لینک ناشناسمون👇
https://harfeto.timefriend.net/16199604472794
حرف های قشنگتون رو در ناشناس به ما بگید😍
سُلالہ..!
لینک ناشناسمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16199604472794 حرف های قشنگتون رو در ناشناس به ما بگ
انشالله با حمایت شما بهترین میشه😊☺️☺️☺️
روش دوستی با ♡امام زمان(عج)♡
مےخوای با امام زمان دوست بشی؟!
باید عملت حداکثر تشابه و سنخیت رو با عمل امام زمان داشته باشه...
این حرف خلاصش میشه در:👇
#انجام_واجبات و #ترک_محرمات
یعنی از گناه دوری کن؛این بهترین چیزیه که تو رو دوست امام زمان میکنه.🌸
چیزی که بین ما و حضرت مانع هست، گناهان ماست.
ماباید یک #اخلاق_مهدوی داشته باشیم
که در رأس این اخلاق ترک معصیت کنیم.
توی گناهان، دو مورد هست که خیلی مارو از حضرت دور مےکنه.
⭕ 1- بحث حق الناس
⭕ 2- بحث گناه های مرتبط با زبان
و در وظایف هشتادگانه از کتاب مکیال المکارم هم آمده است که اینقدر حفظ زبان در آخرالزمان مهم است💖
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#پــروفــایل
چــادر مــن تـ👑ـاج بنــدگــی است😌🖤
چــادر مــڼ ڵٻاس مٺہماڼ در دادڰــاه نیسٺ.
چــادر مـں بــراێ نشــان دادن فقــر در ســړؽــاڵ ها و فیـڵــم هــا نیسٺ.
چــادر مــن فقط بــراۍ رفـتن بہ امــاڪن زیـارتـــی نیست.
سلام چنلم ادمین لازمه😞😢😢
هرکی می تونه یه دست یاری برسونه
چنل خیلی خوبیه دخترونست اما همه چیز می زاره فقط چند تا ادمین پرکار لازم داره
شرایط👇👇👇
لطفا کلیپ ،عکس و متن🔞 لطفا نزاره😡
پرکار باشه💪🙂
اصکی نره😠
لطفا تو تایم خودش فعال باشه خوب پست بزاره من نیام بگم چرا نبودی😊
فعالیت انیمه ای هم بکنه لطفا اما همش انیمه نباشه😁
ودر اخر پیشمون بمونه در نره😄😄
😍😍 لینک چنلم هستhttps://eitaa.com/joinchat/4072079441Cac08dee261😍😍
اینم آیدی خودمhttps://eitaa.com/Ughhjhihgutr7b
اینجا پر از
🏵اسلایم🏵
💮چالش💮
🍀تم 🍀
🍁نقاشی🍁
🌱مدل های بستن شال و روسری🌱
🌷مدل بستن مو🌷
🌹ایده های کار دستی🌹
🤩کارتون ها(انیمه) محشرو کنار هم ببینیم🤩
❤️بیاید تابستون کنار هم کلی خوشبگذرونیم ❤️
😉بیا تو پشیمون نمی شی😉
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4072079441Cac08dee261
😁لطفا با ماسک وارد شید😁
قسمت بیست و پنج : بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … .
هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
.
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … .
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
#ادامه_دارد
قسمت بیست و شش : رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …
. – چرا اینقدر گرفته ای؟
.
حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …
. – این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
. – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … . – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید …
. – قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد …
. – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … . – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
. – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟
لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
قسمت بیست و هفتم : حمله زینبی
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم … کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد … هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد … یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست … انگار با جمله من تازه به خودش اومده بو د … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من … علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد … سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم … اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود .