داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 4⃣
... صدای محکم پوتین های عثمان
بر کف چوبی کشتی مثل پتک بر
سر محمد فرود می آمد 🥾🥾
عثمان فریاد زد:
سفر به هم خورد 🗣
همه باید بازرسی شوند. این کشتی
به بغداد نمیرود ✋✋
ناگهان همهمه ای بین مسافران افتاد
جوانی از این همهمه استفاده کرد
و به سرعت لباسش را از تن
در آورد و خودش را به آب انداخت ... 🌊🌊
تا به دست سربازان نیفتد و در موج های
دجله،شناکنان از کشتی دور شد 🏊🏊
با دیدن این صحنه،آنها که با آب آشنا
بودند،شهامت پیدا کرده و خودشان
را به آب انداختند و فریادهای
خشمگین عثمان بی نتیجه ماند 🗣
سربازان پراکنده شدند و موجهای
خروشان بین آنها و مسافران
فاصله انداختند 🌊🌊
کشتی به سرعت از مسافر خالی
شد
محمد اما .... از آب بشدت میترسید 🥀🥀
هرگز شنا نکرده بود و در خودش
قدرت پریدن در آب را نمیدید 💓💓
وقتی چهارسال داشت،نزدیک بود
در دجله غرق شود و چون نجات
پیدا کرد،از ترس بیهوش شده
بود 💥💥
بعد از آن اتفاق ، هرگز پایش را
در آب دجله خیس هم نکرده بود
چه برسد به شنا کردن،آن هم در
آن هیاهو و اضطراب ... 😔
میدانست اگر به آب بزند،ترس از
آب او را به قعر خواهد کشید
مستاصل و پریشان نگاهی به آب
و نگاهی به سربازان انداخت 💢💢
ناخدا آخرین کسی بود که در کشتی
مانده بود
فریاد زد : تو هم خودت را به
آب بیانداز جوان ... ✅
❣اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❣
#داستان_واقعی
❌ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
داستان واقعی 📜
آن ۲۰ لیره 💰
قسمت 5⃣
... محمد جوابی نداد ...
دهانش از ترس تلخ شده بود
جرآت هیچ حرکتی را نداشت 🚷
عثمان فریاد زده و به مسافران
ناسزا میگفت و آنها با تلاش به
همدیگر کمک کرده و از کشتی ها
دور میشدند 🏊🏊🏊
ناخدا تردید محمد را که دید،دستش
را گرفت و گفت: کمکت میکنم مرد ..🤝
شهامت داشته باش.اینها دنبال جوان
برای سربازی اجباری میگردند
به چنگشان بیفتی،کارت تمام است ☝️☝️
محمد از شدت ترس عکس العملی
نشان نداد
اما کلمات سربازی،اجبار ... او را بیشتر
به وحشت انداخت 💓💓
ناگهان سکوت ترس آلود درونش
شکست
با تمام وجود فریاد زد :🗣
یا صاحب الامر عج ... چرا به دادم
نمیرسی⁉️
مگر نمیبینی راه به جایی ندارم⁉️😔💔
و اشکش جاری شد.راه به جایی
نداشت💔💔
ناگهان مرد عربی را دید که از میان
رفت و آمد سربازان، از پله های
کشتی بالا آمد⛴
دست او را گرفت و گفت: با من بیا
محمد بی اختیار دستش را در دست
او گذاشت 🤝 🤝
لطافت دست او احساس آرامش
شیرینی را به او هدیه کرد 🌱
بی هیچ حرفی به راه افتاد
مرد عرب محمد را از بین سربازان
رد کرد و با هم از کشتی پیاده
شدند ❣❣
هیچکس مانع آن دو نشد
از کنار عثمان هم رد شدند،اما گویی
بر چشمان غضبناک او پرده ای کشیده
شده بود 🌱🌿
سربازان هم انگار آن دو را نمیدیدند
پای محمد که به ساحل رسید،نفس
راحتی کشید و ایستاد ...✋✋
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
#داستان_واقعی
✅ ادامه دارد ...
کپی برای همه آزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛💫بـــــارالــــهــــا
🤍💫هر که به تو راه یافت روشن شد
💛💫و هر که به تو پناه آورد پناه یافت
🤍💫من به درگاه تو پناه آورده ام
💛💫پـــس تـــو مــهـــربـــانـــم
🤍💫نیت نیک مرا به رحمت و محبت خود
💛💫نا امید مساز و از فروغ محبت و
🤍💫عـنـایـتـت مـرا بـهـره مـنـد فـرمـا
💛💫آمـــیـــن یــــا رَبَّ🤲
🤍💫تـــنـــتـــون ســـلامــت و
💛💫دعاے خیر پشت و پناهتون
🤍💫زنـدگـیـتـون پُر از مـهـر خدا
💛💫شـبــتــون پــر از آرامــش
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم از همین حالا
از زمین و زمان
برایتان خوشبختی بـبـارد
و نیـروی عظـیم عــشق
همراهتان باشد تا همهٔ کارها
به بـهترین شکل پیش بـرود
به امـید فـردایـی عالی
شبتون مـاه 🌙
لحظه هاتون لبریز از آرامش
@sobhbekheyrshabbekheyr
31.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از اینکه یک روز دیگر
از بامداد تا شامگاه همراه ما بودید سپاسگزاریم 🙏🌱✨🍂
پروردگارا ،"شبمان" 🌙
را به شایستگی
به بامداد برسان
تا در بندگی تو بکوشیم،
و سحرگاه به امید
"مناجات و نیایش"
به درگاه تو برخیزیم..🍃🍂
شبتون🌙
پر از عطر خدا....🌸🍃
به امید طلوعی دیگر، تا فردا خدانگهدار 🌷🌱✨🍂
#شب_بخیر
#شب_خوش
@sobhbekheyrshabbekheyr