3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 آرزو میکنم
🌸آخرین روز هفته تون
🌸سرشار از شادی و سلامتی باشه
🌸همراه با یک بغل اتفاقات خوب... 🍎💓
🌸عصر آخر هفتتون بخیر
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
عشقم خداست
💎❤️💎
خدا همیشه مراقب توست 🎈✅
چرا نگران و مضطربی؟
همیشه هم در فشار زندگی
نباید اندوهگین شد
زیباست اگر فکر کنی که خدا در آغوشش می فشاردت... 🌱🌷♥️🌺
برای تمام رنجهایی که می بری صبر کن؛
صبر اوج احترام به حکمت خداست...
روزهای سخت تموم میشن
مهم اینه که تو چقدر تونستی صبور باشی...
♥️جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ
🏝️🏝️🏝️🌱🌱🌴🌴
💠دو چیز شما را تعریف میکند👌
🔹بردباری تان، وقتی هیچ چیز ندارید
🔸و نحوه رفتارتان، وقتی همه چیز دارید
💠تنها دو روز در سال هست که نمیتوانی هیچ کاری بکنی👌
🔹یکی دیروز
🔸و دیگری فردا
💠دو شخص به تو میآموزد👌
🔹یکی آموزگار،
💞یکی روزگار
🔸اولی به قیمت جانش،
دومی به قیمت جانت😎
💠آدما دو جور زندگی میکنن👌
🔹یا غرورشونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن
🔸یا انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن😔😎
💠دو چیز که برا همه درسته👌
🔹همه يادشون میمونه باهاشون چيكار كردى
🔸ولی يادشون نميمونه براشون چیکار كردى 🌺🌷
#حال_خوش
#زندگی_زیبا
#خدا
#موفقیت
#توفیق_الهی
#توکل
#صبر
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
#روانشناسی_ومشاوره_ازدواج
💞🍎💓
#پیش_از_ازدواج 💍
🔴چهار میم ضروری ازدواج
🔹آقا پسر و دختر خانمی که در فکر ازدواج هستيد و در ذهن تان، بارها و بارها زندگی مشترکی مانند ليلی و مجنون ساخته ايد، بايد بدانيد که اولين و مهم ترين قدم برای خوشبختی در زندگی مشترک،
انتخاب صحيح و اصولی همسر است.
به باور تمامی کارشناسان،
روان شناسان و مشاوران خانواده در انتخاب همسر بايد 4 «ميم» مهم در نظر گرفته شود که در ادامه باهم میخوانیم.
1️⃣ميم اول: مشاهده
مشاهده يعنی اين که برای انتخاب همسر خوب مشاهده کنيد؛ ظاهر و قيافه طرف مقابل را بررسي کنيد، شکل و حرکات، شيوه گفتار و رفتار ظاهري او را به عنوان شرط اول بپذيريد.
زيرا بارها ديده ایم که زن و شوهر بعد از چندين ماه زندگی مشترک به این نتیجه رسیده اند که زن قد بلند مي خواستم اما خانمم قدش کوتاه است يا خانمی گفته است که شوهرم نميتواند در جمع صحبت کند،
خوب لباس نمی پوشد و از اين قبيل نظرها!
بنابراين افراد در جلسات خواستگاری تا حدی بايد مشخصات ظاهری و رفتاری طرف مقابل را ببينند و بپسندند.
2️⃣ميم دوم: مصاحبه وگفتگو
مصاحبه يعنی اين که 2 نفر بايد خوب با هم صحبت کنند و درباره نکات مثبت و منفی يکديگر و مسائل مهمی که در تاريخچه زندگی هر کدام وجود دارد، از يکديگر سوال کنند.
بيماری های خاص،
محل سکونت آينده و اين که می خواهند شغل شان چه باشد،
نحوه تربيت فرزندان
و درباره مسائل ديگری که ممکن است پيش بيايد صحبت کنند و در چندين جلسه و با شیوه خاص حانواده دختر و پسر با هم ديدار و گفت و گو داشته باشند تا نسبت به هم شناخت بيشتری پيدا کنند.
3️⃣ميم سوم: مکاشفه وتحقیق
مکاشفه يعنی دختر يا پسر به قصد تحقيق و بررسی از زندگی اجتماعی طرف مقابل پرسش کنند...
از مدرسه،
محل کار،
محل سکونت،
دانشگاه و...
تا ببينند وجهه اجتماعی او چگونه است.
برخوردش با مردم در اجتماع چطوری است.
مثلا فردی که با هيچ فردی ارتباط ندارد و دوست صميمی هم ندارد، شايد دچار بدبينی باشد يا اختلالات ديگر که بهتر است همان ابتدا با پرسيدن از افراد مختلف چهره اجتماعی او بهتر شناخته شود.
4️⃣ميم چهارم: #مشاوره
بايد پذيرفت که امروزه ديگر اهميت مشورت کردن و مشاوره های قبل از ازدواج بر هيچ فردی پنهان نيست. علاوه بر مشورت با بزرگ ترها و استفاده از تجربه آن ها بايد بدانيد که در جلسات مشاوره بر اساس تخصص،
تبحر و تجربه مشاور،
۲ نفر با هم مقايسه مي شوند تا مشخص شود ميانشان تا چه حد و چه ميزان سازگاری وجود دارد، و تناسب زندگی اين ۲ با هم چقدر است و بر همين اساس هر دو، مورد سنجش مشاور قرار ميگيرند و چون مشاور يک فرد بی طرف است، می توان روی اظهار نظر او حساب کرد و تاييد يا عدم تاييد او را به حساب مخالفت های بی جای بعضی اطرافیان نگذاشت.
