ابرها دامن پفپفی سفیدشان را در آسمان پهن کرده اند و جلوی دید خورشید خانم را گرفتهاند. از هالهی نور پشت ابرها، میشود تشخیص داد که خورشید پشت کدامیک از آنها پنهان شده.
باران شب گذشته هوا را تمیز تر کرده. نفس عمیقی میکشم و این هوا را قورت میدهم. هوای باران خورده تک تک سلول هایم را شاداب میکند. عطر نرگس همه جا پیچیده و با خود سُرورِ عید را به همراه آورده.
دستمالی برداشتهام تا بروم سراغ دلم. در کوچه ی خاطرات قدم میزنم. آمدهام خانه تکانی.
بعضی از خاطرات حسابی خاک خوردهاند، با دستمالم گرد و خاکشان را میگیرم. بعضی خاطراتم، آنقدر شیریناند که دقایقی میخندم. بعضیشان آنقدر تلخاند که حجم دلم تنگ میشود و آزار میبینم. خاطرات بد را میگذارم درون جعبه ای تا از دلم بیرونشان کنم.
و بعد از آن!
آینه ی دوستی را پاک میکنم و پنجرهی محبت را باز. فرش مهربانی را پهن میکنم و با آب پاکی، روی غرور را میشویم. غبار کدورت را میزدایم و گلدان عشق را رو ی طاقچه ی صبر میگذارم. حالا گل بوسه بر کشوی آرزو ها می نشانم و روی دیواره ی شیشه ایی دلم مینویسم:
«ورود هر چیزی که خدا دوست ندارد
ممنوع»
حالا دلم هم برای حول حالنا آماده است.
✍ به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/دل-تکانی-3
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 فوتبال زندگی
با ورجه وورجه هاشان کل پایگاه را گذاشته بودند روی سرشان، به گروهای سه نفره تقسیم شده و مقابل هم ایستاده بودند و به اصطلاح، فیس تو فیس و چشم تو چشم برای همدیگر کُری میخواندند. هر گروه هم خودش را بهتر میدانست و توانایی هایش را به رخ طرف مقابل میکشید.
خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم که همانجا وسط اتاق کوچک پایگاه نقش بر زمین نشوم. شروع کردم به شمردن،یک،دو،سه…
با صدای سوت من، که مثلا داور بودم، بازی شروع شد.
قیافه هاشان حین بازی خیلی جدی بود، انگار مسابقات تیم ملی بود و آنها هم بازیکنانش.
خنده ام راخوردم. باید جدی میبودم. بالاخره داوری گفتند و مسابقه ایی.
اولین گل زده شد، اما چه گلی؟! فاطمه گل به خودی زده بود. همین شد که هم تیمی هایش شاکی افتادند سرش. و من اینبار واقعا نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
دوباره بازی از سر گرفته شد. محکم دسته های بازیکن های روی میز را تکان میداند. آنقدر میز فوتبال دستی از ضربه های محکمشان تکان میخورد که هر لحضه فکر میکردم الان است که میز منفجر بشود و یک خسارت عظیم بیافتد روی دوش من.
بعد از پایان بازی، دور من جمع شدند و من هم همه شان را در آغوش گرفتم. از اینکه بهشان خوش گذشته بود خوشحال بودم.
همانطور که در آغوشم بودند بهشان گفتم:" بچه ها میدانستید زندگی هم مانند فوتبال هست؟
دروازه دل ماست و توپ هم گناه، باید تا میتوانیم از دروازه دلمان محافظت کنیم.
گاهی از تیم حریف که دشمنان بیرونی هستند توپ گناه شوت میشود در دروازه و گاهی خودمان گل به خودی میزنیم، ما باید دروازه بان خوبی باشیم و نگذاریم توپ گناه وارد دلمان شود.
مراقب دلمان باشیم ،یک لحظه غفلت، موجب فتح دروازه است.”
✍به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/زندگی-فوتبالی 🌸🍃
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸گنجینه علوی
دارم مطلبی درباره نهج البلاغه مینویسم. گوشی تلفنم میان دستانم میلرزد و از هوش میرود. دلم برایش میسوزد، بیچاره چقدر هشدار داد و من بی توجهی کردم!!! به سرعت بر می خیزم که شارژری بیابم تا تلفنم را شارژ کنم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم.
کلافه و سر درگم به اتاق دخترم میروم. به محض ورود به اتاقش، انگشت شصت پایم به چیزی برخورد میکند و پخش زمین میشوم. به تندی خودم را جمع و جور میکنم و زیر لب برای این دختر همیشه نامرتب خط و نشانی میکشم. حق دارم خُب، زمانی نیست که وارد اتاقش شوی و اتاقش را تمیز و مرتب ببینی ،همیشه وسایلش روی زمین ولو است!!!
کشوی میز کامپیوتر قهوه ایی رنگش را باز میکنم. شارژر سفید رنگش برایم چشمکی میزند. شارژر را برمیدارم و با آن به تلفنم شوکی وارد میکنم. علامت شارژ شدن، روی صفحه گوشی ظاهر میشود و کمی آرامم میکند. همانطور که به تلفنم نگاه میکنم به فکر فرو میروم.
جالب است ،گاهی در پیچ وخم زندگی باتری دلمان هشدار میدهد ونیاز به شارژر دارد و همانند گوشی تلفن نیاز دارد وصل شود به منبع انرژی ایی تا شارژ شود و دوباره جانی بگیرد. به قول پدر مهربانمان امام علی(ع) :«همانا دل ها هم مانند تن ها خسته میشوند،پس برای شادابی آنها ، به دنبال سخنان زیبای حکمت آمیز و اندرزهای ناب بروید.»(حکمت۹۱)
با خودم میگویم:” وقت آن رسیده که دلم را وصل کنم به سِرور نهج البلاغه تا شارژ شارژ شوم. فقط کافیست یک یا علی بلند بگویم و با اذن مولا، دلم سرشار شود از در نایاب سخنان امیرالمومنین علیه السلام. و چقدر این روزهای پایانی سال نیازمند این شارژ معنوی هستم.”
✍🏻 به قلم : #زهرا_سادات_رضایی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/%DA%AF%D9%86%D8%AC%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%B9%D9%84%D9%88%DB%8C
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 پفک نمکی!
دستانِ نارنجی رنگش را با احتیاط بالا می آورد تا روسری گلدار کوچکش را، که تا نزدیکی چشمانش پایین آمده است، به بالا هدایت کند. با انگشت کوچکش که تمیز تر است، روسری اش را جابه جا میکند و دوباره نگاه مشتاقش را میدوزد به تلوزیون . چشمانش میدرخشند. آخر برنامه کودک مورد علاقه اش در حال پخش است. همان طور که پفک نمکی ها را یکی یکی درون دهانش جا میدهد، بلند بلند میخندد.
رو به او میکنم و میگویم:« حنانه جانم؟»
با لبخند نازی بر میگردد و با لحن کودکانه ای میگوید :«بله مامان؟»
سعی میکنم لبخندم را وسیع تر کنم :«این پفکارو کی به شما داده؟»
متوجه میشود که پشت این لبخند، دلخوری عمیقی وجود دارد. به روی خودش نمی آورد و میگوید :« خاله نسرین داده مامانی.»
«ای داد از این نسرین! اگر ببینمش میدونم باهاش چیکار کنم! هزار بار گفتم از این چیزا برای حنانه نخره! اما گوشش بدهکار نیست که نیست.»
همان طور که در دلم برای نسرین خط ونشان میکشم، روبه حنانه میگویم :«مامان دیگه کافیه ،ظرف پفک رو بیار آشپزخونه. بیا گلم. برات سیب پوست کندم، سیب بخور که هم مفیده و هم خوشمزه.»
