eitaa logo
𖣘 ܢܚــــܦ̇ܝ‌ܘ‌ܭܝ‌ࡅ࡙ـܩߊ‌ࡅ߭ـܘ
387 دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.6هزار ویدیو
161 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 "ساخت آخرت با عمل های کوچک دنیایی" سوره زلزال آیه (۷و۸) کارگروه سفره کریمانه درماه مبارک رمضان همراه شماست با .. 🔺ویژه برنامه ماه مبارک رمضان 🌙 🖇 زندگی با آیه ها... ✨- همگام با طرح ملی مسطورا -✨ 🌼ماه خدا همراه با کلام خدا 🔰با حضور حجة الاسلام والمسلمین جناب آقای رمضانی (ریاست امور قرآنی اداره کل تبلیغات اسلامی مازندران ) 🎁همراه با جوایز ارزنده 🎁 ✅برنده مسابقه قسمت دوم : سرکار خانم زهرا مرزبان از آمل 💌برای پاسخ به سوالات هر قسمت از ویژه برنامه زندگی با آیه ها به آیدی زیر ارسال نمایید 👇 🆔 @nahidkhalili به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
🌷🌷 پنجشنبه آخر سال است آنهایی که مهلت دنیایشان تمام شدہ در آن سوی مرزهای مرگ منتظر فاتحه ای از طرف من و تو هستند … دریغ نکنیم آن را از تمام اموات مخصوصا آنهایی که حق به گردن ما دارند 🌷به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh
Rabana -.mp3
زمان: حجم: 4.19M
آقای حسن میخ چین _آمل ازقاریان استان التماس دعا🤲 به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
AUD-20220409-WA0017.
زمان: حجم: 4.96M
مغرب به افق آمل 🎙شهید منا ،حاج محسن حاجی حسنی کارگر 🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌 به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh به کانال ما در تلگرام بپیوندید 👇👇 https://t.me/sofrehckareimaneh 🌺🌿🌹🌿🌼🌿
📣 دعای افطار 🌴بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ‏] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 🌴 🔸خداےمن در این ساعات نزدیڪ افطار ﺑﺮﺍی ﺩﻟﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ تا آرام گیرد این قلب نا آرام 🔸خدایا بہ حضورت بہ نگــاهت بہ یاریت نیازمندیم... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
روحانی شهید علی محمد قدیانی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1340/6/14 محل ولادت: قزوین تاریخ شهادت: 1365/10/25 محل شهادت: شلمچه کربلای5 مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 27. ردیف 1. شماره25 به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید👇 @sofreh_kareimaneh ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔰مختصری از زندگینامه شهید علی محمد قدیانی 💐🍃شهید قدیانی چهاردهم شهریور ۱۳۴۰، در شهرستان قزوین چشم به جهان گشود. پدرش قوچعلی و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. 🥀🕊به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم دی ۱۳۶۵، باسمت فرمانده گروهان در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مزار او در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است. به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید👇 @sofreh_kareimaneh ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔷خاطرات روحانی شهید علی محمد قدیانی🔷 🌹🌿ایشان در راستای عشق وصف‌ناپذیر به سیده نساء عالمیان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در حجره کوچک خود مراسم سوگ بر پا می‌کرد و با تدارک اطعام ارادت خود را اعلام می‌داشت، و به دیگران توصیه‌ اکید می‌فرمود در خور همت و امکان خویش از برگزاری چنین برنامه‌ها غافل نباشند. 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 خصوصیات اخلاقی : 🌷🍃طبع لطیف و بذله‌گو و بذله‌پسندش، او را محبوب همه ساکنان مدرسه ساخته‌بود، تواضع و فروتنی او مثال‌زدنی بود، هم‌چنان‌که در سن و سال از همه پیش بود، در حرمت‌گذاری و توقیر کم‌سن و سالان مدرسه هم از همه پیش بود. با همه می‌جوشید و دوستی و محبتش را مخلصانه در طبق اخلاص می‌گذاشت و چیزی فروگذار نمی‌کرد. از خودستایی بی‌زار بود، و کسی به یاد ندارد او خط و ربط زندگی و فراز و نشیب‌های قابل ستایش خود را به کسی بازگو کرده‌باشد، در حقیقت او رازی بود نهفته و ناشناخته که خود هم مایل به کشف سرّ درونش نبود. او خود می‌دانست این دنیایی نیست و نباید با دنیادوستانی که فهم منطق او برایشان محال است، از این مقوله وارد گفتگو شود. 🌺🍃او دل‌داده‌ی مطالعه و تفکر بود، تا پاسی از شب در میان خِرمنی از کتب به مطالعه دروس خود می‌پرداخت و آخرین چراغی که در مدرسه به تاریکی کلید می‌خورد با انگشت فروغ‌پرداز شهید بود. و هنوز چشم فجر خواب بود که چشمان او بانگ بر خفته‌دلان می‌زد و نیایشش را به آسمان خلوص حک می‌کرد. او باشب‌زنده‌داری و اقامه نماز شب، به احیای حیات پر برکت خود مشغول می‌شد، و با همین وصف و حال به استقبال فجر صادق می‌شتافت. 🌷🍃زیارت امام رئوف برنامه‌ روزانه او بود، خشوع و خضوع او در این آستان در وصف نیاید. در مشعر زیارت چنان شعور او اوج می‌گرفت که کسی حال و هوای دل‌دادگی و شیفتگی او را به سختی می‌توانست درک کند. اگر امکان تشرف به اندرون حرم ممکن نمی‌شد، کفش‌ها را می‌کند و پابرهنه بر سنگ‌فرش صحن، با کمال وقار و احترام دست به سینه می‌نهاد و فرازهای زیارت امین‌الله را از جان و دل زمزمه می‌کرد، گویا کسی این فرازها را به زبان می‌آورد که به تحقق آن‌ها در باره خود به اطمینان کامل رسیده‌است. به کانال سفره کریمانه در ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید👇 @sofreh_kareimaneh ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائک به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در نقطه‎ای نزدیکی پل دختر روستائی است که در آن قبه‎ای ساخته شده است که زیر آن دو قبر وجود دارد یکی از قبرها متعلق به سیدی است که عالم و امام جماعت آن ده بوده است و دیگری متعلق به یکی از اهالی روستاست داستان این دو قبر این است که سال‎ها قبل در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان آن روستایی امام جماعت ده را برای افطار به منزلش دعوت می‎کند و امام جماعت هم می‎پذیرد هنگام مغرب امام جماعت برای افطار به خانه آن روستایی می‎رود، ولی هنوز او به منزل نیامده بود، اهل خانه از او استقبال می‎کنند و پس از اذان از او می‎پرسند افطاری بیاوریم یا اول نمازتان را می‎خوانید؟ میهمان می‎گوید نماز را اول می‎خوانم تا میزبانمان از راه برسد و همراه با او افطار کنیم و مشغول نماز می‎شود اهل خانه در اطاق مشغول آماده کردن سفره افطار می‎شوند و شاهد نماز خواندن وی بودند بعد از اینکه نماز او تمام می‎شود به وی می‎گویند شما که نماز می‎خواندید چطور صدای حیوانات ده و صدای رودخانه و امثال آن همچنان می‎آمد؟ میهمان می‎پرسد مگر قرار بود نیاید؟ اهل خانه می‎گویند ولی آقای ما هر وقت به نماز می‎ایستد همه این صداها خاموش می‎شود میهمان خیلی تعجب می‎کند ولی به روی خود نمی‎آورد تا اینکه میزبان به منزل می‎رسد و از میهمان می‎پرسد افطار کنیم یا من هم نمازم را بخوانم؟ میهمان می‎گوید: اول شما نمازتان را بخوانید وقتی آن روستائی به نماز می‎ایستد عالِم ده با تعجب متوجه می‎شود همه صداهای ده خاموش شد و یک سکوت عمیق حاکم شد از اینجا به مرتبه بلند معنوی آن روستائی به ظاهر ساده پی می‎برد و وصیت می‎کند هر وقت من از دنیا رفتم جسدم را کنار قبر این روستایی دفن کنید و اکنون این دو نفر در کنار هم به خاک سپرده شده‎اند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✍️ 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. 💠 می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 💠 از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» 💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. 💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: ادامه دارد... روزهای یکشنبه,سه شنبه,پنجشنبه ساعت 21 لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇 @sofreh_kareimaneh