فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻دوستانے دارم
💗بهتر از برگ درخت
🌻که دعایم گویند و
💗دعاشان گویم
🌻یادشان در دل من
💗قلبشان منزل من
🌻صافى آب مرا ياد تو
💗انداخت رفيق
🌻تو دلت سبز و لبت خندان
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیبایی
🌿هنر زندگی ست
🌸تنفس شروع زندگی ست
🌿عشق جزیی از زندگی ست
🌸اما دوست
قلب زندگی ست
🌸هر چه آسایش روح
🌿هر چه آرامش دل
🌸هر چه تقدیر بلند
🌿هرچه لبخند قشنگ
🌸هر چه از لطف خداست
🌿همه تقدیم شما❤️
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
صبح بخیر شب بخیر
#ناحله #قسمت_بیستو_دو کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دی
رمان زیبای ناحله دیروز تمام شد
برای عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستن
با هشتک #ناحله از اولین قسمت جستجو و مطالعه بفرمایید 🌼🌺🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀💐🥀💐🥀💐🥀
🥀درروز مادر
یادی کنیم از مادرانی که
بینمون نیستن ولی یادشون
همیشه برامون زنده هست💔
🖤عزیزان روزتون مبارک
و جایگاهتون بهشت برین🙏
🥀با ذکر فاتحه و صلوات ، روحشان را شاد کنیم🥀
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟
آقای اصغری هستن مخترع معروف ابردوا
همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳
از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️
صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥
رو لینک بزنی عضو کانالش میشی👇
https://eitaa.com/joinchat/3409052405Cd8497b99b1
برای هر بیماری میتونی ازشون مشاوره بگیری☝️
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانشآموزان😍
این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️
🌻درمان الزایمر
🌻فهم دقیق دروس🌱
🌻مناسب برای دانش اموزان و دانشجویان🌱
🌻مناسب برای افراد کهن سال🌱
👇فقط و فقط تو این کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/3409052405Cd8497b99b1
بعد از زدن روی لینک پیوستن رو بزن گمش نکنی❌
مخاطبین عزیز، روزتون بخیر
با اتمام رمان زیبای #ناحله
از امروز رمان #دمشق_شهر_عشق
بارگذاري میشه😍
سپاس از همراهی شما 🙏
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_اول
#دمشق_شهر_عشق
رمان دمشق شهر عشق بر اساس حوادث حقیقی
زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه ای
از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج
قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در
بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان
حرم حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا
تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیم هشب رؤیایی،
خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه-
ای اتاق پذیرایی هفت سین سادهای چیده بودم و برای
چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم می-
خواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند. باز
هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری
پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده
مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن
سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کالفه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و
برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان
مشکیاش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم
شکست و با خنده توبیخش کردم :»هر چی خبر خوندی،
بسه!« به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل
کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
:»شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف
نظام سوریه شدیم!« لحن محکم عربیاش وقتی در
لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که
برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا
به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی
نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :»با این می-
خوای انقالب کنی؟« و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :»میخوام با دلستر انقالب
کنم!« نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی
شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :»دلستر می-
خوری؟« میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک
سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم
دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :»اون
دلستری که تو بخوای باهاش انقالب کنی، نمیخوام!«
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و
همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
:»مجبوری بخوری!« اسم انقالب، هیاهوی سال ۹۹ را
دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و با دلخوری از اینهمه مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :»هر
چی ما سال ۹۹ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!« با
دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و
نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :»نازنین جان!
انقالب با بچهبازی فرق داره!« خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل
آورد :»ما سال ۹۹ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع
تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟« و من بابت
همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :»ما با همون کارها خیلی به
نظام ضربه زدیم!« در پاسخم به تمسخر سری تکان داد
و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :»آره خب کلی شیشه شکستیم! کلی کالسها رو تعطیل کردیم!
کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!« سپس با کف
دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه
داد :»از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر
شرّ ایرانی شد!« و از خاطرات خیالانگیز آن روزها
چشمانش درخشید و به رویم خندید :»نازنین! نمیدونی
وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار
میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم،
به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!« در برابر ابراز
احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و
پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز
خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به
سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :»خب تشنمه!« و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد
:»منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!« تیزی صدایش
خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با
دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر
چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد
که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع
کرد :»نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونوادهات رو
زدی!« و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :»من
به خاطر تو ترکشون کردم!« مچم را بین انگشتانش
محکم فشار داد و بازخواستم کرد :»زینب خانم! اسمت
هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟« از طعنه
تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره
کنایه زد :»چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصالً منو
ندیده بودی!« بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه
فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم
افتاده بود :»تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر
همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو
زندگیات بودم چه نبودم!« و من آخرین بار خانوادهام را
در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به
ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان
محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک
جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :»مبارزه یعنی این!«
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش
به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشه
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور!«
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر
شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شبنشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در
شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم
گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم
رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده
اعتراض کردم :»میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین
و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را
میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین
آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر
کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا
رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی
مبارزاتم را به رخم کشید :»حاال فهمیدی چرا میگفتم
اونروزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت
کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس
سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند
:»این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته،
از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین
بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که
خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونههای روشنش
از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می-
ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده
بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با
مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودم آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت
بمونیم!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه
و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم
فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده
و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای
سرنگونی بشّار اسد لحظهشماری میکند و اخبار این
روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا
گرفت و آرزو کرد :»االن یه ماهه سوریه به هم ریخته،
حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار
اسد هم فرار میکنه! حاال فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل
بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!« از آهنگ محکم
کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم
جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :»مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین!
باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی
که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر
اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر
مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان
مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی-
دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و
عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری
تکان خورد که کالمش را شکستم :»پس من چی؟«
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می-
شد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم
از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و
نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا
پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته
میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از
همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به
دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری
سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با
قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
:»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن
نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل
کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را
حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم
حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه
میشه شروع کرد، من آماده ام!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
مداحی_آنلاین_نور_روی_تو_بهشته_حسین_طاهری.mp3
7.15M
به امر مادرم تا آخر باهاتم
خدا میدونه که محتاج دعاتم مادر
سرود🔊
#میلاد_حضرت_زهرا (س)🌸
حسین_طاهری🎙
@sobhbekheyrshabbekheyr
مداحی آنلاین - در اسلام هرروز روز مادر است - استاد عالی.mp.mp3
3.54M
💐هر روز #روز_مادر است!
💐حجت الاسلام👇
#عالی🎙
💐#میلاد_حضرت_زهرا (سلام الله علیها)🌸
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی
🎉تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی
💐تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی
🎉برای ظلمت شبهای مکه آمدهای
💐اگر چه وصف کمال تو غیر ممکن بود
🎉برای وصف خدا شرح بهترین غزلی
💐 ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک💐
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