با ناراحتی میگوید:«اما مامان پفک خوشمزه تره!»
وای که چقدر سخت است به بچه فهماندنِ این که سالم و مفید بودن غذا مهم است نه فقط خوشمزه بودنش. ناگه ذهنم میرود به سمت آیاتی که صبح، بعد از نماز خواندم:« تریدون عرض الدنیا و الله یرید الاخره …» ¹ شما متاع فانی و ناچیز دنیا را میخواهید و خدا برای شما آخرت را …»
✍ به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/پفک-نمکی
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸افطاری با طعم آبنبات
قوری که درحالت آماده باش بود، به محض جوش آمدن آبِ سماور گازی، وظیفه خطیر دم کردن چای را بر عهده گرفت. صدای قلقل سماور و شرشر آبجوش در هم پیچیده بود. ماموریت قوری که به خوبی به پایان رسید، سماور از سر آسودگی بخارش را به هوا فرستاد و نفس راحتی کشید.
در این میان استکان ها خودی نشان دادند و جیرینگ جیرینگ کنان در میان سینی ارغوانی رنگ جهیزیه ی خانجون جای گرفتند. چای هم مبادی آداب، درون استکان ها جا خوش کرد و اجازه داد که عطر دارچینش فضا را عطراگین کند.
سفره ی افطاری روی ایوان پهن شده بود و با دست و دلبازی اهل خانه را به سمت خویش فرا میخواند. صدای محوی از رادیوی قدیمی روی طاقچه که به تازگی از تعمیرگاه ترخیص شده بود، به گوش میرسید که فضا را مزین کرده بود به نوای اللهم لک صمنا…
چشمان درشت مشکی اش سفره ی چیده شده را از نظر می گذراند تا به خوراکی مورد علاقه اش رسید. دقیقا رو به روی ظرف بامیه ها نشست بود و زیر چشمی بامیه ها را دید میزد. بامیه ها را نگو که خوش رنگ و لعاب تر از همیشه پیش چشمانش خود نمایی می کردند. از حالتش پیدا بود که دل توی دلش نیست تا زودتر اذان بگویند و او بتواند با فراغ بال دخل بامیه ها را در بیاورد.
خانجون با عشق حواسش به کارهای پسرک بود. عینکش را جابهجا کرد و با مهربانی گفت:” پسرم بیا یه چند خط قرآن برای من بخون ببینم. میخوام بهت جایزه بدم”. او هم قرآن را گشود و با ژست مخصوص خودش سوره ی حمد را از حفظ خواند.
خانجون از زیر چارقد گل دارش کیسه ی آبی رنگش را درآورد و آبنباتهای رنگی رنگی، شده بود هدیه ی قرآن خواندن پسرک. هدیه اش را که دید با ذوق خودش را در آغوش مادر بزرگش پرت کرد. شاداب تر از همیشه مشت پر از آبنباتش را دید و در دلش برایشان نقشه کشید. افطار اولین روزه اش را با آبنبات رنگی باز کرد و روح وجودش رنگی تر از رنگ آبنبات ها ی رنگین شد.
پ.ن: برای روزه دار دو شادی است : یکی موقع افطارش و شادی دیگر روزی که پروردگارش را ملاقات میکند.
(وسائل الشیعه کتاب الصوم باب استحباب صوم کل یوم عدا الایام المحرمة حدیث 30)
✍🏻به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸🍃
آدرس این مطلب دروبلاگ ما:
http://yon.ir/47ZmJ
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸اولین روزه
یادش بخیر کودکی هایم!
همان موقع که با دامن چین چین گل دار صورتی و چکمه های سبزی که یکی دو سایز برای پاهایم بزرگتر بود، از روی چاله های خیس می پریدم.
همان دوران که صدای آواز خواندنم زیر چک چک قطرات باران گم می شد.
خاطرم هست روزهای بارانی فکر می کردم آسمان از این سمت افق تا آن سمت افق بند رخت می بندد و ابر های تیره را می شوید و پهن می کند روی بند تا خشک شوند.
ابرهای خیس روی بندِ رخت هم چک چک کنان قطره هاشان را می ریختند روی زمین. تا من بروم و با قطره هاشان بازی کنم.
باران هم بازی خوبی بود. چاله چوله های زمین باغ مان را پر از آب می کرد تا من بروم شَلپ شلوپ کنان، بپر بازی راه بیاندازم.
یک بار زیر نم نم باران، رفته بودم به باغ تا چاله های پر آب را رصد کنم که لحضه ایی غافل شدم از روزه داریام. روبه آسمان کردم و چند قطره ای از باران میهمان گلویم شد.
بلافاصله یادم آمد روزه داشتم. با دو خودم را به مادرم که در اتاق مهمان بود رساندم.
دورتا دور اتاق خانم هایی بودند و رحل قرآن روبه رویشان. مادرم آن روزها شاگرد قرآنی داشت. یا بهتر است بگویم مادرم معلم قرآن بود و شاگردانش هم اکثرا خانم های هم محلهای بودند که سواد نداشتند. مادرم به آنها خواندن و نوشتن میآموخت و سپس عربی خوانی را.
قلبم مثل گنجشکی بی پناه در تب وتاب بود.
دسته ی موهایم را کنار زدم و روبه مادر با گریه گفتم:« مامان اشتباهی بارون روقورت دادم. یعنی روزه ام باطل شده؟!»
مادر هم در آغوشم کشید و موهایم را بوسه باران کرد و گفت:« نه گلم روزت باطل نیست.»
خوش حالی ام بعد از شنیدن حرف های مادر هیچ وقت فراموشم نمی شود.
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
✍ به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/اولین-روزه
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸 بغض یتیمان
با دستان کوچکش طاق پنجره را باز کرد. مهتاب نور کم فروغی نثارش کرد. دلش بی تابتر شد و با بی قراری، مثل گنجشکی بی پناه در میان قفسی آهنین، خودش را به این سو آن سو کوبید. اشک هایش منتظر فرمان جاری شدن بود تا ببارد و تسکینی باشد برای گونه های سرخ ملتهبش. لب های خشکِ ترک دارش را با زبان تر کرد و دگربار تاریکی شب را از نظر گذراند. اما، او امشب هم نیامده بود.
کودک نگرانی اش را بر زبان جاری ساخت و گفت:«او امشب هم نیامده. نکند دیگر نیاید! مادرجان؟!.»
مادر بغضش را فرو خورد و نگرانی پسرک یتیمش را دید و دم نزد!
پسرک اما دوباره نگاهش را به بیرون پنجره هدایت کرد، گردن کشید تا آن دور دورها را بهتر ببیند. همه جا تاریک بود. تاریک مثل سیاهی چادر وصلهدار مادرش.
دلش طاقت نیاورد. طاق پنجره را بست و با نگرانی فانوسِ کنار گنجه را بر داشت و به سمت در رفت. رفتن که نه! پر کشید. کنار دروازه، میان خاک ها، چشم به راه و منتظر گوشه ایی نشست تا او بیاید، با رویی بسته و کیسه ایی بر پشتش؛ تا نان و رطبی به دستانش دهد و بوسه ی پر مهری نثارش کند.
اما بابای یتیمان کوفه دیگر نیامد. نیامد و پسرک و همه شیعیان یتیم شدند.
✍🏻به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌷
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/trVtC
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 دل بارانی
آسمان امشب دلگیر است. بغضش را باران کرده و فرو می ریزد و هر قطره اش را نوش دارویی می کند برای تسکین التهابِ گونههای عطشناک زمین.
چشمان من هم بارانی ست.من هم دلگیرم. من هم بغضم را فرو می خورم اما از منِ ابری، بارشی در کار نیست. حالا می فهمم که چرا روزهای ابری دلگیر تر از روز های بارانی ست .
