eitaa logo
"سکوت اجباری"🇵🇸
538 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
663 ویدیو
2 فایل
بـــســـم رب الــشـهــ♥ـــدا و صــدیــقــین وقتی عقل عاشق شود! عشق عاقل می‌شود. و شهید می‌شوی:!)) شروط کانال برای کپی و تبادل: 👇🏻 https://eitaa.com/Anonymous_channel120 شـنـوای حـرف دل🤍 https://daigo.ir/pm/G9buOm کانال ناشناس😎 @Anonymous_channel
مشاهده در ایتا
دانلود
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم‌تنگتھ‌خداشاهده:)💔 هواۍ‌حرم‌هواۍبهشت:)) ببرڪربلابجاۍبهشت:))) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️
حضرت‌آقاتوی‌خونہ‌یکۍاز شھدابودن‌کہ‌یکۍمیگہ: - هدف‌همہ‌ے‌بچہ‌شھادتِ حضرت‌آقاهم‌فرمود:هدفتان‌شھادت‌نباشد؛هدفتانانجام‌تڪالیف‌فوری‌وفوتۍباشد گاهۍاوقات‌هست‌کہ‌اینجورتڪلیفۍ منجربہ‌شھادت‌میشود؛گاهۍهم‌بہ‌شھادت منتفۍنمیشود🖐🏿'! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️
توآن‌دلبری‌ومحوتماشاشدنم توفقط‌مال‌همین‌قلب‌ِپراحساسِ‌ منی♥️. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️
تولدتون‌مبارك‌حاج‌قاسم‌قلب‌هـا♥️! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 64 دست بردم سمت پهلوش تا جا به جاش کنم که با ناله ای که کرد جگرم آتیش گرفت نگاهم به دستم که پر خون شده بود کرد. آروم دکمه لباسش رو باز کردم بدنش پر زخم و سوختگی بود چطور این دو سال طاقت آورده بود.. چطور! عباس: ثامر.. ثامر ببین من رو؟ میشناسی من رو؟. با چشمای نیمه باز نگاهی کرد و لبخند کمرنگی رو لب هاش نشست.. دا. یی.. ع.. باس محکم بغلش کردم که آخش بلند شد، دستم رو سمت موهایی که یک زمان کلا سیاه بود و الان لابه لاش سفید هست کشیدم چقدر براش سخت گذشته بود، چی براش گذشته بود که باید موهاش سفید بشه. ثامر: چط.. ور اومدید؟! سعی کردم بغضم رو قورت بدم ولی نمیشد. عباس: همه فهمیدن تو بی گناهی بعد چند سال تونستیم پیدات کنیم اومدم ببرمت ثامر همه منتظرت هستن.. حمزه.. مامانت.. بابات.. همسرت دو ساله چشم به راه هستند بیایی! دایی..!؟ جانم چی شده؟! شرمنده سرش رو برد پایین. بعد.. اینکه.. از.. اینجا رفتی.. لطفا.. بگو.. حلالم کنن. خواستم حرفی بزنم که صدای دو تا نگهبان اومد نگاهی به اطراف کردم ثامر با ابروش جایی رو نشون داد سریع بلند شدم رفتم پشت کمد پنهان شدم. (راشیا_فاطمه سادات) مشغول پختن آش نذری بودم دل تو دلم نبود ترس کل وجودم رو گرفته بود بد قضاوتش کرده بودم، دو سال بود که نبود تازه پیداش کرده بودم کجا رفت باز..! نگاهی به عمار کردم.. اونم تو فکر بود.. فکر زنده بودن و نبودن ثامر همه رو داغون کرده بود. ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 65 (ریحانه) آروم عکس آرین رو برداشتم و نگاهی کردم، همونی که از پشت بغلم کرده بود و دستش لای موهام بود وقتی به خودم اومدم اشکی از چشم هام چکید! یادمه دو سال پیش وقتی من رو زد شبش آروم وارد اتاق شد.. ( دو سال پیش) از درد به خودم میپچیدم روی تخت دراز کشیده بودم با احساس گرمای دستی بیدار شدم، آرین بود که داشت زخم هام رو پانسمان میکنه از ترس هینی کشیدم و بلند شدم و رفتم نشستم روی زمین و زانو هام رو بغل کردم به وضوح اشک تو چشماش رو میدیدم! آروم بلند شد و اومد سمتم و جلوم نشست بی هیج حرفی سرم رو گذاشت رو سینه اش اشکاش روی دستم میرخت که لب باز کرد.. به خدا شرمنده ات هستم ریحانه، مجبور بودم بزنمت، کاش دستم میشکست و روت بلند نمیشد💔 سرم رو بلند کردم و با دستم اشکاش رو پاک کردم. فدا سرت پیش میاد درکت میکنم میدونم مقصر نیستی🙂 لبخند شیرینی زد و بلند شد و بغلم کرد و دور اتاق میچرخوند و میخندید. تو جون منی ریحانه.. تو نفس منی.. تو زندگی منی:))) صدای خنده هاش هنوزم تو گوشم هست، دلتنگم آرین.. بیا.. 💔 ( عباس) از کنار کمد رفتم بیرون حال ثامر اصلا خوب نبود، نباید میذاشنم تو دست های خودم پر پر بشه تو این افکار بودم که صدای پای چند نفر اومد پشت دیواری پنهان شدم نگهبان سمت دیوار اومد شک کرده بود خواست بیاد پشت دیوار که دوستش صدا زد و رفتن.. نفس راحتی کشیدم. استرس وجودم رو گرفته بود خواستم حرکتی کنم که با فریاد ثامر در جا خشکم زد. ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
اومده بود معذرت خواهی کرده بود هاااا:///💔 https://harfeto.timefriend.net/16793387472108 جواب ناشناس ها👇🏻 https://eitaa.com/susoshso_wosowv
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 66 دردی که آرین میکشید و زجری که من میکشیدم یکی نبود!. دیگه صدایی نیومد ...منتظر یه فرصت بودم یک فرصت که بتونم برم دیدن آرین اما راهی نداشتم نمیدونستم اون دو تا مامور از اتاقش اومدن بیرون یا نه ...‌‌اما دیگه تحمل نداشتم نگران آرین بودم نگران برادرم ‌..دستم رو روی سینه ام گذاشتم و زیر لب زمزمه میکردم :... اروم باش آروم باش تو بیشتر داری من رو میترسونی آرین چیزیش نشده ..‌مگه جرات دارن به خواهر زاده ام دست بزنن. وقتی با خودم حرف می‌زدم به ناگاه صدای باز شدن در به گوش رسید آروم از پشت دیوار نگاه کردم اون دوتا مامور همین طور که حرف میزدن از اتاق آرین بیرون آمده بود، سریع بلند شدم رفتم سمت در آروم بازش کردم و رفتم تو.. نباید اینجوری میشد! صورت آرین خونی شده بود و میلرزید.. آروم آروم قدم برداشتم و رفتم سمتش. دست هاش میلرزیدن از سرما یا از درد؟! سرم رو تکون دادم باورم نمیشد این همون آرین باشه .... جلوش زانو زدم و دست سردش رو گرفتم تو دستم... آرین؟! ببین من رو؟ خوبی؟ چیکارت کردن اونا چی میخواستن ازت؟. اما آرین نای جواب دادن نداشت و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که خنده ی تلخی بهم تحویل بده .... معلوم بود توان تکون خوردن نداره ولی باید یه کاری میکردم.. حتی هم که شده کولم میکنم و از این جای نکبت بار بیرون میبرم .. صداش زدم :آرین..آرین...چشم هات رو باز کن ....میتونی تکون بخوری ؟!. آرین نفسی براش باقی نمونده بود نمیتونست نفس بالا بیاره ولی بریده بریده گفت:.. ـ دایی.. ن. نمی. تونم فقط باید تحمل کنی و بتونی با من بیای الان هم تا نگهبان ها و مامور ها نیو.. دوباره صدایی اومد!.. ادامه دارد... کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 68 شک نداشتم مامور ها دارن وارد میشن سریع رفتم پشت کمد درسته، فرمانده تارخ بود! رفت سمت آرین و از چانه اش گرفت. زنده ای؟! البته جونت مدیون منی، یک چند بار واقعا داشتی میمیردی من نجاتت دادم. آرین پوزخندی زد و چیزی نگفت! این دو سال لب از لب باز نکردی، البته از پسر ابوعمار همین هم انتظار میره.. لگدی به پهلوی آرین کوبید و گفت:.. تو عوضی دست ابوعمار تربیت نشدی ما تربیتت کردیم پس چرا گرگ نشدی بدریشون هااان؟!. آرین با پوزخندی که معلوم بود نگاهش میکرد تارخ عصبی شد و به سربازانش دستور داد و ثامر رو زیر لگد گرفتن.. 💔 شب ساعت ۲ بود که با هماهنگی گروهان سریع آرین رو کول کردم و از پایگاهشون زدم بیرون!.. ( ریحانه) مدتی صبر و تحمل دیگه خسته شده بودم.. ـصدای در به گوشم رسید اهمیتی ندادم همین طور زانو بغل کرده بودم کی میخواست باشه؟!.. لابد همسایه ی بغلی، خاله فاطمه داره باهاش حرف میزنه سرم رو روی زانو هام گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن دلم تنگ شده بود... دلم برای خنده های آرین تنگ شده بود.. دلم برای دست های گرم آرین تنگ شده بود دل تنگ بودم ... همین جور که بغضم شکسته بود یه لحظه در باز شد ...اهمیتی ندادم ... ولی صدای آشنا گوشم رو پر کرده بود.. سرم رو بالا بردم اشک هام جلوی چشم هام حلقه میزدن و مانع دیدن من میشدن .... با دستم اشک روی چشم رو پس زدم قلبم با دیدنش تند میزد از جام پاشدم رفتم جلو لبخندش دلم رو لرزوند .... اون خود آرین بود خود خودش که با دوریش احساس کردم پیر شدم با دیدنش چهرش اش پیرتر... پ. ن: همیشه فکر می کردم غم انگیزترین غروب، غروب زندگیست ولی تازه فهمیدم هیچ غروبی غم انگیزتر از دوری تو نیست💔 ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
او را در جوانی شکستن:///💔 https://harfeto.timefriend.net/16793387472108 جواب ناشناس ها👇🏻 https://eitaa.com/susoshso_wosowv
‹💚🌱› -می‌گفت: هَرکسی‌روزی‌سِہ‌مَرتبه خَطـٰاب‌به‌حَضرت‌مَھدۍ"عج‌بِگہ ‹بابی‌اَنتَ‌وَامۍیـٰااباصالح‌المَھدی› حَضرت‌یِجور‌خـٰاصۍ‌بَراش‌دعامیکنہ:))♥️!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ السلآمُ‌علیك‌یـٰآ‌اباصالح‌المهدی🌱' ❁ ¦↫ بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