eitaa logo
نبشته های دم صبح
214 دنبال‌کننده
152 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️♦️♦️عطر رحمت الهی 🔹عصر یک روز بهاری، مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که سایه ی ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند، بر نور و روشنایی خانه غلبه کرد.به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم. 🔹از دیدن ابرهای سیاه هراسی به دلم نشست. نمی دانم چرا یاد روز رستاخیز افتادم. روزی که زمین و زمان بهم می ریزد. هول و هراس بر دل ها می افتد. 🔹صدای رعد و برق را که شنیدم متوجه حضور کودکم در کنارم شدم. صدای غرش ابرها برایش تازگی داشت. کمی ترسیده بود. او را در آغوش گرفتم‌، آسمان را نشانش دادم و راز آفرینش ابرها و باران را برایش توضیح دادم. او در آغوشم آرام گرفته بود. 🔹دوباره ذهنم را به رستاخیز گره زدم. روزی که مادر از ترس فرزند شیرخوارش را می گذارد و فرار می کند. درک این مساله برایم سخت است. اما فقط خدا می داند که هول و هراس رستاخیز از چه جنسی است. 🔹قطره های باران خود را به شیشه می کوبیدند. باران همیشه نماد رحمت الهی بوده است. در رستاخیز هم چشم انتظار رحمت الهی باید بود. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:yon.ir/7xKrI
♦️♦️♦️گردالویِ پر حاشیه! 🔹برخی واژه ها‌ لوث شده اند مثل “عشق” ، “صلح” ، مثل “آخرالزمان". هرجا کم آوردیم، کم گذاشتیم، کم فهمیدیم، با استفاده نابجا از آن ها بی اعتبارشان کردیم .‌ اما همه ما آدم هایی که مدعی هستیم در زمانه آخر زندگی می کنیم ویژگی مشترکمان “شعارزدگی” است. 🔸در روز طبیعت به جنگ طبیعت می رویم! در سازمان ملل بیانیه حقوق بشر صادر می کنیم؛ سکوت می کنیم؛ انکار می کنیم! و‌ بعد موشک های usa دبستان پسرانه ای را در کابل به آتش‌ می کشند. 🔹مردم آزاد ترین کشورهای کره زمین؛ تکرار می کنم کره زمین؛ تحت سانسور شدید خبری قرار می گیرند و هرگز نمی فهمند ضربان کشور کوچک یمن در یمانی ترین‌بخش این گردالوی پر حاشیه به شماره افتاده است. کره زمین گفتنم از این بابت بود که به موجودات ذی شعور سایر کرات برنخورد! لطفا “ذی شعور” را با “بی شعور” اشتباه نگیرید. 🔸دانشمندان قبل ترها آسپرین می ساختند و ساختار سلول ها را بررسی می کردند. نفر بعدی یک عمر وقت صرف می کرد تا خطرات احتمالی همان آسپرین نیم میلی متری را هشدار دهد. در حال حاضر ژن ها را قاطی پاطی می کنند و محصولات تراریخته را روانه بازار. یک بچه بدنیا می آید ترکیبی از خوک و بوزینه. آن یکی پوست گرگی. کم می آوریم می گوییم آخرالزمان است! 🔹برخی تاریخ سه هزار ساله کشور را چنان توضیح تفسیر می دهند که کانّه یکی از فرماندهان‌ لشکر کوروش جان کبیر بوده اند اما همین آدم ها با این میزان از عرق ملی حاضر‌ نیستند از محصولات وطنی؛ پیام رسان وطنی؛ خودکار وطنی و حتی سنگ پای وطنی استفاده کنند! 💠درندگان بی چنگ و دندانی شده ایم ما انسان ها!!! ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:yon.ir/u68iO 🌹 @sobhnebesht 🌹
یاد خدا آرام بخش دلهاست...❤️❤️ 🌷 @sobhnebesht 🌷
♦️♦️♦️همدلی در رمضان 💠 چشم هایم را می بندم و دفتر خاطرات ذهنم را ورق می زنم. هر جا که عطر خوش یاد خدا پیچیده، حال و هوای رمضان دارد. 🔸اولین سالی که روزه بر من واجب شد، فصل زمستان بود. در آن روزهای سرد، ماه مبارک رمضان به خانه ها گرمای خاصی می بخشید. کوتاه بودن زمان سحر تا افطار هم، روزه را برای روزه اولی ها آسان تر می کرد. 🔸تمام محله بوی رمضان می داد. ماه خدا حرمت داشت، کسی را در خیابان در حال روزه خواری نمی دیدم. آن روزها کلاس سوم ابتدایی بودم. عصر وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم سفره ی افطار پهن بود و من از اینکه در کلاس رمضان، درس روزه داری را با موفقیت می گذراندم، خوشحال بودم. 🔸در شب های سرد و بلند زمستان زود به رخت خواب می رفتم تا موقع سحر راحت تر از بستر گرم و نرم خود بیدار شوم. ساعت کوکیِ سبز رنگی که گنبد و گلدسته داشت و اذان پخش می کرد، پدرم را برای مناجات و مادرم را برای آماده کردن سفره ی سحر، زودتر از ما بیدار می کرد. پدر و مادرم مقید بودند که برای افطار و سحر غذای مناسبی تهیه کنند تا من و بقیه خواهرها و برادرم، تحمل روزه داری را داشته باشیم. 🔸آن شب ها، شنیدن دعای سحر با نوای ماندگار آقای قهار از رادیوی کوچک زرد رنگ، حال و هوای خاصی به لحظات سحرمان می داد. به یاد دارم که مادرم به من که از بقیه کوچک تر بودم سفارش می کرد تا از روی ایوان، به خانه ی همسایه ها نگاه بیاندازم تا از روشن بودن لامپ ها و بیدار بودنشان برای سحر، مطمئن شوم. اگر می فهمیدم که بیدار نیستند، زنگ خانه شان را می زدم. بعد ها که همه ی خانه ها تلفن داشتند، با زنگ زدن به خانه ی خاله ام که در محله ی دیگری ساکن بودند، آن ها را هم برای سحر بیدار می کردیم. 💠این حس همدلی و اینکه همدیگر را در اطاعت از فرمان خدا یاری می دادیم، لذت بخش بود و خاطره ی شیرینی از ماه رمضان را برایم به یادگار گذاشته است. ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/FObA3 🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️قانون بد یا قانون جنگل؟ بسم‌الله 🔹این‌روزها که گاهی مجبور می‌شوم در خیابان شلوغ شهر، فرمان ماشین را دست بگیرم، باید شش‌دانگ حواسم را جمع کنم، مواظب همه‌جا و همه‌چیز باشم… موتوری‌هایی که فقط فکر می‌کنند به هر نحو باید زودتر برسند، پس می‌توانند از پیاده‌رو، سمت‌راست ماشین، بین ماشین‌های گیرکرده در ترافیک، خط ویژه اتوبوس و چراغ‌قرمز عبور کنند و تازگی‌ها برای اعلام حضور بوق بزنند تا مسیر برایشان گشوده شود. 🔹عابرینی که گمان می‌کنند در همه‌جا و همه‌چیز محق هستند، از هر جا خواستند عبور کنند و بدون نگاه‌کردن به خیابان، وسط خیابان راه بروند، موقع چراغ‌سبز، از عرض خیایان عبور کنند... 🔹راننده‌هایی که فکر می‌کنند کارشان از همه مهمتر است، پس حق دارند لایی بکشند، پارک دوبل کنند، حتی اگر نشد، می‌توانند راه همه را ببندد و سُوبل پارک کنند، سر کوچه بایستند، بقیه باید صبر کنند تا روزنامه‌شان را بخرند، ورود ممنوع حرکت کنند، جلوی پارکینک توقف کنند و بروند. جلوی هر ماشینی بپیچند، به کسی راه ندهند و… 🔹قدیم‌ها می‌گفتند رانندگی لذت دارد، اما این روزها رانندگی در این شهر بی‌قانون، اعصاب پولادین می‌خواهد و به کابوس بیش از واقعیت شباهت دارد. * 💠کاش گاهی فکر کنیم قانون، به نفع جامعه است، اگر هر قرار بود هر کس نفع خودش را ببیند، چه کسی باید تعارض‌ها را حل می‌کرد؟ اگر هر نفر، فقط فکر خودش باشد، چه به روز جامعه می‌آید؟ اگر قرار است هر کسی قانون را به نفع خود تفسیر کند، مصلحت خود را ببیند و کار خود را پیش‌ببرد، اصلاً چرا تبدیل به جامعه شدیم؟ 💠قانون بد، بهتر از بی‌قانونی است. پس همه‌جا رعایت کنیم، چه به نفع ما باشد یا به ضررمان. وقتی پارک‌دوبل تخلف است، نکنیم، حتی اگر کارمان با نیم‌ساعت تأخیر انجام شود. وقتی عبور از چراغ‌قرمز ممنوع است، صبر کنیم تا خودروهایی که شاید ده‌دقیقه است در ترافیک چراغ مانده‌اند، بتوانند در این ۱۵ ثانیه سبز، عبور کنند. اگر عجله‌داریم، بجای مارپیچ‌زدن، تامل کنیم تا به همه به کارشان برسند. مهم این است که نفع اجتماعی را به نفع شخصی و فردی ترجیح دهیم. پس برابر آن اجتهاد نکنیم، دلیل و اما و اگر نیاوریم. فقط گوش کنیم… باشد رستگار شویم.😊 ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/J69fq 🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️زندگی در جریان است ... 🔹روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنه‌ی دردناکی را نشان می‌داد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما این‌طرف و آن‌طرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقش‌هایی زده بود. چقدر مردم آن‌روزها دلشان برای عروس و داماد شهید سوخت و چه اشک‌ها که نریختند. 🔸در بحبوحۀ جنگ، پسرانی بودند که به جبهه‌ها می‌رفتند، آن‌جا بی‌سیم به‌دست بودند، آرپیجی حمل می‌کردند، مین خنثی می‌کردند، بعد از مدتی می‌آمدند و به خواستگاری دختری می‌رفتند، جواب بله می‌گرفتند، عروسی می‌کردند و شب عروسی‌شان دعای کمیل می‌خواندند و دوباره به جبهه می‌رفتند و مجروحان جنگ را به عقب می‌آوردند و خبر شهادت دوستانشان را به خانواده‌هایشان می‌رساندند. 🔹سن وسالی نداشتم که این چیزها را میدیدم و میشنیدم، برایم سؤال شده بود: چه اصراری دارند در شرایط سخت مجلس عروسی برگزار کنند که حالا بخواهند در مجلس عروسی دعای کمیل بخوانند، اصلا چه اصراری دارند زیر توپ و خمپاره عروسی بگیرند و شادی کنند، بعد شادی‌شان ازبین برود. برایم سؤال بود. 🔸چند شب پیش اخبار تلویزیون در یکی از خبرهای دردناکش گفت که مجلس عروسی در یمن مورد حملۀ جنگنده‌های آلسعود قرار گرفت و هشتادنفر کشته و زخمی برجای گذاشت. یاد حلبچه افتادم و آن خانۀ کوچک که دیوارهایش با خون مهمانان شهید نقاشی شده بود. 🔹حالا دیگر میفهمم زندگی در جریان است، هرجا مرگ هست حتما پیش از آن زندگی بوده، خوشیهای کوچک زندگی در بحران‌های سخت حتما انسان‌ها را از بیماری‌های روحی نجات میدهد؛ بحران‌‌هایی مانند گرسنگیهای ناشی از جنگ، سقفهای به زمین چسبیده، لکنتگرفتن بچهای کنار مادرش که روحش را به خدا داده، بهت و حیرت مادری که کودکش را به آغوش کشیده و از او گوش‌دردهای شبانه طلب می‌کند، به کودکش التماس می‌کند با گریه‌هایش شیر بخواهد. این بحران‌ها بدون شادی‌هایی که غم را برای مدتی کوتاه پنهان کند، انسان را از پای درمی‌آورد. 💠زندگی در جریان است و انسان محتاج خوشیهای کوچک. البته می‌توان زیباتر به ماجرا نگاه کرد، مانند حضرت امیر بیان علیهالسلام که فرمود: بهگونه‌ای زندگی کنید که انگار صدسال زنده‌اید و چنان زندگی کنید که انگار همین امروز عمرتان تمام می‌شود. ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/zBqpU 🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️انتظار برق بسم‌الله دیروز حدود ساعت دو ونیم بود که خانه ساکت شد. تلویزیون خاموشی را برگزید، یخچال سکوت را انتخاب کرد، سماور برقی از قُل‌قُل کردن ایستاد. صدای آرام لب‌تاب هم محو گردید. قطع‌شدن اینترنت، مرا بلند کرد تا کارهای بیرون‌از خانه را انجام دهم. آسانسور خاموش بود و پله‌ها مرا به طبقه همکف رساند، زنگ درِ خروجی کار نمی‌کرد، قفل هم زبانه‌ای نداشت تا با کشیدنش، در باز شود، فقط کلید می‌توانست آن را باز کند. الحمدلله مغازه‌ها باز، اما تاریک بود. داروخانه کار می‌کرد. انتهای سوپر نور نداشت تا بشود اجناس را دید، کارمندان خشک‌شویی هم دست زیر چانه زده بودند و گپ می‌زدند، کارکنان بانک، بیرون از شعبه، گعده گذاشته بودند، ویترین‌های قنادی محل، روشن بود، اما ترازوهای دیجیتال، روشن نمی‌شد. عابربانک، حتی خطا نمی‌داد. متصدی فتوکپی، بیرون مغازه، انتظار می‌کشید. همه منتظر یک چیز بود، کارهایشان به او وابسته بود، کم‌کم کاسه صبرشان ممکن بود لبریز شود… در قنادی شیرینی‌ها را نگاه می‌کردم که صدای تِق‌تِق چراغ‌های افتابی و مهتابی سقف، خبر از برگشتنش می‌داد… برق آمد و زندگی به حالت عادی برگشت. ترازوهای دیجیتال، روشن شد، از مغازه که بیرون آمدم، گعده کارمندان بانک نبود، کارکنان خشک‌شویی، سر کار بودند، از همین پیاده‌رو، ته سوپر کاملاً روشن بود. در خانه را باز کردم و دکمه آسانسور را زدم… * وقتی به اتاق رسیدم، عقربه‌ها ساعت سه و نیم را نشان می‌دادند… فقط یک‌ساعت برق نبود… همه کلافه، بیکار، معطل و منتظر بودیم. کاش همان‌قدر که منتظر برق بودیم، انتظار امام غایب را هم می‌کشیدیم، شاید زودتر می‌آمد… پ.ن: جنس انتظارش قطعاً فرق می‌کند، اما خیلی‌ها، انقدر راحت زندگی می‌کنند، کار می‌کنند که یادش رفته باید منتظر هم باشند. ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/nOUyn 🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️دلم برایش تنگ شده! 🔸عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود. 🔸امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم. 🔸جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است. 🔸نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود. 🔸پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره، ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت. 🔸چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است» ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/vlHiA 🌹 @sobhnebesht 🌹
▪️▪️▪️ بانوی رمضان سلام بانو، اجازه می دهید، تا از شما بنویسم!؟ امروز شنبه است، متعلق به حضرت رسول(ص). بعد از وفات شما، پیامبر ص هرگاه دوستان تان را می دید، یاد شما می افتاد.  آرزو می کنم اسم من، جزو دوستداران شما ثبت شود و امیدوارم ابراز ارادتم به شما، پیامبر ص را خوشحال کند. دهم رمضان سال دهم بعثت، برای همیشه در ذهن من نقش بسته است. دعای دهم ماه مبارک رمضان را با دقت بیشتری میخوانم، می خواهم در دعای این روز وجه تشابه ای در مورد شما پیدا کنم. خدایا در این روز مرا از توکل کنندگان قرار بده! به زندگی شما نگاه می کنم، آن روز که خواستید با پیامبر ص ازدواج کنید، و اموال خود را به حضرت بخشیدید تا در راه اسلام، مصرف کند، قطعا توکل تان به خدا بود! خدایا مرا از رستگاران در نزدت قرار بده! و من ایمان دارم که شما به عنوان اولین زنی که به پیامبر ص ایمان آوردید، رستگار شدید! خدایا مرا از مقربان درگاهت قرار بده! و شما بانوی مقرب درگاه حق بودید که خداوند به شما سلام رساند! به احسانت ای هدف جویندگان! و خداوند در جواب بخشش تمام مال و دارایی تان در راه اسلام، خیر کثیر حضرت زهرا( س) را به شما عطا کرد! و شما دنبال خدا بودید و به خدا رسیدید! چقدر دلم میخواهد که گوشه ای از معنویت و معرفت شما را داشته باشم! ای کاش من هم بانویی رمضانی شوم. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/بانوی-رمضان 🌹 @sobhnebesht 🌹
سلام بر لب‌های رسول اللّه که میلاد تو را به درگاه پروردگار، سبحه گفت و نام یگانه‌ات را از دست جبرئیل گرفت و در گوش عصمتت زمزمه کرد! سلام بر لبخند سرافراز علی (علیه السلام)، که در طلوع تو اتفاق افتاد! 🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 بساط دلخوری! بساط اسباب بازیهایش را تو چهار پنج تا ساک و پنج شش تا سبد مسافرتی و ده پانزده تا مشمای تبلیغاتی جمع کرده و هرکجای خانه که می‌رود همه ی اینها را باخودش میبرد و می‌آورد. موقع بیرون رفتن از خانه هم میگوید:" وسیله هامم بیارم؟" امروز که بهشان نگاه میکردم تو هر کدام یک تکه اسباب بازی بیشتر نیست اما اصرار دارد این همه بار سنگین را هرکجا میرود دنبال خودش بکشاند. وسیله های دخترکم مرا یاد یک نکته انداخت. چقدرها پیش آمده که از کسی ناراحت شدیم و این همه ناراحتی و غم و غصه و پریشانی را هی مدام دنبال خودمان می‌کشیم. درِ این ساکهای عذاب آور را که باز کنی سرجمع شاید فقط یک جمله ی درشت تویش جا خوش کرده باشد اما ما راضی نیستیم آن جمله را دور بیاندازیم. یکبار هم که شده برای خودمان دلسوز شویم و بارهای بی خودی خودمان را سوا کنیم و دور بیاندازیم. شبهای قدر نزدیک است. اگر همینجور سنگین بمانیم روحمان به پرواز در نمی‌آید. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/بساط-دلخوری 🌹 @sbhnebesht 🌹
رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة؛ تحریم/۱۱ 🌸یک خانه ای بساز فقط با خدا!  که اگر همه رفتند، خانه خراب نشوی! 🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸همنوا با ابوحمزه اضطراب‌ها و نگرانی‌هایم را به خاطر می‌آورم، همان‌هایی که نمی‌گذارند شب‌ها راحت بخوابم. در این لحظات دلهره و ترس که چه می‌شود، چه کار باید بکنم، کجا باید بروم، با که حرف بزنم، به خدایم می‌گویم ترسهایم را، نگرانی‌هایم را و دلهره‌هایم را و او می‌شنود و من از شنیدن او آرامش میگیرم. اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى اَدْعوُهُ فَیُجیبُنى؛ چه زیبا پاسخم میدهی، چه سریع جوابم می‌دهی! من بنده‌ی تو که با تو به تو آگاه شدم و با تو به تو هدایت شدم، همان بنده‌ای هستم که چند شب پیش از تو طلب کردم، تورا صدا کردم، سریع جوابم دادی و من شاکرت بودم. اما خدای من! این بنده‌ی تو با این نفس خط‌خطی ارتباطش با تو تا وقتی است که به تو نیاز دارد، بخیل است، داشته‌های عالم مادی تورا از او گرفته و خودش را از همجواری تو محروم کرده. می‌دانم پروردگارم! بنده‌ی تو می‌داند تو معلم شب‌های قدرش هستی، اورا می‌پروری، به او فرصت میدهی تورا صدا کند، از صداکردن تو و فراموشی این جهان پر از ترس و دلهره، در آغوش امن تو قرار گیرد، اما او وقتی آرام شد، وقتی خودش را دیگر ضعیف ندید، چه بی‌شرمانه صدای تورا نشنیده میگیرد: وَاِنْ کُنْتُ بَطیَّئاً حینَ یَدْعوُنى. چقدر بارها صدایت کرد و تو سریعالاجابه بودی، و چقدر بارها صدایش کردی و او پاسخت نداد و پاسخ به تورا به بعد موکول کرد، چقدر در پاسخ به تو، بخل ورزید. خدای من! چرا بنده‌ی تو این اندازه بی‌خرد است، نفس با او چه کرده، زخرف دنیا چرا اورا رها نمیکند، چرا فقط وقتی حاجت دارد صدای تورا میشنود، صدای تو رساست، بلند است، چرا او گوشهایش را میگیرد و سرگرم دو روز دنیا میشود؟ بارها اتفاق افتاده که خواسته‌ام با کسی حرف بزنم اما او زمان نداشته، خواستهام حاجتم را به کسی بگویم، او به من توجه نکرده، وَلَوْ دَعَوْتُ غَیْرَهُ لَمْ یَسْتَجِبْ لى دُعاَّئى. چرا نفس من اینها را نمی‌بیند و نمی‌شنود؟ او که بارها امنیت با تو بودن را و اضطراب حضور دیگرانی که حاجتش را ندیدهاند، درک کرده، این دنیا چه دارد که اورا اینگونه از تو دور نموده؟ اما خدای من! با تمام بدخلقیهایم، بدعهدیهایم و با تمام ندانمکاری‌هایم با صدای بلند و از ژرفنای وجودم از تو می‌خواهم: لا تُؤَدِّبْنى بِعُقوُبَتِکَ.این ضعیف‌ترین را به عقوبت خودت ادب نکن، طاقت ندارد. پ.ن: فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/همنوا-با-ابوحمزه-2 🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 شغل شریف! چندتایی کنار هم خوابیده اند. حاج حسن, کربلایی محمد,مشهدی… روی سنگ آخر از این واژه های اعتباری خبری نیست. ظاهرا در عمر پر زحمت خود مجال زیارت نداشته که برخلاف همه شغلش را حک کرده اند. خادم الحسین علیه السلام! آخر او عمری را میان دار هیئت سیدالشهدا علیه السلام بود. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/شغل-شریف 🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 یارب یارب شبهای قدر! شب قدر که می‌شود، دل ناآرام می‌گردد، گویا صدای کسی می‌آید:” بنده‌ی من بیا و خودت را در روشن‌ترین شب سال به روشنایی بسپار، بیا و با آب استغفار، شیطانِ دربند را آن‌قدر عصبانی کن که چون ماری زخمی در خودش بپیچد.” صدا، صدای فضل خداست و صدای شفاعت او که بندة من بیا، بیا. نمی‌دانم چگونه می‌توان دل در گرو فضل الهی داد، از خدا چه خواست در شب یارب یارب؟ لیست حاجت‌هایم را که می‌بینم، از خدایم شرم می‌کنم، چقدر نیازهایم کوچک است. چقدر همه‌چیز دنیایی است. چرا این سخن حضرت امیر علیه‌السلام که “آروزهایت را کوتاه کن” در من اثر نمیکند. لیست خواسته‌های من همان آرزوهایی است که مرا در مزرعه آخرت به تکاپوی هیچ انداخته است. دوست دارم در یارب یارب شب‌های قدرِ امسال برای دنیایم فقط یک‌ چیز بخواهم و آن “اللهم عجل لولیک الفرج باشد.” بقیه‌ی حاجت‌هایم را در مزرعه آخرت برای آخرت بخواهم. آن‌جا که نمی‌دانم خدایم با فضلش مرا می‌پذیرد یا عدلش. خدا نکند که عدلش قسمت من باشد. می‌خواهم در یارب یارب شبهای قدرِ امسال از خدا فضل سرای محشر را بخواهم. شاید فضل خداوند، مرا در کلاس توحید اولیاء ثبت‌نام کند. حال‌که بناست یارب یارب شب‌های قدر مرا تربیت کند، از خدا بخواهم جایگاهم را در عالم عقبی به نور ولایت اول امام شیعه روشن کند. فضل خدا این باشد که من نه محب علی علیه‌السلام که شیعه‌ی واقعی او باشم. شاید امسال دیگر خجالت‌زده خدایم نباشم که همیشه از او دنیای دون را خواستهام. اما نه! سال‌های گذشته هم میخواستم یارب یاربم رنگ دیگری داشته باشد، اما شیطان در یازده ماه سال با قسم روز الست در دست، چنان روح مرا دنیایی کرده بود که شب قدر تمام می‌شد و من یادم می‌آمد که از خدا عقبی نخواستهام. امسال تصمیم کبری می‌گیرم و از خدایم لحظههای بدون شیطان می‌خواهم. حتما لحظه‌های بدون شیطان خدایی می‌شود، کاش خدا به من این لحظهها را با فضلش بدهد. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/یارب-یارب-شب-های-قدر 🌹 @sobhnebesht 🌹
▪️اعمال شب نوزدهم ماه مبارک رمضان التماس دعا @sobhnebesht
🔸🔹🔸کربلایی که مینویسند یا نه؟ همیشه دلم میل کربلا دارد اما گاهی دلم عجیب بهانه گیر میشود مثل وقت هایی که دست به مفاتیح میبرم که اعمال شب جمعه را مرور کنم یا اعمال شب های قدر را و یا…  میبینم نوشته زیارت امام حسین علیه السلام  که میتواند آن لحظه دلم را آرام کند …؟ دلی که باز از راه دور سلام میدهد و اذن تقرب نمی یابد.. سخت است کنار اروند رود یا حتی بالای پشت بام خانه ات که میروی حرکت ماشین هارا در جاده های عراق بتوانی ببینی اما حرکت تو به سمت کربلا آنچنان نشدنی باشد که با دیدن عکس های کربلا آتش بگیری و حرارت دلت دماسنج ها را حیران کند. سخت تر آن است که از  “شیرینی به دست ها"یی که از کربلا آمده اند، از آنها که هنوز لباس تنشان بوی بین الحرمین میدهد، پرده ی اشکت را قایم کنی و بغضت را قورت بدهی و مواظب باشی لای جمله ی کوتاه “زیارت قبول” صدایت نلرزد و شانه هایت به هق هق نیفتند. چرا نمیشود این چند کیلومتر تا عراق را پاهایم طی کنند و مرا برسانند به جایی که ندیده عاشقش شده ام ؟ قطعا پاسخی اساسی تر دارد و دلایلی که با آنها خودم و دیگران را قانع میکنم فقط وسیله اند تا ماجرا عادی جلوه کند . همه چیز از درون من شروع میشود .از جایی که باید نه بگویم ولی سستی میکنم .پایی که در مسیر نه گفتن به دلش سستی کند طاقت تاول زدن در مسیر نجف-کربلا را ندارد  . چشمی که طاقت بسته شدن به روی بعضی چیزها را ندارد تاب نمی آورد که لذت شمارش عمود های جاده را تا کربلا مزه مزه کند. بعضی لذت ها بی نهایت اند خلاصه نمیشوند تا هر محدودی بتواند درکشان کند . لذت های بی نهایت وجود هایی میخواهند که بی نهایت باشد تا ظرفیت درکشان را پیدا کند. کربلا، زیارتگاه خدا، از همین جنس لذت هاست که منِ محدود به زنجیرهای ناپیدای نفسم درکش نخواهم کرد. باید بگردم این زنجیرها را پیدا کنم و با اراده ای قوی پاره شان کنم. شنیده ام لای برگه های محاسبات میشود مچ این زنجیرهای مخفی را گرفت.  لای محاسبات نفسم است که نفسم را خواهم شناخت … شب قدری دوباره و من گیر اربعینی ام که آیا برایم مینویسند یا نه؟ باید از نو شروع کنم ولی این بار محکم تر… دوباره یا حسین! دوباره مراقبه! دوباره مشارطه! دوباره محاسبه و… همین چند مرحله تا درک کربلا باقی ست  الهی به امید تو … دست دلم را بگیر حسین جان! ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/کربلایی-که-مینویسند-یا-نه 🌹 @sobhnebesht 🌹
@sobhnebesht
⚪ روح‌بلند تو همقدر آفتاب فرارسیدن ۱۴خرداد، سالروز رحلت‌ملکوتی امام‌امت، خمینی کبیر(ره) تسلیت باد. @sobhnebesht 🌷
