حاج آقا مجتبی تهرانۍ(ره):
آدم از #رفیــقبـد تأثیر میگیره
مثل بادی ڪه از زبــاله دونی رد
بشه اونم بــــوی بـد میگیره چه
بخـــواد چه نخـــواد.
@ipqtfgu
#تلنگرانہ
شیطانکہبہسراغانسانمۍآید
مانندکسےاستکہیكقرقرهبزرگنخرا
براۍانسانمۍآورد
اگرسرنخراگرفتےوکشیدۍ
تا#قیامتبایدبکشے!
امااگررهاکردۍچونشیطانمتڪبراست
ناراحتمۍشودومۍرود
-آیتاللهفاطمےنیا :)
@ipqtfgu
یک عمر ،☝🏻
براى یافتن "بهار" ،🍃
غنچه ها را بوییدم ،🌸
غافل از آنکه ،🚶🏻♀️
"بهار" همان لبخند تو بود...😍
#ثواب_یهویی
تعجیل در ظهور 3 صلوات ♥️🎈
♥️@ipqtfgu
عکس فروشی
قیمت:۵صلوات برای سلامتی رهبرمون
لطفا ختم کنید🤚🏻
نکنید راضی نیستم
پی وی بنده👇🏻
https://eitaa.com/Lhrpyb
عکس فروشی
قیمت "قرائت دعای فرج
لطفا قرائت کنید 🤚🏻
نکنید راضی نیستم
پی وی بنده👇🏻
https://eitaa.com/Lhrpyb
عکس فروشی
قیمت"۵صلوات برای خوشنودی آقا امام زمان
لطفا ختم کنید
نکنید راضی نیستم
پی وی بنده 👇🏻
https://eitaa.com/Lhrpyb
قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم .
.
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود…
چند لحظه مکث کردم…
.
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم…
شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام…
و شما چنین آدمی رو دعوت کردید….
حالا هم این مشکل شماست، نه من…
و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… .
.
و از جا بلند شدم…
همه خشک شون زده بود…
یه عده مبهوت، یه عده عصبانی…
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود…
به ساعتم نگاه کردم …
.
– این جلسه خیلی طولانی شده…
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره…
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران…
.
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی!
واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
.
– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… .
جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم…
می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه…
.
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم…
پاهام حس نداشت…
از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …
#ادامه_دارد
قسمت پنجاه و ششم: دزدهای انگلیسی
.
.
وضو گرفتم و ایستادم به نماز…
با یه وجود خسته و شکسته…
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور…
.
.
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… .
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی…
.
.
در زدم و وارد شدم…
با دیدن من، لبخند معناداری زد…
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی…
.
– شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید…
.
.
خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه…
اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه…
و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… .
ناخودآگاه خنده ام گرفت…
.
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید…
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم،
هم نمی خواید من رو از دست بدید…
و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… .
چند لحظه مکث کردم… .
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید…
برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن…
.
و از جا بلند شدم………..
#بی_تو_هرگز
قسمت پنجاه و هفتم: تقصیر پدرم بود .
.
این رو گفتم و از جا بلند شدم…
با صدای بلند خندید…
.
– ودزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن… بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم…
.
.
از جاش بلند شد …
– تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن…
هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه…
.
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم…
به اجبار پدرم…
و از اتاق خارج شدم…
.
.
برگشتم خونه…
خسته تر از همیشه، دلتنگ مادر و خانواده… دل شکسته از شرایط و فشارها… از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم…
سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه، اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم…
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم…
از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه…
.
.
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم…
رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم… .
– بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم،
اما من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار…
می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام…
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم…
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم…
.
.
همون طور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد…
قسمت پنجاه و هشتم: حس دوم
.
.
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم…
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن…
نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد…
گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید…
.
.
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم…
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد…
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد…
توضیح برام سخت بود…
.
– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم…
خدا برای من، شیرین تر از خرماست…
– اما علی که گفت…
.
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت…
– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام…
فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم…
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم…
گریه ام گرفت…
مامان نمی دونی چی کشیدم…
من، تک و تنها، له شدم…
.
.
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… .
– چطور تونستی بگی تک و تنها…
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
.
.
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد…
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده…
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد…
اما یه چیزی ته دلم می گفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
.
.
و حق، با حس دوم بود….
قسمت پنجاه و نهم: هوای دلپذیر .
.
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد…
نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده…
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود…
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم…
از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم…
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد…
.
.
سخت تر از همه،ماه رمضان از راه رسید…
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم، عمل پشت عمل… انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره…
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
.
.
.
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم…
کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمی برد…
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک…
رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد…
توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد…
.
– امشب هم شیفت هستید؟ – بله…
– واقعا هوای دلپذیری شده…
.
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره…
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم…
اون هم سر چنین موضوعاتی… .
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم…
اومدم برم که دوباره صدام کرد…
.
– خانم حسینی،من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه…
می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم…