eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
خب دوستان اینم تم هایی که یه نفر درخواست کرده بودند😊 انشاءالله خوشتون بیاد☺️
خدا همیشه هوای مارا دارد و مواظب ماست👌 @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
زمانی که بشیم 560😍6پارت از رمان رو یهویی میزارم براتون🌸🌹
عزیزان به آمار 560 رسیدیم🌹😍 ممنون که زیادمون می کنید🌸 حالا میریم برای عمل کردن به قول مون👇🏻
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_ودوم داشتم درس می خوندم که مامان صدام کرد. رفتم داخل سالن. مامان
ظرف ها رو شستم و نشستم پای درس حدودا 3 ساعتی درس خوندم که خسته شدم و رفتم داخل سالن و تلویزیون رو روشن کردم. چیزی نگذشت که در باز شد و مامان و بابا وارد خونه شدن. هردوتا شون خیلی ناراحت بودن. تا اونا رو دیدم از روی صندلی بلند شدم. -چیشد؟؟؟؟؟ مامان با ناراحتی گفت : پدرش از خونه بیرون مون کرد. -وای،خاک عالم.. بابا : تازه کلی هم به خاطر اینکه به دخترش جا دادیم باهامون دعوا کرد. -ای وای خیلی ناراحت شدم. رفتم توی اتاق و نشستم روی صندلی سرم گذاشتم روی میز. آخه چرا اینجوی شد؟ چجوری به رها بگیم؟ عجب غلطی کردم.... گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به النا چند تا بوق خورد و جواب واد. +جون دلم؟ -سلام +سلام ‌عشقم خوبی؟ -نه زیاد! +چیه؟؟؟؟کم باد شدی! -مامان و بابام اومدن. +خب؟ -بابای رها بیرون شون کرده. +ای وای خاک بر سرم!!!!! -رها اونجاست الان؟ +نه،من توی اتاق خودمم اون توی سالن داره تلویزیون می بینه. -خداروشکر. +چطوری بهش بگم آخه؟ -نمی دونم... +بیچاره خیلی امیدوار شده بود. -آخی. +خیلی خوشحال بود،بیچاره رها.... ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وسوم ظرف ها رو شستم و نشستم پای درس حدودا 3 ساعتی درس خوندم که خسته
-یجوری بهش بگو دیگه. +باشه حالا،یه کاری میکنم. -کاری نداری؟ +نه،خداحافظ -خداحافظ گوشی رو قط کردم و دراز کشیدم روی تخت اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد اما زمانی که بیدار شدم ساعت6عصر بود. سریع از روی تخت بلند شدم و گوشیم و برداشتم. 3تا تماس بی پاسخ از النا. یعنی چیکارداشته؟ سریع زنگ زدم بهش،چند تا بوق خورد و جواب داد. -الو النا.... النا هیچ جوابی نداد. -الو الو.... +پارمیس .... صدای النا یه جوری بود انگار داشت گریه می کرد... -چیزی شد النا ؟داری گریه میکنی؟ +رها..... -چیشده؟ +رها خودش رو از پنجره پرت کرده پایین! -یاخدا.....دروغ نمیگی؟ +ما بیمارستان هستیم آدرس رو می فرستم بیا.... گوشی رو قط کردم. اشک هام سرازیر شد. سریع در کمد و باز کردم و یک مانتو طوسی و شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم و کیفم و بداشتم و دویدم به سمت در.... مامان :چیشده؟کجا میری؟ جوابی ندادم . سریع کفش هامو پا کردم و دویدم پایین. بیمارستان نزدیک بود و خیلی زود رسیدم ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وچهارم -یجوری بهش بگو دیگه. +باشه حالا،یه کاری میکنم. -کاری نداری؟
وقتی رسیدم به بیمارستان بدو رفتم توی سالنی که النا اینا بودن. مادر النا کنار النا نشسته بود. النا آروم گریه می کرد و خیلی نگران بود. -النا النا تا من رو دید بلند شد و اومد سمتم. النا :دعا کن زنده بمونه! بغلش کردم. اشک های خودمم سرازیر شد... یهو آقای دکتر وارد سالن شد. النا دوید سمتش. النا :چیشد آقای دکتر؟؟ دکتر:متاسفانه خیلی خون ازشون رفته بود؛بیمار رو از دست دادیم! یهو پاهام سست شد و افتادم روی زمین. شروع کردم به گریه. مادر النا و یه خانم دیگه کمکم کردن ک نشستم روی صندلی. النا بلند بلند گریه می کرد. همش تقصیر من بود....من باعث شدم اون خودش رو بکشه. گوشیم زنگ خورد،مامان بود. اصلا نمی خواستم جواب بدم. صدای گوشی رو قط کردم. با النا و مادرش رفتیم داخل حیاط بیمارستان. مادر النا یکم برام آب آورد و حالم یکمی بهتر شد.. گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به مامان . -سلام +علیک سلام،چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -ببخشید +چیشده؟ -مامان +بله؟ -رها خودکشی کرده +یاابلفضل،،،،،،،خدا مرگم بده،چرا همچین کاری کرده؟؟؟؟ دوباره اشک هام سرازیر شد -حتما از زندگی نا امید شده! مامان : چطوری خودش رو کشته؟ -خودش رو از پنجره پرت کرده پایین. +وای خدا،چطوری می خواید به مادرش بگید؟ -نمی دونم مامان.. +تو الان کجایی؟ -بیمارستان. +باکی؟ -النا و مامانش. +آها؛کی میای؟ -اطلاع میدم بهتون... +باشه،منم یکم دیگه به مادرش خبر میدم. -ممنون . +خداحافظ -خداحافظ ادامه دارد....... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وپنجم وقتی رسیدم به بیمارستان بدو رفتم توی سالنی که النا اینا بودن.
گوشی رو قط کردم. شیما خانم‌(مادر النا):پارمیس جان شب شده برو خونه عزیزم. -نه شیما خانم من می مونم. شیما خانم:نه شما برو ما همه کار ها رو میکنیم. -آخه.. النا :آخه نداره؛تو برو. -باشه. شیما خانم:خداحافظت. -فقط اینکه مادرم گفتن به مامان رها خبر میدن. شیما خانم:از طرف من تشکر کن ازشون. -چشم. النا :خداحافظ -خدانگهدار یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه تا وارد شدم مامان بدو اومد سمتم. مامان :سلام . -سلام مامان:به مادرش گفتم،،،،،بنده ی خدا داشت سکته می کرد. -آخی، مامان :خدا بهش صبر بده. دوباره قلبم شکست و شروع کردم به گریه. -هنوز هیچی نشده دلم واسش تنگ شده.... مامان :آه رفتم توی اتاق و لباسم و عوض کردم. دراز کشیدم روی تخت. گوشیم و در آوردم. رفتم داخل گالری،چقدر عکس با رها داشتیم. چه خاطرات قشنگی... همونطور که داشتم عکس ها رو نگاه می کردم خوابم برد..... صبح با صدای مامان بیدار شدم. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وششم گوشی رو قط کردم. شیما خانم‌(مادر النا):پارمیس جان شب شده برو خ
صبح با صدای مامان بیدار شدم. مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بیدار شی؟ چشم هامو باز کردم. مامان :امروز باید بریم بهشت زهرا....پاشو.... -سلام مامان :بلخره بیدار شدی؟ نشستم روی تخت. مامان :ساعت11هستش پاشو. رفتم و دست و صورتم و شستم و صبحانه رو خوردم. یک شومیز کوتاه مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیدم. شلوار مشکی پام کردم و روسری مشکی سر کردم. کیف مشکی برداشتم از اتاق خارج شدم. نشستم روی مبل تا مامان و بابا هم حاضر بشن. حالم اصلا خوب نبود. مامان و بابا که حاضر شدن با هم رفتیم بهشت زهرا. کلی از دوست های رها اومده بودن. چندتا از اقوام شون هم بودن. النا کنار برادرش و مادرش ایستاده بود. رفتم سمت مادر رها. مامانش خیلی شدید گریه می کرد. -سلام. مامان رها سرش رو آورد بالا:سلام. -تسلیت میگم مامان رها:تویی فاطمه زهرا؟ -بله. مادر رها بلند شد و بغلم کرد:ممنون عزیزم. اشک های منم جاری شد. وقتی از بغل مادر رها خارج شدم رفتم پیش النا. النا :سلام . -سلام النا که خیلی عصبی بود گفت:میبینی پارمیس جون؟حتی بابای رها برای تشیع جنازه هم نیومده! جوابی بهش ندادم. شیما خانم رو کرد به النا و گفت:درسته که نیومده اما پول همه چیز رو حساب کرده. النا :مهم اینه که نیومده.. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وهفتم صبح با صدای مامان بیدار شدم. مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بی
بعد از تشیع جنازه رفتیم و غذا خوردیم بعد هم رفتیم خونه. [یک هفته بعد] یکم حالم بهتر شده بود..... هروقت حالم بد بود به امیر پیام میدادم صحبت می کردیم حالم خوب می شد. صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم به امیر پیام داد(سلام چطوری ؟) امیر:سلام خوبم تو خوبی؟ -خوبم ممنون . شروع کردیم به چت کردن اما این بار امیر یه پیشنهاد متفاوت بهم داد.... گفتش یه قراری بزاریم و هم رو ببنیم. من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم قرار شد که ساعت 2 هم رو ببنیم. امیر یه پارک خیلی خلوت رو پیشنهاد داد. من اصلا موافق نبودم اونجا هم رو ببینیم اونم تو ساعتی به این خلوتی اما امیر موافقت نکرد و مجبور شدیم قرار مون رو توی همون پارک بزاریم *** ساعت 3:30بود که شروع کردم به حاضر شدن. یک شومیز مشکی با شلوار تنگ مشکلی پوشیدم و کلی آرایش کردم و مانتوی بلند صورتی و شال صورتی پوشیدم کیف مشکی رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
اینم 6 قسمت از رمان مون👆🏻🌹😍
همسنگر جانا🌹🖐🏻 چندتا فرشته بفرستید این سنگر✈️ خداخیرتون بده🤲🏻 @dokhtarane_mahdavi313
خوشا چشمی که رخسار تو بیند♥️!(: @dokhtarane_mahdavi313
آغوش‌توبی‌خطرترین‌جاےِزمینه!🥺 @dokhtarane_mahdavi313 ‌‌
هدایت شده از 𝓮𝓭𝓲𝓽 𝓬𝓸𝓭𝓮 | ادیت کده
🎀به یک¹ فرشته زمینی برای ۱۸٠تایی شدنمون نیازمندیم🎀
°-{☘️📗}-° بࢪدلم‌گرد‌غمۍریختہ‌ازدورےتو ؛ ڪھ‌بہ‌صدابرِپرازاشڪ‌دلم‌وانشود ... ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ- 💛| ✨| ⚡️| @dokhtarane_mahdavi313
❤️••❤️ ✨من‌افتخاࢪمیڪنم😌 وقتۍدو تاپسࢪ🧑🏻 ڪه‌داࢪند با ڪلمات‌ڪوچہ‌بازاࢪۍ باهم حࢪف میزنند🗣 به‌مݩ‌ڪه‌میࢪسندصداشون‌ࢪو میارند پاییݩ و ࢪد میشند. ✨احساس‌غࢪوࢪ‌میڪنم‌وقتۍ‌میخوام‌از‌ یڪ جایی ࢪدبشم🧕🏻،مࢪدۍ‌ڪہ‌به‌هیچ‌جاۍتیپش👟 نمیخوره مذهبۍ باشه👨🏻‍🎤خودشو مۍ‌چسبونہ‌ بہ دیواࢪ و ࢪاه ࢪو بࢪاۍ مݩ باز میڪنہ😇 ✨من ڪݪۍ خوشحال‌میشم‌وقتۍسواࢪآسانسور میشم یه پسࢪ به خودش اجازه نمیده ❌ بامݩ هم زماݩ‌ بیاد توۍ آسانسوࢪ🙃 خوشحاݪ‌میشم‌وقتۍمن‌هیچ‌حࢪفۍنمیزنم،هیچ شعاࢪۍ نمیدم😊 وݪۍ این پࢪچم‌ افکاࢪ من...این‌ چادࢪ دوست‌داشتنۍام❤️ ﴿ڪه‌حاضࢪنیستم یڪ‌لحظه‌ازش‌جدا‌ بشم﴾ به‌همه‌میگه‌ڪه‌: ݪطفا مࢪاقب ࢪفتارتوݩ،حࢪف زدنتوݩ وحتۍ افڪارتون باشید☝️🏻 🌼من حــࢪمت دارم😌 ~~~~~~~ 🍡🍫 @dokhtarane_mahdavi313
@Oshaghoreza8 دوستان هم حمایت کنید هم در چالش شرکت کنید😊 @dokhtarane_mahdavi313