💐 سوره نور ، آیه ۶۰💐
🎄وَ الْقَوَاعِدُ مِنَ النِّسَاء اللَّاتِي لَا يَرْجُونَ نِكَاحاً فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ أَن يَضَعْنَ ثِيَابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجَاتٍ بِزِينَةٍ وَ أَن يَسْتَعْفِفْنَ خَيْرٌ لَّهُنَّ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ؛
🌾و بر زنان وانشسته اى كه اميدى به ازدواج ندارند، باكى نيست كه پوشش خود را زمين گذارند، به شرطى كه زينت خود را آشكار نكنند؛ و عفت ورزيدن براى آنان نیز بهتر است و خداوند شنوا و داناست.
🌳 پیامهای مهم آیه 🌳
🌾۱ - قوانين اسلام مطابق با واقعيّتها و ضرورتها و نيازها و توانايىها است؛ بايد براى پيرزنى كه ميل به همسر ندارد و آرايش نمیكند، مسئله را آسان گرفت.
🌴۲ - براى زنان، چه پير و چه جوان، نشان دادن آرايش و زينت بدن، ممنوع است.
🌾۳ - سالخوردگى به تنهايى كافى نيست، بلكه بايد بى ميلى به ازدواج نيز باشد، تا اجازه برداشتن روسرى را داشته باشند.
🌴۴ - حجاب، مايه حفظ عفّت زنان، حفظ حرمت جامعه و به نفع زنان است.
🌾۵ - در كنار آزادى، هشدار لازم است؛ اگر از احكام الهى، سوء استفاده شود، خدا شنوا و آگاه است و به حساب متخلفان میرسد.
🔹تبیین : از آيات قرآن استفاده میشود كه حجاب و پوشش بانوان در برابر افراد نامحرم، نبايد تحريك كننده و شهوت انگيز باشد؛
🔻زيرا تنها موارد زير استثنا شده است:
🔹كسى كه شهوتى ندارد(نور، آیه ۳۱).
🔸بچّه اى كه از شهوت، چيزى نمیداند(نور، آیه ۵۸).
🔻زنان سالخورده اى كه اميد ازدواج ندارند(آیه مورد بحث).
🔹امام صادق عليه السلام درباره «يضعن ثيابهنّ» فرمودند:
🔸مراد، كنار گذاشتن روسرى و روپوش است نه برهنگى.(تفسير نورالثقلين).
🔻اصل حجاب، از احكام ثابت و ضرورى اسلام است و نوع پوشش، نبايد تمايلات جنسى را تحريك كند، بلكه باید عامل حفظ عفّت و پاكدامنى باشد.🔻🔹🔻
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
🌼مراقب ریشههایت باش
اصیل که باشی،
از هر مانعی قویتری،
جوانه میزنی حتی اگر
به ساقهات تبر بزنند...
🌼 لحظه هاتون شاد و زیبا
🍃🌸🌺
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
💢حق پدر و مادر
✍از محضر مقدّس خاتم الأنبياء (ص) سؤال شد ، ای رسول خدا ! حقّ پدر چيست ؟حضرت فرمود اينكه تا زنده است ، از او اطاعت كنى
✅سؤال شد ، حقّ مادر چيست ؟
حضرت فرمود هيهات ، هيهات (که کسی به حقّ مادر برسد) ، اگر کسی به تعداد ريگهای بيابان ، و به اندازه قطره هاى باران در همه عمر دنيا در برابر مادرش بايستد و خدمت كند ، معادل روز باردارى مادر و حملِ فرزند در شكم نمی شود
📚مستدرک السائل ۱۵ / ۱۸۲
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
❌چگونه اعتماد بنفس نوجوانم را افزایش دهم❌
🟢تشویق و تحسین: تشویق کردن و تحسین از تلاشها و پیشرفتهای نوجوانان، اعتماد به نفس آنها را تقویت میکند.
🔵برخورد محترمانه: با نوجوانان به احترام برخورد کنید و از سرزنش پرهیز کنید.
🟣کمک به کشف استعدادها و شناخت خود: به نوجوانان کمک کنید تا استعدادها تواناییهای خود را شناسایی کنندو توانمند باشن.
🟠آموزش مهارتهای اجتماعی و دوستیابی: آموزش مهارتهای ارتباطی و دوستیابی به نوجوانان کمک میکند تا روابط اجتماعی بهتری برقرار کنند.
🔴حمایت و عشق بیقید و شرط والدین: حمایت و عشق والدین بدون قید و شرط، اعتماد به نفس نوجوانان را تقویت میکند.
🟡ایجاد فضای امن جهت راحت صحبت کردن: نوجوانان باید احساس کنند که میتوانند در محیط خانوادگی به آسانی در مورد مشکلات و احساساتشان صحبت کنند.
🟢نظرخواهی و مشورت با نوجوانان: نظرخواهی از نوجوانان و مشورت با آنها، احساس ارزشمندی و توجه به آراءشان را افزایش میدهد.
✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
❌خطرناکترین دوران زندگی از نظر شروع به مصرف #مواد #دوره_نوجوانی میباشد.❌
🟣#نوجوانی دوره انتقال از کودکی به جوانی و بزرگسالی و هویت مندی فردی و اجتماعی است.
🔴در این دوره میل به مخالفت با والدین به اوج خود میرسد و نوجوان برای اثبات #بلوغ و فردیت خود ارزشهای خانواده را زیر سوال میبرد.
🟠حس کنجکاوی،استقلال طلبی، تجربه گرایی وهیجان فرد را مستعد مصرف مواد میکند.
🟢هرچه ارتباط خانواده با نوجوان صمیمی و دوستانه باشد این #خطر کاهش می یابد.
🍃🌸🌺
به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اذان مغرب به افق آمل
اذان استاد سید مرتضی سادات فاطمی
به کانال مادرایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
هدایت شده از 𖣘 ܢܚــــܦ̇ܝܘܭܝࡅ࡙ـܩߊࡅ߭ـܘ
زائرانت به کرامات تو عادت دارند
همه یک جور به این خانه ارادت دارند
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
💠 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_ckareimaneh
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای سه ساله امام حسین(ع)🥺❤️🩹
نذر کردم که اگه کربلا قسمتم شود
اربعین جای حضرت رقیه (س)به زیارت بروم🥺
💔#یا_حضرت_رقیه
♥️¦⇠#امام_حسین
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها حرمی که روضهخون نمیخواد حرم رقیه(س) است...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━
🌷#دختر_شینا
#قسمت64
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت65
✅ فصل شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...