🪴🏝️🌴🍎🌺💞💓
#پیش_از_ازدواج💍
🎒 هفت اشتباه در انتخاب همسر :
👈 عدم مشاوره
👈 انتخاب هیجانی
👈 احساس تنهایی
👈 انتخاب از روی اجبار
👈 ازدواج به امید تغییر
👈 انتخاب از روی ظاهر
👈 نداشتن شناخت
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
کوکو سیب زمینی جدید😍
سیب زمینی متوسط پخته سرد شده و رنده شده 4 عدد
تخم مرغ 4 عدد
جعفری خشک دو سوم لیوان
آرد گندم 4 قاشق غذا خوری(من از آرد سوخاری استفاده کردم)
نمک ،فلفل سیاه وفلفل قرمز،زردچوبه،مقداری
تخم مرغ رو زده تا یکدست بشه ادویه جات رو اضافه کرده وهمه رو به سیب زمینی رنده شده اضافه میکنیم وخوب مخلوط کرده تا تخم مرغ به خورد سیب زمینی بره ماهی تابه رو گرم کرده روغن میریزیم دست رو خیس میکنیم و مقداری از مواد کوکو برداشته و تو دست گرد کرده ومیزاریم تو روغن وبا پشت قاشق کمی پهن وصاف میکنیم ودو طرف کوکو رو سرخ میکنیم
👩🍳 #اشپزی یک هنره,کدبانوی هنرمندخونت
به کانال مادرایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اذان مغرب به افق آمل
اذان آقای موذن زاده اردبیلی
به کانال مادرایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
ما را کبوترانه
وفادار کرده است🕊
#صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
🌷#دختر_شینا
#قسمت62
✅ فصل پانزدهم
💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویرانشده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: « پس چی شد...؟! »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریهی بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانهی مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود.
صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچهی قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینهی مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد. »
💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. »
گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست. »
کاسهی انار را گرفت دستش و قاشققاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا(س). الهی اجرت با امام حسین(ع). کاری که تو میکنی، از جنگیدن من سختتر است. میدانم. حلالم کن. »
💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمدهاند، باید بروم. »
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: « زود برمیگردم. نگران نباش. »
💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنهاش بود. باید شیرش میدادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را میدیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنجونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریهی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آنطرفتر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
💥 طفلیها بچههای خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمیشان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شبها را اینطور میگذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچهها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چهکار میکردم. بچهی چهل روزه را که نمیشد توی این سرما بیرون برد.
💥 سمیه به سینهام مک میزد و با ولع شیر میخورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنهای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بیسر و صدا رفتم توی راهپله.
گفتم: « کیه... کیه؟! »
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریهاش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! »
💥 کسی داشت کلید را توی قفل میچرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. »
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چهکار کردهای؟! چرا در باز نمیشود. »
چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یکدفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم...
.
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت63
✅ فصل پانزدهم
💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد بالا میرفتند. صمد همانطور که بچهها را میبوسید به من نگاه میکرد، میگفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! »
خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! »
💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آوردهام. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟! »
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « میخواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرماندهها میتوانند خانوادههایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. »
💥 بچهها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشهی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا میتوانی برای بچهها لباس بردار. »
گفتم: « اقلاً بگذار رختخوابها را جمع کنم. صبحانهی بچهها را بدهم. »
گفت: « صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. »
💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچهها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. »
پتویی دور سمیه پیچیدم. دیماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانهی گُلگز خانم و با همسایهی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانهی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گلگز خانم گوشهی پرده را کنار زده و نگاهمان میکند و با خوشحالی برایمان دست تکان میدهد.
💥 ماشین که حرکت کرد، بچهها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلیها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی میکرد، گاهی مهدی را روی پایش مینشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم میشد و سربهسر خدیجه میگذاشت و موهایش را توی صورتش پخش میکرد و صدایش را درمیآورد.
💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوهخانهی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانهی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانهام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشینهای بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور میکردند؛ کامیونهای کمکهای مردمی با پرچم ایران. پرچمها توی باد به شدت تکان میخوردند. صمد که برگشت، یک لقمهی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور »
💥 بچهها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با آنها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد. به جاده نگاه میکردم. کوههای پربرف، ماشینهای نظامی، قهوهخانهها، درختهای لخت و جادهای که هر چه جلو میرفتیم، تمام نمیشد.
💥 ماشین توی دستانداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشینهای نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت میکردند، توی شانههای خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود.
💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز میداد و جلو میرفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. »
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته میشوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر میخوانی؟!»
گفت: «راست میگویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته میشوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤالهای جورواجور و رودهدرازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
💥همان طور که به جاده نگاه میکرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش میشد باز بخوابی.میدانم خیلی خسته میشوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،میدانم چهکار کنم. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه میکرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچهها خواباند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...
🔰ادامه دارد...