سُلالہ..!
https://harfeto.timefriend.net/16374809934428 اینم ناشناس کانال....💋
اینجا پی ام بدید دیگه خونده نمیشه!
سُلالہ..!
https://abzarek.ir/service-p/msg/203634 دوستان گلم این ناشناس جدیدمونه🙂
دخترا توی همون ناشناس برای همتون پاسخ گذاشتم! می تونید ببنید....
بقیه رو هم سر فرصت میزارم کانال
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_سی_ویکم وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه ها دور یکی حلقه زدم رفتم جلو تر،اینقدر بچ
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_ودوم
بعد از مدرسه فورا رفتم توی پارک، رها نشسته بود روی صندلی.....
دویدم سمتش.
–رها....رها...
رها تا صدای من رو شنید سرش رو برگردوند سمتم و دستش رو برد بالا.
رها خیلی خوشگل بود چشماش زاغ بود و موهاش بور بود و به طلایی می زد، پوست خیلی لطیف و سفیدی هم داشت.
نشستم کنار رها،معلوم بود خیلی گریه کرده چون صورتش پف داشت و چشماش هم کمی قرمز بود.
–سلام عزیزم
رها:سلام.
–رها جان بگو چیشده!
رها:واقعا دلت می خواد بشنوی؟؟؟؟دلت می خواد بدونی چقدر بدبختم!؟یعنی بدبخت شدم.
–رها بگو ...چیشده؟
رها:می دونی این دوماه کجا بودم؟؟؟؟
–نه!
رها:فرار کردم !
–چی؟؟؟؟از کجا فرار کردی؟؟؟؟کجا رفتی؟
رها:از خونه مون فرار کردم.....
–یا خدا! دروغ که نمیگی؟؟؟
رها:به نظرت دارم دروغ میگم؟ منه احمق از تنها سرپناهم فرار کردم! دیوونه بودم دیگه،مگه آدم از خونه ش فرار می کنه؟؟؟؟خامم کرد!
–میشه درست توضیح بدی؟؟؟کی خامت کرد رها؟
رها:همون نامرد! ارسلان!
–ارسلان دیگه کیه؟؟؟؟؟؟؟؟
رها:با هم توی فضای مجازی آشنا شدیم! اولش آدم خیلی خوبی به نظر می اومد! تا همین چند روز پیش فکر می کردم خیلی آدم خوبیه! ولی اشتباه فکر می کردم! اون باعث نابودی من شد! باعث شد زندگیم خراب بشه!
یه روز پیام داد،خیلی مهربون حرف میزد،اولین پیامش برای یکی از پست هام بود....اما کم کم حرفاش رفت به سمت ابراز علاقه....
–ای وای.
رها:چند وقتی بود با هم چت می کردیم....فاطمه زهرا یادته چند هفته قبل از اینکه مدرسه نیام چقدر خوشحال بودم؟؟؟
–آره یادمه، همش از عروسی حرف میزدی!
رها:برای همون بود که با ارسلان آشنا شده بودم.....یه روز گفت بیا هم رو از نزدیک ببنیم....منم از خدا خواسته قبول کردم،همون روزی که تلد مهسا بود و من نیومدم!
وقتی دیدمش حتی بیشتر از زمانی که توی فضای مجازی حرف میزدیم ازش خوشم اومد.
هم خوش قیافه بود هم خوش هیکل بود.خیلی خوب به نظر می اومد. از اون موقع به بعد هفته ای یک بار هم رو می دیدم.....یه روز حرف ازدواج رو پیش کشید.
گفت خیلی دوستت دارم و با پدرت صحبت کن!
اون شب وقتی برگشتم با بابام صحبت کردم گفتش الان برای ازدواج زوده و تو باید فعلا به درست برسی خیلی بهش اسرار کردم!
دو روز طول کشید تا راضی شد بیان خواستگاری.
ادامه دارد....
@dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
:))))🌱♥️ #زینب_بانو ♥️@dokhtarane_mahdavi313
ای که همه نگاهِ من، 👀🌱
خورده گره به روی تو ⛓♥️
تا نرود نفس زِ تن، 🙃🌸
پا نکشم زِ کوی تو...✨
#زینب_بانو
♥️ @dokhtarane_mahdavi313