eitaa logo
❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
351 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4هزار ویدیو
63 فایل
💬مباحث مختلف برای رسیدن به راه درست زندگی همراه با...✅ ❣آرامش واقعی..😘😍💞 🔆با ما همراه باشیددد🤗❤ 👈کپی آزاد با ذکر یه صلوات...✔ 💚«هدف رضایت خدا و امام زمان»💚 ⏪نظرات 👇 @masire_zendegi_ziba 💥منتظر نظرات سازنده شما عزیزان هستیم..😉😊🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5803199019664540739.mp3
901.1K
🔸 صفحه ۵۱ قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده 🔸مقام‌ : صبا - رست ❤️یاعلی مددی کن مارا @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
4_5803199019664540740.mp3
1.93M
🔸 صفحه 51 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام صبا - رست 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ❤️یاعلی مددی کن مارا @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏به استقبال نماز می رویم 👇 نمازهایت را بخوان حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری.. قبلش فكر ڪن چرا دارے میخونی؟؟🤔 با چه کسی قصد صحبت داری؟؟ آن وقت ڪم ڪم میبرے از كلماتی كه تمام عمرداری تكرارشون میڪنی..💕 💫نـمـازت را حسابی بشمار🌹 مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر ، بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بـه دنـیـاست تـا كـنـنـد ... ولـو یـك سـجـده ! 😔التماس-تفکر...... @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رب ارجعون لعلی اعمل صالحا؛ خدایا من را برگردان تا نماز بخوانم.... @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
-سیزدهم شغل پدر🌹 سارا و مریم با هم وارد کلاس شدند. بچه ها به عکس ها و بادبادک های زیبایی که به در و دیوار چسبانده بودند، نگاه می کردند. کلاس خیلی زیبا شده بود. خانم معلم چند ضربه به در زد و وارد شد. در دستش شاخه های گلِ رز بود. با لبخند به قیافه های خندانِ بچه ها نگاه کرد. سلام داد و به هر کدام یک شاخه گل داد. بعد کنار تابلو رفت و به بچه ها گفت: -خب، خانم های خوشگل، حالتون خوبه؟ به کلاس اول خوش آمدید. من محمدی هستم. ده سال می شه که معلم کلاس اولم. دوست دارم امروز با هم آشنا بشیم. خب از همین جا شروع می کنیم. شما اسمت رو بگو. و بگو شغل پدرت چیه؟ از ردیف اول، دخترکی بلند شد. همه به او نگاه کردند. دخترک نگاهی به دور و برش کرد و گفت: -من، فاطمه هستم. مامانم هم زهرا خانم و بابا علی آقا. خانم معلم گفت: -خب شغل پدرت چیه؟ فاطمه گفت: - پدرم، راستش پدرم پیش ما نیست. رفته جنگ آدم بدا. مامانم می گه که اون مدافع حرمه. نمی دونم یعنی چی. خانم معلم گفت: -آفرین، چقدر پدرت شجاعه. بعد به بچه ها گفت: -بچه ها برادر من هم مدافع حرمه. رفته با دشمن ها بجنگه تا مردم را اذیت نکنند. مدافعان حرم خیلی شجاع هستند. همه برای مدافعان حرم کف زدند. بعد، از بقیه بچه ها یکی یکی شغل پدرهایشان را پرسید. نوبت سارا که شد، سرش را پایین انداخت و جواب نداد. مریم گفت: -سارا بگو دیگه. ولی او باز هم چیزی نگفت. خانم معلم به او گفت که کنارش بیاید. بعد گفت: -اگر دلت نمی خواد شغل پدرت رو نگو. ولی من خوشحال می شم بدونم. سارا سرش را بلند کرد و گفت: -آخه پدر من مدافع حرم نیست. اون یه نویسنده است. که زندگی مدافعان حرم رو می نویسه. ولی خودش... خانم معلم گفت: -آفرین به پدرت. چقدر کار مهمی انجام می ده. یادم باشه حتما بگم زندگی برادر منم بنویسه. حتما برادرم خوشحال می شه. سارا با شادمانی از معلم اجازه گرفت و سر جایش نشست. بچه ها به گفته معلم برای پدر سارا کف زدند. (فرجام پور) @sokhananiziba زندگی به سبک عاشقا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدیم .پویا نگاهی به من کرد و گفت: -ثمین موافقی بریم نهاربخوریم؟ -اره گشنمه جنابعالی حتی نذاشتی من صبحانه بخورم -شرمنده ثمین جان .الان میریم یک جای خاص تا یک نهار خاص بهت بدم -کجا؟ -بیا بریم تا بهت بگم بخاطر خستگی زیادنمی دانم کی خوابم برده بود با صدای پویا بیدار شدم که میگفت: -عزیزم بیدارشو رسیدیم -اینجاکجاست؟ -اینجا یک رستوران هندیه با غذاهای تندهندی هردوباهم واردرستوران هندی شدیم .گارسونی که لباس هندی به تن داشت مارا به سمت میز راهنمایی کرد,من تا به حال غذای هندی نخورده بودم .انتخاب غذا را به پویا سپردم و به او گفتم: -پویا جان شما غذا رو سفارش بده ,هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه من هم سفارش بده -بعداپشیمون میشیا.من غذاهای تند میخورم.میخوای واست غذایی که زیادتند نباشه سفارش بدم؟ -نه,منم میتونم غذاهای تند بخورم.نکنه فکرکردی من آدم ضعیفی ام؟ پویا درحالی که میخندید گفت: -بعد نهار بهت سلام میکنم ثمین خااانم گارسون غذا را روی میز گذاشت و رفت.من در حالی که که به تندی حساسیت شدید داشتم بدون اینکه به پویا حرفی بزنم با دلهره و ترس شروع به غذا خوردن کردم .کمی از غذا را خورده بودم که علائم حساسیتم خودش را نمایان کرد .ضربان قلبم تندشد نفسهایم به شماره افتاد ,نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی نمیخواستم پویا را نگران کنم. خیلی آهسته به پویا گفتم: -من میرم سرویس بهداشتی ,الان برمیگردم -عزیزم حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟ -چیزی نیست الان برمیگردم. از روی صندلی بلندشدم.هنوز چندقدمی از پویا فاصله نگرفته بودم که ناگهان دنیا دربرابر چشمانم تیره و تار شد.پاهایم بی رمق شد و روی زمین افتادم.در آن لحظه فقط صدای پویا را میشنیدم که صدایم میزدو حالم را میپرسید و دیگر چیزی نفهمیدم . وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان درازکشیده بودم .به پویا نگاه کردم که چقدر نگران و هراسان دراتاق قدم میزند . آهسته گفتم: -پوویا من حالم خوبه -ثمینم! میدونی چقدر برام سخت بود که تو این وضع ببینمت .وقتی تو بیمارستان افتادی روی زمین مردم و زنده شدم .توی این نیم ساعت که بیهوش بودی برام مثل هزارسال گذشت درحالی که دستش را میفشردم گفتم: :پویا جان ببخش که نگرانت کردم -ثمین چرا نگفتی به تندی حساسیت داری؟میدونی اگه بلایی سرت میومد من تا اخر عمر خودم رو نمیبخشیدم. -ببخشید پویا .نمیخواستم ناراحتت کنم و دلم میخواست تو رو وقتی غذای مورد علاقه ات رو میخوری ببینم .میدونم دیوونم ام .منو ببخش؟ پزشک برای معاینه ام آمد بعد از معاینه روبه پویا کرد و گفت: -آقا بیمارشما مرخصه .میتونید ببریدشون پویا که خوشحال شده بود گفت: -ممنونم آقای دکتر با کمک پویا از بیمارستان مرخص شدم ,در چهره پویا غمی نمایان بود .روبه رویش ایستادم و گفتم: -پویاجان لطفا اینقدر ناراحت نباش .ببین من حالم خوبه . -از این ناراحتم که چرا ازت نپرسیدم که به غذاهای تندعلاقه داری یانه ؟همش تقصیر منه اگه اتفاقی واست میافتاد این حرف را زد و اشکش جاری شد مرد احساساتی من ,دلش ازدست بی عقلی های من گرفته بود با دستمال اشکهایش را پاک کردم و گفتم: -پویا تو رو جون من خودتو ناراحت نکن به خدا تقصیر تو نیست .منو ببخش بی عقلی کردم پویا. -لطفا دیگه به جون خودت قسم نخور ,این بار اخرت باشه -چشم قربان .وای پویا سوارشو بریم یکی دوساعت دیگه پروازداری .نمیخوای بری خونه؟ -کلا یادم رفته بود .میگم اگه حالت خوب نیست میخوای نرم ؟ -نه عزیزم من خوبم .بریم دیرشد. با پویا به سمت منزلشان به راه افتادیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848 @sokhananiziba❤️