داورپناه
🔹️ شهید یوسف داورپناه در پانزدهم تیرماه سال ۱۳۴۴ در شهر کرمان متولد شد.
◇ این شهید بزرگوار در رشته برق فارغالتحصیل شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
◇ شهید داورپناه ، پس از آن که منافقین و گروهکهای ضدانقلاب در غرب کشور اقدام به اغتشاش کردند، داوطلبانه به کردستان رفت و در پیرانشهر با هدف مبارزه با منافقین و ضدانقلاب به جمع گروه ضربت سپاه پاسداران پیوست.
◇ در پنجم شهریورماه سال ۱۳۶۲، زمانی که اعضای حزب دموکرات کینهای سخت از یوسف داشتند، با هجوم به منزل این شهید او را به اسارت گرفتند و پس از شکنجه فراوان، به طرز فجیعی او را به شهادت رساندند و پیکر یوسف را به مادرش برگرداندند.
◇ فیروزه شجاعی، مادر شهید یوسف داورپناه می گوید: او مرتب جبهه میرفت و هر بار هم زخمی برمیگشت.
◇ یکبار که آمدنش طول کشید مادر دلنگران به مقر سپاه رفت و گفت: «خبری از بچهام ندارم. خیلی وقته خانه نیامده است.»
◇ مسئول مقر سپاه گفت: اینکه یوسف در بیمارستان تبریز بستری است.
◇ سراسیمه به آنجا رفتم. یوسف را دیدم که به عصا تکیه داده و به دوستان مجروحش کمک میکند.
◇ او تا مرا را دید گفت: «اینجا چه میکنی؟ برای چه آمدی؟»
◇ منهم به جای پاسخدادن پسر را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسهباران کردم.
◇ یوسف خود را کنار کشید و گفت: «مادر خیلی از مجروحانی که اینجا هستند از خانواده خود دورند یا مادر ندارند. این کار را نکن. مبادا دل شکسته شوند.»
🔹️ صبحانهای باشهدا
@sobhaneh_ba_shohada
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روزیکه حال تهران خوب بود
🔹 ۲۶ خرداد سال ۱۳۹۴، ۱۷۵غواص دفاعمقدس که با دستهای بسته شهید شده بودند (در کنار ۹۴ شهید دیگر) در میدان بهارستان تهران تشییع شدند.
◇ حضور گسترده مردم، این روز را به یکی از روزهای به یادماندنی تهران تبدیل کرد.
◇ از میان ۵۰ هزار شهید گمنام دفاعمقدس، همچنان ۳ هزار شهید تفحص و شناسایی نشدهاند.
#شهدای_غواص
#شهدای_بحر
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
صبحانه ای با شهدا
4️⃣ 📌 روایتی دیگر از زبان مادر شهید یوسف داورپناه 🔹️ شهید یوسف داورپناه در پانزدهم تیرماه سال ۱۳۴
5️⃣
📌 چرا کومله ها یوسف را تیرباران و شهید کردند ؟
🔹️ شهریور سال ۱۳۶۲ بود. یوسف در عملیات والفجر دو غوغا کرده بود برای همین فرماندهاش مهدی باکری برایش چند روز مرخصی تشویقی درنظر گرفت.
◇ او هم راهی ارومیه شد تا بتواند مادر را ببیند. اما وقتی به آنجا رسید متوجه شد پدر و مادرش به روستایشان در سقز رفتهاند و به سمت روستا راه افتاد
◇ بعدازظهر به روستا رسید و هنگام مغرب یوسف در خانه مشغول نماز شد و مادر یوسف داشت نان میپخت که ناگهان از بالای دیوار کوملهها ریختند.
◇ با اسلحه بالای سر یوسف ایستادند و یکیشان گفت: «برای خمینی نماز میخوانی؟!»
◇ یوسف هم جواب داد: «اولا خمینی نه و امامخمینی. دوما من برای خدا نماز میخوانم.»
◇ یکی از کوملهها اسلحه را روی سینه مادر گذاشت و گفت: «تو هم که برای سپاهیها نان درست میکنی.»
◇ دستهای یوسف را بستند و همین که میخواستند بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند:چقدر زود ترسیدی؟!
◇ یوسف گفت : نمیخواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید.
◇ به یوسف گفتند: اگر در مسجد از خمینی بد بگویی تو را آزاد میکنیم.
◇ یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزنانداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند.
◇ یوسف شروع کرد به صحبتکردن. از امامخمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود.
◇ آنقدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کوملهها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد.
🔹️ صبحانهای باشهدا
@sobhaneh_ba_shohada
📌 ماجرایی جالب از شهید سنچولی و طنز دوران اسارت
🔹️ عباسعلی مومن از اسرای ایرانی که نجار آسایشگاه در اردوگاه اسرا است می گوید : خدا بیامرزد برادر عزیزمان شهید منصور سنچولی را، بچه زابل بود که فکر کنم آسایشگاه پنج بود
◇ از ناحیه پا زیر زانو قطع شده بود، یک روز آمد که برایش عصا بسازم، چهره سیاه سوخته و لاغر اندام و قد بلندی داشت ، گفت: عباس دست طلا یک جفت عصا میخوام اجازه از گروهبان کریم گرفتم
◇ منهم گفتم : خوب منو خر میکنی با اون عباس دست طلا سنچولی گفتن،
◇ گفت: حالا اگر نسازی باید منو پشتت سوار کنی و مثل خر جابجا کنی
◇کلی خندیدیم و منم بخاطر اینکه خر نشم با کمال میل یک جفت عصا ساختم .
◇ زمانی که گرفت و زیر بغلش گذاشت و کمی راه رفت چقدر لذت بخش بود و کلی تشکر کرد و با لبخند گفت: از خر شدن ترسیدی، که منو پشت خودت سوار کنی
◇ سنچولی خدا بیامرز چون یک پا قطع بود یک دمپایی ابری اضافه داشت .بعد از ساخت عصا یک روز آمد پیشم و دمپایی دستش بود، گفت: عباس زمانی که روی بتن های جلوی ا
آسایشگاه راه میروم تق تق صدا میکند بیا ازاین دمپایی برش بزن وزیر عصا میخ کن تا موقع راه رفتن نرم باشد و صدایش دوستان را اذیت نکند .
◇ سرهنگ شهید منصور سنچولی در مهرماه ۱۳۶۶ به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمده و با تحمل قریب به ۳ سال شنکنجههای بعثیون به افتخار آزادگی نائل میشود.
◇ شهید منصور سنچولی در حین اجرای ماموریت در منطقه عمومی نصرت آباد در ۱۱ مهرماه ۱۳۷۵ بر اثر واژگونی خودرو به شهادت رسید.
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada