دارم به این فکــر میکنم که
چند سالِ دیگـــر که یکهو سرهایمان را ازتویِ گوشی هایمان در می آوریم قرار است چند نفــر کنارمان نباشند...؟
چند نفر آنقــدر بهمان زل زدند بلکه سرهایمان را به سویشان بچرخانیم اما دریغ کرده و دریـغ کرده ایم
و آن ها
آرام آرام کوله بارشان را بسته اند و رفته اند....
یا همیـن حالا...
وقتی آن اِچِ مثبتِ بالای گوشی هایمان اگـر نباشد
چنـدنفر را داریـم؟
چند نفر هنــوز هستندکه می شود رویِ شانه هایشان برای تکـیه کردن حساب کرد....؟
چنــد نفر هنوز هستند که میشود دست هایشان را گرفت و گونه هایشان را بوسیــد ...؟
با لب هایِ خـودت نه آن اموجـی هایِ بی جانِ لعنتی....
چند نفــر مانده اند که صدایِ خنده هایِمان را میشنوند و از شنیدنش ذوق می کنند....؟
چند نفـر هنوز گاهی سر زده زنگِ خانه را می زننـد و با یک پاکت پفک و آجیل و پاستیل می آیند خانه اتان؟
همه چیز
زیرِ سرِ "گراهام"است....
آن"بلِ" ازخدا بی خبــر
که تصویرمان را به صــدا و نسل های ِبعدش صدایمان را به حــروف هایی سرد مبدل کــردند....😞
@sokhan_iw
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد!
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
@sokhan_iw
🌾مثل گندم باش!
زیر خاک می برندش
باز می روید پرتر...
زیر سنگ می برندش
آرد می شود پربهاتر...
آتش می زنندش
نان می شود مطلوب تر...
به دندان می جوندش
جان می شود نیرومندتر...
ذات باید ارزشمند باشد!
@sokhan_iw
ﺍﺯ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺜﻞ ﺳﻮﺳﮏ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ!
ﺍﺯ ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭ ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﺑﺒﻨﺪﻩ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺧﻮﺏ ﺳﺮﺥ ﻧﺸﺪﻥ ﺳﺒﺰﯼ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺳﺮﺥ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺟﺎ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻥ ﺧﻮﺭﺷﺖ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺳﮑﻪ ﯼ ﯾﻪ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻣﻮﻥ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ!
ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ!
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻲ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻥ
ﻧﻤﻴﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﻣﻮﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﺩﻝ ﺧﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﺯ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ،
ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﯿﻢ !
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺧﻮﺩﻣﻮن!!
@sokhan_iw
همیشه یه چیزی کمه
ولی تازمانی که نیازهاتو زیاد کنی
راضی باش تا در آرامش باشی ....
-----------------------------
📚
@sokhan_iw
🍭 اگر خوشبختی را برای يک ساعت میخواهيد، چرت بزنيد.
🍭 اگر خوشبختی را برای يک روز میخواهيد، به پيك نيك برويد.
🍭 اگر خوشبختی را برای يک هفته میخواهيد، به تعطيلات برويد.
🍭 اگر خوشبختی را برای يک ماه میخواهيد، ازدواج كنيد.
🍭 اگر خوشبختی را برای يک سال میخواهيد، ثروت به ارث ببريد.
🍭 اگر خوشبختی را برای يک عمر میخواهيد،كاری را كه انجام میدهيد دوست داشته باشيد...
@sokhan_iw
#داستان_کوتاه
🔹انوشیروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
@sokhan_iw
بعد از ظهر شنبه بود و هوا آفتابی ، دوستم بابی لوییسآن پدر نمونه، بچه هایش را برای بازی گلف برده بود.
به باجه بلیت فروشی که رسید پرسید:
"ورودی چقدر است ؟"
"سه دلار برای خودتان و سه دلار برای بچه های شش سال به بالا؛ بچه های شش ساله و کوچک تر هم نیازی به بلیت ندارند. بچه های شما چند ساله اند ؟"
"این آقای وکیل سه سال دارد و آن آقای دکتر هفت سال. پس باید شش دلار بدهم."
بلیت فروش گفت:
" گنجی چیزی پیدا کرده ای؟ می توانستی سه دلار را به جیب بزنی، می توانستی بگویی این آقای دکتر شش سال دارد. من که متوجه تفاوتش نمی شدم."
بابی در جواب گفت :
" درست است، اما #بچه_ها که متوجه می شدند. اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند، #صداقت است. "
@sokhan_iw
@sokhan_iw
از دنـیـا مـیـشـه گــذشــت
از یـــار مـیـشـه گــذشـــت
از مــال مـیـشـه گــذشــت
امـا هـیچوقـت از مـادر نـمیشه گـذشـت.
مــادر یـعـنی عـشـق ابـدی و جـاودان
@sokhan_iw
❤️"هيچى سلامتى "
اين همون جمله ى كوتاهيه كه تا همين ١٠ روزِ پيش تو جوابِ " چه خبر " خيلى راحت به زبون مياورديمش
اما حالا شايد متوجه شده باشيم كه
سلامتى واقعاااا " مهم ترين چيزه "
شايد حالا متوجه شده باشيم كه همون دور زدنِ ساده تو ماشين با رفيقمون خيلى خوب بود و قدرشو ندونستيم
همون قهوه اى كه تو كافه بى خيالِ دنيا، سفارش ميداديم خيلى ميچسبيد
همون پيتزايى كه يهويى هوس ميكرديم و با يه تلفن مياوردن دمِ خونه خيلى حال ميداد
همون چرخ زدنِ الكى تو پاساژ و خيابون، نعمتِ بزرگى بود
شايد اگه از دلِ اين بحران خوب و خوش بيرون بيايم، ديگه وقتى كه حوصلمون سر رفته، نگيم : اى بابا اينم شد زندگى ؟!
يا سرِ يه ناراحتىِ كوچيك به اين دنيا بد و بيراه نگيم
شايد اگه اين روزاى سخت بخير بگذره، از اين به بعد تو جوابِ چه خبر ؟ بگيم : " خداروشكر، سلامتى "
@sokhan_iw
نمک را نمک فروش میفروشد
نان را نانوا
اما شخصیت انسان را
کسی نمیفروشد
شخصیت را هرکس برای خودش میسازد و درست ساختنش با ارزشتر از هر چیزیست
ارزش دادن به شخصیت یعنی ارزش دادن به انسانیت
@sokhan_iw
مشهور است كه لقمان حكيم غلامى سياه بود اهل سودان.
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت : مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت :
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
به قول حافظ:
هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت...