مداحی آنلاین - نماهنگ کجایی - ستوده.mp3
5.75M
🌷 #امام_زمان(عج)
🍃هواتو از جمعه گرفتم اما
🍃جمعه گمت کرده خودش کجایی؟
🎙 حسین ستوده
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
#مولایمن
🍂غریب آشنا ما را صدا کن
ز دست غصّهی دل ها رها کن...
🍂اسیر دردهای انتظاریم
به لطفی دردهامان را دوا کن...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
مداحی آنلاین - نماهنگ کجایی - ستوده.mp3
5.75M
🌷 #امام_زمان(عج)
🍃هواتو از جمعه گرفتم اما
🍃جمعه گمت کرده خودش کجایی؟
🎙 حسین ستوده
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
نماهنگ این بقیه الله.mp3
3.56M
بازم دلم گرفته هواییتم به والله
ذکر لب گداهات أین بقیة الله
وقتی قنوت میگیری کنار قبر زهرا
برا منم دعا کن أین بقیة الله
#امام_زمان 😭🥀
●➼┅═❧═┅┅───┄
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
🌱دیریست که از روی دلآرای تُو دوریم
🌱محتاجِ بیان نیست که مشتاقِ حضوریم..
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صاحب زمان
به حضورت دل جوان شود
عدل و امید و عشق
خبر روز جهان شود...
#جمعه_های_انتظار💔
#اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_روایت
کلیپ «سِرّ نماز اول وقت»
🎙#استاد رائفی_پور
نمازی که انبیاء به اون طمع دارند...
چرا میگن نمازتون رو اول وقت بخونید؟
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
هدایت شده از مسجد امام موسی ابـن جعفر ( علیه السلام )
ختم سوره های یاسین، واقعه، قدر و آیت الکرسی به یاد بود شهدا و پیروزی جبهه مقاومت✊
#نذر_فرج_امام_زمان_عج💐
#شب_جمعه_شهدا_را_یاد_کنید🌹
لطفا در صورت تمایل قرائت سوره های از قرآن تعداد را لینک زیر ثبت بفرمایید👇
https://fatehe-online.ir/2761278
https://fatehe-online.ir/2761278
شما هم با قرائت یک سوره و نشر حداکثری در این امر خیر سهیم شوید🌹
صبح بخیر شب بخیر
ختم سوره های یاسین، واقعه، قدر و آیت الکرسی به یاد بود شهدا و پیروزی جبهه مقاومت✊ #نذر_فرج_امام_زمان
ارسالی اعضای محترم کانال
لطفا مشارکت و همراهی بفرمایید 💐💐💐🌷🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 هم کانالی گلم
🍀 آخر هفته تون
🌺 پر از شادی و لبخند
🍀 خوشبختی و امید
🌺 هر لحظه همراهتون باشد
🍀یک زندگی شاد
🌺 یک شادی دلنشین
🍀و زیبایی های دنیا
🌺 همراه با این گل های زیبا
🍀تقدیم لحظه هاتون باد
#ظهرتون_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺جمعه ها رایحه ی خوش
زندگی ست🌺🍃
🍃🌺جمعه ها پراز خاطره ست
جمعه ها روز خانواده و
دور هم بودنهای
شاد و پراز خنده است🌺🍃
🍃🌺ظهرآدینه تون
پراز خاطرات ماندگار❤️
#ظهرتون_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
ظهرتون بهترین و
خوشرنگ ترین ظهر دنیا
با لحظه هایی پرازخوشی
و آرزوی سلامتی برای شما ...
روز و روزگارتان بسیار شاد
🍁🍂
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
بنویس
شاید در برگ های تاریخ به یادگار بماند
از بهارنارنج و شمعدانی
از گلدان حُسن یوسف کنار پنجره
از کبوتری که گاهی پشت پنجره می نشیند
و...
چقدر برای نوشتن بهانه زیاد و چقدر وقت کم است
#روحالله_راوینیا
@ravinia
صبح بخیر شب بخیر
بنویس شاید در برگ های تاریخ به یادگار بماند از بهارنارنج و شمعدانی از گلدان حُسن یوسف کنار پنجره از
کپی بدون نام نویسنده جایز نیست ❗️
#رمان
#ناحله
#قسمت_هفتادو_دو
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود
الان خوبه ؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد ؟
تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت:
+فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار .سنگین و متین باش ،بی ادبی هم نکن .
پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم .
رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم.
داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم ؟
فرصت داشتم هنوز .
رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم
نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم
این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت
نماز مغربم رو که خوندم
شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم
مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم
شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم
شلوار لیم رو هم پوشیدم
نگاهم به چادرم قفل بود
مردد بودم
بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم
جیب مانتوم بزرگ بود
گوشیم و تو جیبم گذاشتم
کمتر از همیشه عطر زدم
برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون.
در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم
حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم و رو صورتشون نبینم.
یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم
استرس زیاد مانع آرامشم بود
دلم برای خودم ومصطفی کباب بود
اون دلش با من بود
من دلم با محمد
شایدم محمد دلش با یکی دیگه
کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود!
یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست
کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی
کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم
کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد
با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم
کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون
مصطفی از ماشین پیاده شد
پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود
یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت
وچون پیراهنش باز بود
مشخص بود
شلوار کتان مشکی هم پاش بود
ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود
در ماشین روباز کردتابشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم
مثل خودم بهم جواب داد
نشستم توماشین
ماشین دور زد و نشست
بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین
برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه
یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود
بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد
یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون
از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم
با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر
شه و بدبختیام یادم بیافته
مصطفی عالی بود
واقعا هیچی کم نداشت
#غین_میم 💙 و #فاء_دآل