eitaa logo
𖣘 ܢܚــــܦ̇ܝ‌ܘ‌ܭܝ‌ࡅ࡙ـܩߊ‌ࡅ߭ـܘ
384 دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.6هزار ویدیو
161 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
🎯 ✅چیزی که میبنیم اینه که مثلا اقا دهه 60 هستی و اومدع از دهه 80 زن گرفته ... و بعد به قول خودش فکر میکنه که اره این بچست میتونه با من هماهنگ بشه بعد میبنی که توی زندگی هر درخواستی دختر دارد اقا پای بچگیش میزاره و همین باعث میشود این دختر روز به روز افسرده تر شود برای همین دغدغه اصلی خیلی بچه ها این اختلاف سنی هست که چقدر باشه اولا این بدونید که دنبال شوگرددی و از این حرفا نباشید... چون زن متنفر هست همسری کوچیکتری از خودش داشته باشد متنفر متنفر متنفر🥴 چون زنها دنبال همسری هستند که بدونن بهش تکیه کنند نه اینکه مثل بچه ازش مراقبت کنند پس تعریف سن شخصیتی اینه که اقا پسر هم از لحاظ اینکه توی اجتماع رشد کرده باشد مثلا اقایی به این سن رسیده باشد میدونه توی جامع ارتباط بگیره... موقع شادی و غم ها اطراف چطور رفتار کنه... و گرنه میبنی اقا تو مراسم دفن دارد میخنند🥴 یا به این بلوغ رسیده باشد که بتونه هم کارهای خودش و هم کارهای همسرش انجام بدهد... یا اینکه اقا به بلوغ اقتصادی رسیده باشد و بدونه مسئولیت قبول کنه و از اینجور مسائل . خوبه سن شخصتی اقا از 2 الی 6 سال بزرگتر از دختر باشد بیشتر از این همه خوب نیست سن شخصیتی پسر بزرگتر باشد که میشود مثل ازدواج دختر و پسری ... که وقتی دختر داشت از کنار خیابون رد میشد به همسرش گفت اقایی این عروسک بخریم... اقا خندید و گفت مگه بچه ایی حالا پیش میاد که از کجا بفهمیم سن شخصیتمون چیع... چون ممکنه دختری 30 ساله سن شخصیتی دختر 24 سالع داشته باشد... و مردی 30 ساله شخصیت 28 ساله داشته باشند و بتونن با هم ازدواج کنند
🎯 ✅بیشتر از این همه خوب نیست سن شخصیتی پسر بزرگتر باشد که میشود مثل ازدواج دختر و پسری ... که وقتی دختر داشت از کنار خیابون رد میشد به همسرش گفت اقایی این عروسک بخریم... اقا خندید و گفت مگه بچه ایی حالا پیش میاد که از کجا بفهمیم سن شخصیتمون چیع... چون ممکنه دختری 30 ساله سن شخصیتی دختر 24 سالع داشته باشد... و مردی 30 ساله شخصیت 28 ساله داشته باشند و بتونن با هم ازدواج کنند خب اگر سن دختر و پسر یکی بود باید تست بدهند چون اگر سن شخصیتی دختر بزرگتر پسر باشد هر دو اذیت میشوند میبنی دختر میخواهد هر نکته ایی به پسر گوشزد کنه چون سن پسر کمتر دختر هست... و همین باعث اقتدار شکنی اقا میشود و اقا کم کم از زیر بار مسئولیت بیرون میاد و همین باعث میشود دختر بار زندگی به عهده بگیرد و نقش مردونه بازی کند که زندگی هم برای خودش بیمزه و بد میشود برای همین بچه های قبلش حتما تست شخصیت شناسی مایرزبرگیز بدهید ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
خواستگار اومده اولین سوالش ازم این بود که حقوقتون چقدره؟ شغل پدرتون چیه؟🤨🤨 آخه برادرمن اول یه کم از خودم و اخلاقیاتم بپرس 😂 بعد میگن دخترا مادی‌گرا شدن ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
🔴لیمو ترش با چای ، مفید یا مضراست؟ 🔺 لیمو ترش همراه با چای موجب از بین رفتن ویتامین C آن شده و احتمال آسیب رساندن به مینای دندان را افزایش می‌دهد و خشکی دهان را افزاش می‌دهد. ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
......... متاسفانه وقتی رابطتتون جدی بشه میفهمید که و چقدر اهمیتش کمتر از ، و تقریبا اونوقت دیگه خیلی دیره😏😏 ارتباط ما در ایتا ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💯
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مغرب به افق آمل اذان آقای موذن زاده اردبیلی به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh 🌺🌿🌹🌿🌼🌿
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام؛ زيارتى است كه ابن قولويه ، به روایت از ائمه معصوم (ع) روايت كرده كه فرمودند: چون به نزد قبر امام رضا (ع) بروى بگو: 🤲اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ🌹 صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏.⚘ 🤲🏻 بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا 💚پسنديده پيشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر كه روى زمين است و هر كه زير خاك بسيار راستگو و شهيد🌹 درود و رحمتى فراوان و كامل و با بركت و متصل و پيوست و پياپى و دنبال هم همچون بهترين رحمتى كه بر يكى از اوليائت فرستادى.
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: ادامه دارد... لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند می‌بخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن می‌کنی. به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
💥 حسینی بودن یعنی چی؟ شمر کسی بود که دوشادوش امام علی(ع)در جنگ صفین می جنگیده عاقبت اما پسر علی رو گردن برید..... حر کسی بود که تو لشگر شمر بود جلوی راه امام حسین (ع) رو گرفت . ولی اولین نفر در راه حسین کشته شد...... برای همینه که میگیم خدا عاقبتمون رو بخیر کنه 🙏
✍مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی … گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم … به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید 👇 @sofrehkareimaneh ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
همراهان بزرگوار کانال کریمانه برای سلامتی وفرج امام زمان جان عج الله باهم دعا کنیم به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh