آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
#سعدی
گر تیر جفای دشمنان میآید
دل تنگ مکن که دوست میفرماید
بر یار ذلیل هر ملامت کاید
چون یار عزیز میپسندد شاید
#سعدی
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
#سعدی
دیگران، چون بروند از نظر
از دل بروند
تو چنان، در دل من رفته
که جان در بدنی
#سعدی
من #سعدی نیستم
که بری دورهاتو بزنی بیای و بهت بگم:
“آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید”
😉من وحشی بافقیام، بهت میگم:
“ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش”
.
اسكار بهترين تعريف حال خراب هم
ميرسه به جناب #سعدی
اونجا که میگه:
"گهی بر درد بیدرمان بگریم
گهی بر حال بیسامان بخندم"
@sobhbekheyrshabbekheyr
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من میروم؟! او میکشد قلاب را...
#سعدی
اونجا که سعدی میگه:
معلمت، همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
همه قبیلهی من، عالمان دین بودند
مرا، معلم عشقِ تو شاعری آموخت...
#سعدی
گاهی یک عشق، درسی میدهد که هیچ مکتبی نمیتواند.
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونجا که سعدی میگه:
«چون تُ دارم همه دارم دگرم هیچ نباشد .»
میشه فهمید داشتن تو
می ارزه به نداشتن کل دنیا و آدماش
#سعدی
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
#سعدی
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰
درمان درد عاشقان، صبرست و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود، نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو، با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری، من بار هجران میبرم
#سعدی
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم خاک شیراز است یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین بر کند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
#سعدی
⛵️
**