تهدمت والله ارکان الهدی @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 اشتغال به نماز شب بهتر است یا مطالعه کتابهای علمی؟ از بعضی از نزدیکان امام [خمینی] شنیده می شد که نماز شب را ترک نمی کردند. بعضی از طلاب از ایشان پرسیدند که آیا اشتغال به نماز شب قبل از سپیده صبح بهتر است یا مطالعه کتابهای علمی؟ در جواب فرمودند: نماز شب را سریعتر بخوانید، سپس مشغول مطالعه شوید. ✍ صحیفه دل، ج۱ @sobhnebesht
▪️▪️▪️ بیت تاریخی امیرالمومنین علی علیه السلام در شهر کوفه. این خانه محل غسل و تجهیز بدن مطهر حضرت امیر علیه السلام بوده است. این مکان در شهر کوفه هنوز پابرجاست و در کنار مسجد کوفه در شهر نجف واقع است‌. @sobhnebesht
امام خمینی رحمت الله علیه:  پانزده خرداد در عین حالی که مصیبت بود لکن مبارک بود برای ملت که منتهی شد به یک امر بزرگی و آن استقلال کشور و ازادی برای همه مملکت. @sobhnebesht 🌷  
گرگ ها خوب بدانند: در این ایل غریب. گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز. گر چه نیکان همگی بار سفر بر بستند. شیر مردی چو سید علی خامنه ای هست هنوز. @sobhnebesht
▪️▪️▪️جهل مقدس تاریخ حرف‌های ناگفته بسیار دارد. ما اما، حرف‎های گفته‌اش را نیز خوب نشنیدیم. تاریخ می‌گوید در 21 رمضان سال 40 هجری مردی از سلاله پاکان در بهترین شب سال به خدایش لبیک گفت. سوز عروج این مرد بزرگ چنان دردناک است که 1400 سال سوگواری هم نتواسته از سوز آن بکاهد.  گاهی دلم برای تاریخ می‌سوزد که چگونه حوادث تلخی را روی کاغذهایش می‎نویسد، حوادثی مانند جهل مردمان و کینه دشمنان. دلم برایش می‌سوزد که باید قلم پردارش را در دست بگیرد و ببیند که ابن‌ملجم مرادی با آن پینه ی پیشانی، شمشیر زهرآلودش را از نیام بکشد و خداشناس‌ترین مرد تمام دوران‌ها را زمانی‌که می‌گوید: “سبحان ربی الاعلی و بحمده” فرق بشکافد و بعد آن‌را به‌سرعت بنگارد. او باید کودکانی را ببیند که کاسه شیر بر دست به در خانه دوست آمده‌اند که از تب فرق شکافته او بکاهند، اما دیر آمده‌اند. علی علیه‌السلام فخر آسمان و زمین با سینه‌ای پر از درد عروج کرد و نخلستان و چاه را تنها گذاشت. دلم برای تاریخ می‌سوزد، او که رنج ختم رسل را برای هدایت جهل دیده و همه را مکتوب نموده است، حال30سال بعد از رحلت مرد هدایت باید جهل را ببیند که به آگاهی پوزخند می‌زند. او باید ببیند من کنت مولاه را نه تنها رهبر منصوب و منصوص الهی ندیدند، که دوست هم نیافتند.  جهل مقدس هم‌چنان ادامه دارد. روزی فرق علی علیه‌السلام را در سکوت نماز صبح در مسجد کوفه می‌شکافد، روز دیگر، پیروانش معرفت به حقش را ذبح می‌کنند که نکند در فضایلش غلوّ نمایند. دیگر روز، اما، دشمن در حقش غلو می‌کند و با ثبوت مقام الوهیت برای او مسئولیت خویش را کوتاه می‌نماید. افرادی نیز با معرفی خویش به اسم ولیّ و با جذب مردم به هو121، جا پای ولایت می‌نهند و تاریخ را دور می‌زنند.  ظلم به علی علیه‌السلام و اهل‌بیت نبوت که تمامی ندارد، اللهم عجل لولیک الفرج می‌خواهد که بیاید رازهای نگفته را شرح کند. آمادگی برای ظهور، توبه و استغفار و آگاهی لازم دارد. تکلیف شیعه امروز، مبارزه علیه انحراف و بیان حقایق راستین دین است. همان حقایقی که از علی علیه‌السلام علی ساخت. کاش بتوانیم حقشان را درست ادا کنیم. پ.ن. هو121 نماد صوفیة گنابادی. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/جهل-مقدس @sobhnebesht