تلنگرامشب
آدمها مثل کتابند؛
از روی بعضی ها باید مشق نوشت
بعضی را باید چند بار خواند،
تا مطالبشان را درک کرد؛
ولی بعضی ها را باید
نخوانده کنار گذاشت ...
شبتون شهدایی 💚
209.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سـ🌸ـلام
صبح زیبای تون بخیر
دهه امامت و ولایت برهمه مبارک🌸
امروزتون پراز خیر و برکت 💐
🗓 امروز پنجشنبه
☀️ ۳۱خرداد ١۴٠۳ ه. ش
🌙 ۱۳ ذی الحجه ١۴۴۵ ه.ق
🌲 ۲۰ ژوئن ٢٠٢۴ ميلادی
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
210.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸روز پنجشنبه خود را
✨معطر می کنیم به
🌸عطر دل نشین صلوات
✨بر محمد و آل محمد(ص)
اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
♦️سلام امام زمانم
🔹سلام مهدےجان️
🔹کمتر رُخِ خويش را زِمن پنهان كن..
🔹بيمارِ تواَم درد مرا درمان كن..
🔹اين آرزويم بَرآر،تا آخر عُمر
🔹يك جمعہ مرا به خيمه ات مهمان كن.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
...
⭕️ به وقت شهدا
▫️حکایت، حکایت همان جنگ است...
▫️دیروز پدرانمان درکانال های جنگ سخت و امروز ما در کانال های جنگ نرم...
▫️دیروز جان گرفتند ،امروز ایمان...
▫️مواظب حملههای دشمن باشیم...
▫️در این روزهایی که حجمه تبلیغات سنگین دشمن در فضای مجازی فراوان هست ،مواظب باشیم ایمانمان را نگیرند.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
زندگی بهشت است
برای آنهایی که
عاشقانه عشق میورزند!
بی پروا محبت میکنند
وکمتر ازدیگران انتظار دارند
🌸خدایا
🌸قلب دوستانم راجایگاه عشق
🌸وزندگیشان را بهشت گردان
🌸سلام عصر زیبای آخرین روز بهاریتون بخیر ونیکی...
🌸🍃
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
🔴هرگز فكر نكنيد هرچه سختگيرتر باشيد بهتر ميتوانيد فرزندتان را تربيت كنيد...خير
🟠والدين سختگير دو نوع بچه پرورش ميدهنديا فرد #مضطرب،#نگران، #وسواسی، كه به خود بسيار سخت ميگيرد و با وجود موفقيتهايش هيچ لذتی از زندگی نميبرد.
يا فردی #لجباز و فراری از كار!
🔵والدين عزيز با سختگيری نميتوانيم فرزندی موفق،سالم و #خوشبخت تربيت كنيم...
🟣كودك تا زمانی كه به خودش و ديگری آسيب نمی رساند و به حق كسی تجاوز نميكند بهتر است آزاد باشد.
#فرزندپروری
❀✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀
🦋 به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✅یار و رفیق نوجوان باشید، در این صورت اگر اشتباه کند، خودش از شما میخواهد تا راهنمایی اش کنید
👈در غیر این صورت اشتباهاتش را از شما پنهان میکند.
🌸🍃
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
❌آقای محترم برای همسرت بیشتر از فرزندانت ارزش و احترام قائل شو ❌
کاری کنید که بچهها بدانند شما اول از همه به همسرتان توجه دارید.
💠 چنین توجهی از جانب شما #انرژی مضاعف به همسرتان میبخشد و هر دوی شما را نسبت به اداره #مشکلات، هماهنگ و #همدل میسازد.
💠 علاوه بر این محبت بینتان چندبرابر میشود😊
❀✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀
🦋 به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
آخرین پنجشنبه
🌸بهار و ياد عزیزانمان
🕯پنجشنبه میآید که یادمان بیاورد
🌸کسی بود که فکرش را نمی کردیم
🕯یک روز نباشد...
🌸بيشتر قدر پدر، مادر
🕯و همه عزيزانمان را بدانيم
🌸فرصت بيش از آنچه
🕯فكرش را ميكنيم كوتاه است
🌸فاتحه ای ره توشه میکنیم.
🕯باشد که پروردگار
🌸بیامرزدشان و بیامرزدمان
🌸🍃
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
#تلنگر 🍃🖐
گمشدگان "خاک"
اگر می فهمیدن
که تا "افلاک"🌙
راهی نیست
این همه سرگردانی نمیکشیدند!
| #شهید_مرتضی_مطهری |
🌸🍃
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت24
✅ فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام میشد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برفها آب نشده بودند. کوچههای روستا پر از گل و لای و برفهایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقلهای کرسی سیاه شده بود. زنها در گیر و دار خانهتکانی و شستوشوی ملحفهها و رخت و لباسها بودند. روزها شیشهها را تمیز میکردیم، عصرها آسمان ابری میشد و نیمهشب رعد و برق میشد، باران میآمد و تمام زحمتهایمان را به باد میداد.
چند هفتهای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر میکردم خوشبختترین زن قایش هستم. با عشق و علاقهی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو میکردم و از سر تا ته خانه را میشستم. با خودم میگفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم. »
صمد آمده بود و دنبال کار میگشت. کمتر در خانه پیدایش میشد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوالپرسی، دوقلوها را یکییکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز میخواهم بروم خانهی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. میخواهم کمکش کنم. این بچهها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. »
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دمدستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دودهاش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو میتوانی هم مواظب بچهها باشی و هم خانهتکانی کنی؟! »
شانههایم را بالا انداختم و بیاراده لبهایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: « نمیتوانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچهها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچهها را نگه میدارم، تو برو اتاقها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من میروم. »
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچهها خوابند بهتر است بروم اتاقها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچهها باشد. پنجرههای اتاق دمدستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشکها را برداشتم و گذاشتم روی لحافهای تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریهی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آنها را آرام میکند.
اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر میخواستند. یکی از آنها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچهای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچهها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق.
هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریهی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچهها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچهها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. میگفت: « میخواهم یاد بگیرم و برای بچههای خودمان استاد شوم. »
بچهها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام میگیرند و میخوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسریام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کمرنگی به اتاق میتابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشکها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریهی بچهها و بعد فریاد صمد بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچهها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آنها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با اینحال، مرا دلداری میداد و میگفت: « بچهها که خوابیدند، خودم میآیم کمکت. »
بچهها داشتند در بغل ما به خواب میرفتند. اما تا آنها را آرام و بیصدا روی زمین میگذاشتیم، از خواب بیدار میشدند و گریه میکردند.
🔰ادامه دارد....