بارش باران، دل آسمان را سبک می کند. مثل قصهی دل آدم و اشک هایش. دل هم که سبک شود دیگر غمی نیست. اما من دلگیرم و بغضم شده مثل همان ابر بغض داری که نمی بارد. مثل همان ابرهای سنگین ذلگیر دلگیرم.
بین خودمان بماند! امشب از آن شب هایی ست که بدجور میل پرواز دارم.
می دانید! یک وقت هایی در زندگی هست که دیگر دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی. بروی بالا، بروی تا خود ابرها و با ابرهای تیره بنشینی یک دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. اما پریدن هنر می خواهد، بال می خواهد، دل سبک می خواهد.
من نه هنر پرواز دارم نه بالش را. از شما چه پنهان بال پروازم را سنگ گناهان شکسته. راستش یک جورایی باید بگویم روی پرواز را هم ندارم.
با بال و پری شکسته از همین جا، از همین گوشه ی زمین، دانه های اشک آسمان را می شمارم و نمی دانم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارانی می شود. نمی دانم از کی، آسمان اشکش را با شوری اشک هایم شریک می شود. نمی دانم چه وقت، چه موقع، مثالم می شود از زمین به آسمان باریدن. فقط این را می دانم که معبودم این شب ها کریمانه سقف آسمانش را وسیع تر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم ندارد، همه را به راه طلبیده.
این شب ها با نردبانی از جنس دعای جوشن، زمین و آسمان را به هم وصل کرده. دعایی که هر بندش پله ایی می شود که دل شکسته هایی مثل من دل هاشان را بر دارند و با چشم های بارانی سبحانک یا الله گویان خودشان را به آسمان عشق برسانند و اشک هاشان پیوند بخورد به دریای رحمت الله.
در این شب بارانی اگردلتان پرواز کرد وبارانی شد ما را هم به خاطر بیاورید که سخت محتاج دعای شماییم.
✍🏻به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌷
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/YU0SF
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 اجاره نشین ها
عصر یک روز گرم بهاری است. نسیم، نرم و آهسته میآید و برگها را تکان میدهد و آهسته تر میرود.
کمی آنطرفتر، صدای پای کلنگی میآید که با قدرت، کلوخهای داغ زمین را میشکافد و سکوت گورستان خسته را میشکند. آوای کلنگ متوقف شده و قبر، آمادهی میهمان جوانی است که قرار است بیاید و صاحب این خانه شود.
صدای کلنگ حالا جایش را به آوای شیون و ناله داده. باد دوباره خبر رسان شده تا از لابهلای شاخه های بید مجنون گذر کند و خیلی زود خبر را به گوش اهالی ده برساند تا همه گریان و مضطرب، کنار این خانهی جدید، منتظر صاحبش شوند.
صدای آمبولانس! صدای شیون و صوت قرآن! صدای هیاهوی باد! همه درهم پیچیده تا گورستان خسته را از چرت کوتاهش بپراند؛ تا به مستاجر جدیدش خوش آمد بگوید.
آخرین مشت خاکها را برسر صاحب قبر میریزند و آخرین اشکها هم میچکد و آخرین حرفها هم گفته میشود.حالا صاحبخانه مانده و اعمالش.
خاک زمین سرد است. اهالی ده، بعد از این ماجرا کمی غصه میخورند. اگر از اقوام درجه یک باشند چند صباحی رخت سیاه میپوشند و اشک میریزند. بعد از آن همه دوباره سرگرم روزمرگی های خود میشوند و همه چیز را فراموش میکنند. حتی مرگ و خانهی جدید هم میرود در پس فراموشی.
امام علی (ع) :
عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَی مَن یَموتَ!
در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش میکند در حالی که دارد مردگان را میبیند! (نهجالبلاغه ، کلمة ١٢١)
✍🏻به قلم: #زهرا_سادات_رضایی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/rflsw
@sobhnebesht