eitaa logo
"سکوت اجباری"🇵🇸
466 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
658 ویدیو
2 فایل
بـــســـم رب الــشـهــ♥ـــدا و صــدیــقــین وقتی عقل عاشق شود! عشق عاقل می‌شود. و شهید می‌شوی:!)) شروط کانال برای کپی و تبادل: 👇🏻 https://eitaa.com/Anonymous_channel120 شـنـوای حـرف دل🤍 https://daigo.ir/pm/G9buOm کانال ناشناس😎 @Anonymous_channel
مشاهده در ایتا
دانلود
در حسرت شهادتی ماندیم که تنها تلاشمان برایش ادعا به چریک بودن است...:))🙂💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 84 (آرین) بالاخره بعد از ساعت های طولانی و مرگ آور ، ردیاب های ریحانه نزدیک کارخانه ای که چندین سال پیش ورشکست شده بود و کسی اونجا نبود سیگنال دادن و اونجا مستقر شدن ، سریع همه آماده شدیم و به چند گروه تقسیم شدیم و رفتیم سمت کارخونه! نیروهای پشتیبانی دیرتر می‌رسیدن و مجبور بودیم قبل از اینکه دوباره تغییر مکان بدن عملیات رو شروع کنیم! من و سبحان و دو تا از نیروها از در پشتی وارد شدیم و بقیه از در ورودی کارخونه وارد شدن و گاهی اوقات بعضی از بچه ها سرجاشون می‌ایستادن و پوشش میدادن ، مجتبی جلوتر حرکت میکرد و بعد از رسیدن به راهرو مجبور شدیم به دو دسته تقسیم بشیم . من و سبحان رفتیم سمت اتاق های سمت چپ و مجتبی و علی رفتن سمت اتاق های سمت راست ، قلبم تو دهنم میزد و گوشام تیز شده بود تا اگه صدای خیلی ریزی هم اومد بشنوم ، تمام حواسم به درهای اتاقا بود تا ببینم آیا امکان داره دری باز بشه و ریحانه ازش بیاد بیرون ، بیاد بگه همش کابوس بود و سالمه ، بیاد بگه هیچوقت انقد تنهام نمی‌ذاره ، عصبی سرم رو تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم کنار برن و بهتر بتونم فکر کنم .. سبحان دو بار زد رو شونم که سوالی برگشتم سمتش .. آروم سر اسلحه اشو به سمت اتاق ته راهرو گرفت که نگاهم کشیده شد اون سمت .. متعجب شدم ، برعکس همه ی اتاق ها که در هاش چوبی بودن و هیچ چیزی داخلش وجود نداشت اون اتاق در آهنینی داشت که از بیرون قفل شده بود .. ترسیده برگشتم سمت سبحان که چشماش رو با آرامش بست ، جلوتر از من حرکت کرد و به سمت اون اتاق رفت .. قبل از اینکه دستش به قفل در برسه صدای تیراندازی بالا گرفت .. تکون شدیدی خوردیم و پست بشکه ها پناه گرفتیم و با اسلحه های مسلح نگاهمون رو گرفتیم سمت راهرو تا اگه کسی اومد سریع از خودمون دفاع کنیم ، صدای داد مجتبی که اومد سریع نیم خیز شدم تا برم بیرون که سبحان عصبی مانع شد! _ معلوم هست چیکار می‌کنی پسر ؟ + سبحان ندیدی چی شد ؟ اوضاع بچه ها خوب نیست .. بعد میتونیم بیایم اینجا _ اگه تو همین تایم از دستمون در رفتن چی؟ باید سه ماهه دیگه صبر کنیم تا پیداشون کنیم ، دست از کله شق بازی بردار + سبحان .. بفهم ، جون بچه ها الان مهمتره ، ما اول باید تا جای امکان امنیت اون ها رو تضمین کنیم نه اونا رو ول کنیم بریم سراغ سوژه _ لعنت بهت که همیشه ی حرفی تو آستینت داری ، تو برو تو اتاقو بگرد من میرم اونجا ، حتماً تا الان بچه های پشتیبانی رسیدن لبخندی زدم بهش که حرصی بلند شد و رفت ، تک خنده ای کردم و سری از تأسف تکون داد و قفل در رو باز کردم و وارد اتاق شدم ، بدون نگاه کردن به داخل اتاق سریع در رو بستم و برگشتم ، که با دیدن شهاب شوکه شدم .. ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 85 (آرین) شهاب بالای سر ریحانه ایستاده بود .. خدای من! این ریحانه بود ؟ ریحانه ی من ؟ لباسای توی تنش قرمز شده بود از رنگ خون گوشه لبش پاره شده بود و زیر چشمش به خاطر ضربات پی در پی کبود شده بود .. دهنم باز موند و قلبم فشرده شد ، کدوم بی وجدانی تونسته بود این بلا رو سر پروانه من بیاره ؟ کی میتونست همچین کاری بکنه جز شهاب ؟ به خودم اومدم و اسلحه رو گرفتم سمتش که دوباره شوک بهم وارد شد .. کلتش روی سر ریحانه بود و با پوزخند و چشمایی که برق میزدن نگاهم میکرد ، داشت با من چیکار میکرد؟ داشت منو همراه ریحانه زجر میداد ، چرا آخه ؟ شهاب از فرصت استفاده کرد و سریع گفت - بهتره خریت نکنی گل پسر .. اسلحه اتو بنداز پایین نیم نگاه کوتاهی به دستش انداختم و نگاه ریحانه کردم .. بدون خواست خودم اسلحه از دستم شل شد و افتاد زمین .. صدای افتادن اسلحه با خنده شهاب یکی شد و از اینکه واقعیت بیشتر به صورتم کوبیده میشد چشمامو بستم ، میخواست چیکار کنه؟ ریحانمو بزنه ؟ جرئت داشت ؟ صدای تیراندازی بیرون آروم گرفته بود .. نگران و ترسیده زل زده بودم به شهاب _ ببین .. انداختمش ، الان ریحانه رو ول کن دوباره صدای قهقهه هاش ، صدای خنده هاش ، صدای تحقیراش رو مغزم رژه رفتن داد زدم _ خفه شو .. فقط خفه شو چی میخوای آخه - هی کوچولو ، می‌دونی با ی گلوله میتونم چنان بشکونمت نتونی سرپا بشی ، آرشام کارشو خوب انجام داد ، خوب تونست آرشو زمین بزنه .. الان نوبت منه که کار نیمه تمامو تمام کنم بهت زده موندم .. از کجا آرشو می‌شناخت؟با آرشام آشنایی داشت یعنی؟ آروم گفتم _ چی میگی .. ریحانه رو ول کننن شهاب نیشخندی زد و اسلحه رو مسلح کرد خدایا .. نه باورم نمیشه ، دیگه طاقت نمیارم ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
رسید جاهای حساسش انگار🤧 https://harfeto.timefriend.net/16803600089748 جواب ناشناس ها👇🏻 https://eitaa.com/susoshso_wosowv توجه: حتما در ناشناس عضو بشید اگر اتفاقی برای کانال افتاد خدای ناکرده اونجا ادامه بدیم‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما رو به جز حریم حرم سر پناه نیست آری به غیر آن شه بی سر، پناه نیست♥️ 💚 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🕊 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏به‌این‌فکرمیکردم‌چرا نمیاداونی‌که‌بایدبیاد؟ به‌این‌نتیجه‌رسیدم‌: شایدنیستیم اونی‌که‌بایدباشیم :) ! 💔 (عج) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاجی!' توی‌این‌شبایِ‌قشنگ یتیم‌هات‌روفراموش‌نکن💔 🖤 🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [@soko_ejbari].....♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 86 (سبحان) خیلی وقت بود آرین رفته بود از اون سوله خبر بگیره ، حسابی دیر کرده بود .. تونستیم چند نفر رو دستگیر کنیم و چند نفر هم فرار کردن ، کلافه داشتم از داخل راهرو رد میشدم که در کهنه ای توجه امو جلب کرد ، متعجب به صدا گوش کردم .. صدا .. صدای آرین بود ، صداش می‌لرزید ؟ با کی حرف میزد ؟ مگه در قفل نبود ؟ یعنی ریحانه خانومو پیدا کرده ؟ با استرس گوشم رو چسبوندم به در که با صدای شهاب دستم مشت شد ، واسه همین بود آرین نمیومد بیرون ، نه میتونست کمک خبر کنه .. نه میتونست همسرشو تنها بزاره اسلحه امو مسلح کردم و لوله خفه کن رو بستم به سرش ، در رو آروم باز کردم ، با دیدن شهاب که پشت به من ایستاده بود و رو به روش آرین بود بالاخره لبخند اومد رو لبم .. باید آرین میفهمید من اینجام ، باید خودشو پیدا می‌کرد تا نقشه خراب نشه ، باید سر شهاب رو گرم میکرد تا نفهمه من هستم وگرنه سه تاییمون به فنا می‌رفتیم .. آب دهنم رو قورت دادم و نشانه گیر اسلحه رو روی شهاب تنظیم کردم و دستم نشست روی ماشه ، آرین باز خواست چیزی بگه که با دیدن من دهنش باز موند .. نه ، خدایا ، نباید توجه شهاب به پشت سرش جلب بشه .. با اخم وحشتناکی نگاه آرین میکردم تا به خودش بیاد ، لامصب الان وقت فکر کردن نیست ، با فهمیدن شهاب هممون بدبخت میشیم ، شهاب خواست برگرده که .. (آرین) شهاب کله شق بود .. تو کله شقی همتا نداشت ، دیگه نمیدونستم چیکار کنم .. قلبم انقدر محکم و تپنده میزد که داشتم شک میکردم بقیه هم صداشو می‌شنون ؟ دستم لرزش گرفته بود و درست نمیدونستم دارم چیکار میکنم که با دیدن ی سایه پشت سر شهاب زوم کردم پشت سرش ، با دیدن سبحان بهتم زد! این اینجا چیکار میکرد ، با دیدن نگاهش گنگ تر شدم .. چی می‌خواست ازم ؟ با دیدن اینکه شهاب میخواد برگرده دستپاچه شدم و داد زدم! نـــــــــــــــــه!!!! شهاب با اخم نگاهم کرد و چند قدم اومد سمتم و سیلی محکمی کوبید تو صورتم! - چته هوار میکشی ؟ شهاب دور زد و اسلحه اشو گرفت سمت ریحانه و خواست چیزی بگه که با دیدن سبحان تو اتاق یکه خورد .. سریع دست دراز کردم و از داخل جاکلتیم کلت ام رو در آوردم و مسلح کردم و در چند ثانیه ماشه رو کشیدم و تیری شلیک کردم سمت دست شهاب که اسلحه دستش بود ، صدای عربده شهاب تو کل سوله پیچید و اکو شد .. تموم شد یعنی ؟ ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 "سکوت اجباری" 87 (آرین) سبحان بچه ها رو خبر کرد و اومدن و بدن مصدوم شهاب رو بردن ، حرف های رکیک و تهدید های شهاب تو کل کارخونه می‌پیچید .. بی‌توجه به صدای شهاب دویدم سمتش ، پر کشیدم سمتش. چقدر دلتنگ بودم مگه ؟ چقدر حالم بد بود ؟ سریع طناب های دور دست و پای ریحانه رو باز کردم و بوسه ای به دست های کبودش از کره محکم طناب ها زدم و محکم بغلش کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم ، با دیدن چشمای بازش خندیدم و پر عطش و عمیق لبشو بوسیدم! می‌بوسیدمش . میخواستم تلافی تمام این چند ماه رو در بیارم ، میخواستم عقده های بغل کردنش رو از بدنم ، از سلول به سلول بدنم خارج کنم ، میخواستم انقدر ببوسمش که مثل همیشه داد بزنه «آرینننننن خجالت بکش ، مگه بچه ای؟! چقد دلم برای صداش تنگ شده بود که پر از شیطنت بود ، برای نگاهش که پر از حرف بود ، برای آغوشش که پر از آرامش بود چشمای نیمه بازش رو بهم دوخت که نالیدم آرین: خوبی عزیز دلم؟ خوبی نفس آرین ؟! ریحانه: آ. آر. آین.. آرین: جانِ آرین ریحانه .. جانم ریحانه؛ ب..بریم ف .فقط بر..بریم سریع خم شدم و دستمو دور زانوهای ریحانه حلقه کردم و بغلش کردم و دویدم بیرون! پرستارها در آمبولانس رو باز کردن و ریحانه رو سریع گذاشتم روی تخت سیار داخلش و کنارش جا گرفتم ، دیگه تنهاش نمیذارم ، حتی برای فکر کردن هم تنهاش نمیذارم! بوسه ای به دستش زدم که پرستار سرمی به دستش وصل کرد و ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت ، دخترکم خوابید ، بالاخره بعد از تمام این سختی ها ، بعد از تمام این مدت کنارم با امنیت خوابید. چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، الان دیگه بود .. الان کنارم بود و ترسی نداشتم که از دستش میدم . که ازم میگیرنش ، که تنهام می‌ذاره. رسیدیم بیمارستان و سریع بردنش سمت بخش تا معاینه اش کنن .. خداروشکری کردم و با لبخند آرومی رفتم سمت نمازخانه! ادامه دارد.. کپی جایز نیست🛑
ازاد شد:))) 🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16803600089748 جواب ناشناس ها👇🏻 https://eitaa.com/Anonymous_channel توجه: حتما در ناشناس عضو بشید اگر اتفاقی برای کانال افتاد خدای ناکرده اونجا ادامه بدیم‼️