اومده بود معذرت خواهی کرده بود هاااا:///💔
https://harfeto.timefriend.net/16793387472108
جواب ناشناس ها👇🏻
https://eitaa.com/susoshso_wosowv
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
"سکوت اجباری" 66
دردی که آرین میکشید و زجری که من میکشیدم یکی نبود!.
دیگه صدایی نیومد ...منتظر یه فرصت بودم یک فرصت که بتونم برم دیدن آرین اما راهی نداشتم نمیدونستم اون دو تا مامور از اتاقش اومدن بیرون یا نه ...اما دیگه تحمل نداشتم نگران آرین بودم نگران برادرم ..دستم رو روی سینه ام گذاشتم و زیر لب زمزمه میکردم :...
اروم باش آروم باش تو بیشتر داری من رو میترسونی آرین چیزیش نشده ..مگه جرات دارن به خواهر زاده ام دست بزنن.
وقتی با خودم حرف میزدم به ناگاه صدای باز شدن در به گوش رسید آروم از پشت دیوار نگاه کردم اون دوتا مامور همین طور که حرف میزدن از اتاق آرین بیرون آمده بود، سریع بلند شدم رفتم سمت در آروم بازش کردم و رفتم تو..
نباید اینجوری میشد!
صورت آرین خونی شده بود و میلرزید..
آروم آروم قدم برداشتم و رفتم سمتش.
دست هاش میلرزیدن از سرما یا از درد؟!
سرم رو تکون دادم باورم نمیشد این همون آرین باشه ....
جلوش زانو زدم و دست سردش رو گرفتم تو دستم...
آرین؟! ببین من رو؟ خوبی؟ چیکارت کردن اونا چی میخواستن ازت؟.
اما آرین نای جواب دادن نداشت و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که خنده ی تلخی بهم تحویل بده ....
معلوم بود توان تکون خوردن نداره ولی باید یه کاری میکردم..
حتی هم که شده کولم میکنم و از این جای نکبت بار بیرون میبرم ..
صداش زدم :آرین..آرین...چشم هات رو باز کن ....میتونی تکون بخوری ؟!.
آرین نفسی براش باقی نمونده بود نمیتونست نفس بالا بیاره ولی بریده بریده گفت:.. ـ
دایی.. ن. نمی. تونم
فقط باید تحمل کنی و بتونی با من بیای الان هم تا نگهبان ها و مامور ها نیو..
دوباره صدایی اومد!..
ادامه دارد...
کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
"سکوت اجباری" 68
شک نداشتم مامور ها دارن وارد میشن سریع رفتم پشت کمد درسته، فرمانده تارخ بود!
رفت سمت آرین و از چانه اش گرفت.
زنده ای؟! البته جونت مدیون منی، یک چند بار واقعا داشتی میمیردی من نجاتت دادم.
آرین پوزخندی زد و چیزی نگفت!
این دو سال لب از لب باز نکردی، البته از پسر ابوعمار همین هم انتظار میره..
لگدی به پهلوی آرین کوبید و گفت:..
تو عوضی دست ابوعمار تربیت نشدی ما تربیتت کردیم پس چرا گرگ نشدی بدریشون هااان؟!.
آرین با پوزخندی که معلوم بود نگاهش میکرد تارخ عصبی شد و به سربازانش دستور داد و ثامر رو زیر لگد گرفتن.. 💔
شب ساعت ۲ بود که با هماهنگی گروهان سریع آرین رو کول کردم و از پایگاهشون زدم بیرون!..
( ریحانه)
مدتی صبر و تحمل دیگه خسته شده بودم..
ـصدای در به گوشم رسید اهمیتی ندادم همین طور زانو بغل کرده بودم کی میخواست باشه؟!..
لابد همسایه ی بغلی، خاله فاطمه داره باهاش حرف میزنه سرم رو روی زانو هام گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن دلم تنگ شده بود...
دلم برای خنده های آرین تنگ شده بود..
دلم برای دست های گرم آرین تنگ شده بود
دل تنگ بودم ...
همین جور که بغضم شکسته بود یه لحظه در باز شد ...اهمیتی ندادم ...
ولی صدای آشنا گوشم رو پر کرده بود..
سرم رو بالا بردم اشک هام جلوی چشم هام حلقه میزدن و مانع دیدن من میشدن ....
با دستم اشک روی چشم رو پس زدم قلبم با دیدنش تند میزد از جام پاشدم رفتم جلو لبخندش دلم رو لرزوند ....
اون خود آرین بود خود خودش که با دوریش احساس کردم پیر شدم با دیدنش چهرش اش پیرتر...
پ. ن: همیشه فکر می کردم غم انگیزترین غروب، غروب زندگیست
ولی تازه فهمیدم هیچ غروبی غم انگیزتر از دوری تو نیست💔
ادامه دارد..
کپی جایز نیست🛑
او را در جوانی شکستن:///💔
https://harfeto.timefriend.net/16793387472108
جواب ناشناس ها👇🏻
https://eitaa.com/susoshso_wosowv
‹💚🌱›
-میگفت:
هَرکسیروزیسِہمَرتبه
خَطـٰاببهحَضرتمَھدۍ"عجبِگہ
‹بابیاَنتَوَامۍیـٰااباصالحالمَھدی›
حَضرتیِجورخـٰاصۍبَراشدعامیکنہ:))♥️!'
ـ السلآمُعلیكیـٰآاباصالحالمهدی🌱'
❁ ¦↫#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس دارید ! :)🙂
#شهید_محسن_حججی
#سربازان_امام_زمان
تـوگناهمیڪنےواونداره
اشـڪمـیریزه!
- اونبـجایتواسـتغفاࢪمیڪنہ،
دستبہدامنخـــدامیشہ،
میـگہخدایا!
بهمنِمـہـدےببخش!💔
خشنودےقلبامامزمانعج
گناهنکنیم !!🙃🖐🏼
#منتظرانـه
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
#شهیدحججیمیگفت..
همـهمیگویند:
خــوشبـهحالفلانی،شهیدشــد
امــاهيچکسحـواسشنیست
کـهفلانیبــرای#شهیدشـدن،
شهیدبـودنرايـادگـرفت...🤍🌱