eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
خوب خوشگلا از فردا رمان ریحانه رو می زارم براتون😍😍😍
یادتون که نرفته😍 بریم برای پارت های رمان ریحانه🌸
۱ زنگ آخر مدرسه به صدا درآمد. وسایلم را جمع کردم ،چادرم را سرم کردم. _کوثر من میرم پایین منتظرت هستم زود بیا. کوثر :باشه رفتم پایین. بچه‌ها جلوی در مدرسه مشغول صحبت کردن بودن. –سلام بچه. همه ی بچه ها به من سلام کردند. من هم مشغول صحبت کردن با آن ها شدم. تقریبا یک ربع گذشته بود که کوثر لر در خروجی سالن مدرسه خارج شد. کوثر:بریم ریحانه؟ –بریم. بچه ها خداحافظ. با کوثر از مدرسه خارج شدیم. –کوثر موافقی فردا بریم گلزار شهدا؟ کوثر: آره فکر خوبیه. –فردا ساعت چند بیام دنبالت؟ کوثر:ساعت ۵خوبه؟ –آره. کوثر:وای داشت یادم می رفتم امروز مسیر من فرق داره امروز می خوام برم خونه ی خالم. –باشه.پس تا فردا ساعت ۵عصر خدا حافظ کوثر:خداحافظ کوثر رفت و منم تنهایی راهی خونه شدم. رسیدم خونه،در ر با کلید باز کردم. مثل همیشه بوی غذا خونه رو برداشته بود. رفتم توی آشپز خانه، مادرم پشت میز ناهار خوری نشسته بود و درحال کار کردن با تلفن همراهش بود؟ –سلام. مامان:سلام ریحانه جان.مادر زود برو بالا دست و رویت رو بشور و لباست رو عوض کن که الان بابات و محمد هادی می رسن می خوایم ناهار بخوریم. –چشم مامان:چشمت بی گناه. ادامه دارد......... کپی؟با انجام دادن شروط آزاد💖 💖@ipqtfgu💖
۲ دست و صورتم رو شستم و لباس هایم را عوض کردم از اتاقم بیرون آمدم همینطور که داشتم از پله ها پایین می رفتم صدای در آمد و پدرم و محمد هادی وارد خانه شدند. بابا:سلام دختر گلم . –سلام بابا جون. سلام محمد هادی. محمد هادی:سلام ریحانه. رفتم و کمک مادرم کردم تا میز را بچینیم ،کلر ما که تمام شد محمد هادی و بابا هم لباس هایشان رو عوض کردند و پشت میز نشستند. همگی شروع به خوردن کردیم‌. بابا:به به خانم عجب قورمه سبزی درست کردی. –باباجون شما قرمه سبزی های مامان رو دست کم گرفته بودید؟ همه خندیدیم . بعد از ناهار رفتم اتاقم . گوشیم رو برداشتم. یک پیام تازه از دختر خاله محدثه اومده بود پیام رو بازکردم:سلام ریحانه می تونی بیای خونه ما؟ جواب دادم:سلام نه تو چرا نمی یای فرستادم براش. بعد مشغول مطالعه شدن کتاب من رو غرق خودش کرده بود. تا اینکه صدای در رو شنیدم. –بفرمایید. محمد هادی بود:ریحانه داداش شهاب اومده. این رو گفت و رفت شهاب پسر خاله ی من است او ۲۴ساله است پدر و مادر شهاب وقتی نوزاد بوده فوت شدن به خاطر همین شهاب شیره مادر من رو خورده وبه من محرم است. از اتاقم بیرون رفتم. –سلام . شهاب:سلام ریحانه. ممنون تو خوبی؟ –خوبم. پشستم روی مبل. پدرم و شهاب درحال میوه خوردن بودند ادامه دارد........ کپی؟با انجام دادن شروط آزاد💖 💖@ipqtfgu💖
این ۲پارت از رمان ریحانه 👆🏻 یک پارت دیگه رو هم شب می زارم براتون😍 پیشنهاد می کنم بخونید🌸
خوب حالا بریم برای پارت های کتاب سه دقیقه در قیامت 🦋
🌸کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 قسمت 36.🌱☁️ کپی؟ برای هرقسمت 5 صلوات😇 ♥️@ipqtfgu
🌸کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 قسمت 35.🌱☁️ کپی؟ برای هرقسمت 5 صلوات😇 ♥️ @ipqtfgu
لینک ناشناسمون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16258125930594 حرف های قشنگتون رو در ناشناس بگید😍
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16260113888630 ناشناس رمان هامون👆🏻😍
بدان که از دید خداوند پنهان نیستی، پس بنگر که چگونه هستی.🌸🌱 - تحف العقول/ص455 @ipqtfgu