قسمت چهل و سوم: زینب علی .
.
برگشتم بیمارستان…
وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود…
چشم های سرخ و صورت های پف کرده…
.
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد…
شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن…
با هر قدم، ضربانم کندتر می شد… .
– بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
.
.
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد…
حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد…
می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب…
.
.
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید…
مثل مادری رو به موت ، ثانیه ها برای من متوقف شد…
رفتم توی اتاق…
.
.
زینب نشسته بود…
داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد…
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم…
بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم…
هنوز باورم نمی شد…
فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم…
دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …
.
.
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد…
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست !حالش خوب شده بود!
.
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم… نشوندمش روی تخت…
.
.
– مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه…
بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم…
من رو بوسید و روی سرم دست کشید…
بعد هم بهم گفت:
.
به مادرت بگو، چشم هانیه جان…
اینکه شکایت نمی خواد…
ما رو شرمنده فاطمه زهرا (س) نکن…
مسئولیتش تا آخر با من…
اما زینب فقط چهره اش شبیه منه…
اون مثل تو می مونه، محکم و صبور!
برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم…
.
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم…
وقتش که بشه خودش میاد دنبالم… .
.
.
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد…
دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن…
اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم، حرف های علی توی سرم می پیچید…
وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود…
دیگه هیچی نفهمیدم…
افتادم روی زمین ..
اینم از رمان زیبای بی توهرگز که بر اثر واقعیت هست و خیلی عالی هم هست تقدیم به شما عزیزان👆👆👆
#سلام_مولای_ما♥
خدا کند به نبودنتان عادت نکنیم ...
خدا کند ندیدنتان ، همواره بزرگترین اندوهمان باشد...
خدا کند زندگی فریبمان ندهد ...
خدا کند دعا برای ظهورتان از اعماق جانمان باشد ...
خدا کند غیبت و غربتتان، جانمان را آتش بزند ...
خدا کند فرزندان خوبی برایتان باشیم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
▪️حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند:
مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ تُؤْتَى وَ لَا تَأْتِي...
أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ تَرَكُوا الْحَقَّ عَلَى أَهْلِهِ وَ اتَّبَعُوا عِتْرَةَ نَبِيِّهِ لَمَا اخْتَلَفَ فِي اللَّهِ تَعَالَى اثْنَانِ
وَ لَوَرِثَهَا سَلَفٌ عَنْ سَلَفٍ وَ خَلَفٌ بَعْدَ خَلَفٍ حَتَّى يَقُومَ قَائِمُنَا التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْن
💬 امام مانند کعبه است. این مردم هستند که باید بسویش بروند و او نزد کسی نخواهد رفت...
والله اگر حق (خلافت) را به اهلش واگذار کرده بودند و از اهلبیت علیهم السلام پیروی می کردند
دیگر حتی دو نفر در مورد خدا (و دین) با یکدیگر اختلاف نظر پیدا نمی کردند
و این (خوشبختی و سعادت) را نسل به نسل به ارث می بردند تا زمانی که قائم ما قیام کند.
همان کسی که نهمین فرزند از نسل حسین علیه السلام است.
📚کفایة الاثر، ص197.
👈 نباید نشست
باید رفت...
او منتظر ماست!
#حدیث_گرافی
#سبک_زندگی_مهدوی
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
نماز، طردکننده شیطان
قال المهدی علیه السلام:
ما أُرْغِمَ أَنْفُ الشَّیْطانِ بِشَىْء مِثْلِ الصَّلوةِ، فَصَلِّها وَ أَرْغِمْ أَنْفَ الشَّیْطانِ
هیچ چیز مثل نماز، بینى شیطان را به خاک نمىمالد، پس نماز بخوان و بینى شیطان را به خاک بمال.
من لا يحضره الفقيه، ج۱ ص ۴۹۸
#سخن_امام_زمان
#روایت_مهدوی
«ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم»
اشتباهی سَرمونو انداختیم پایین رفتیم
دنبال دلمون، هیشکی اندازه تو دوستمون نداره..🙃🧡