eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و چهار : دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … . – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود .
قسمت سی و پنج : برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … . – الحمدلله که سالمن … . – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن… . – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت ..
قسمت سی و شش : اشباح سیاه حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … . به زحمت بغضم رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … . حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم … . دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … . و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … . نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … . – برو … و من رفتم …
قسمت سی و هفتم: بیت المال . . احدی حریف من نبود… گفتم یا مرگ یا علی… به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد… با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا… اما اجازه ندادن جلوتر برم. . . دو هفته از رسیدنم می گذشت، هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن… . . آتیش روی خط سنگین شده بود… جاده هم زیر آتیش… به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه… توپخونه خودی هم حریف نمی شد… . حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده! چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود… . . دو روز تحمل کردم، دیگه نمی تونستم… اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود… ذکرم شده بود، علی علی… خواب و خوراک نداشتم… طاقتم طاق شد، رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم… . یکی از بچه های سپاه فهمید، دوید دنبالم … . – خواهر … خواهر … جواب ندادم … – پرستار … با توام پرستار… . دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه، با عصبانیت داد زد: . – کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ . رسما قاطی کردم . – آره … دارن حلوا پخش می کنن حلوای شهدا رو… به اون که نرسیدم، می خوام برم حلوا خورون مجروح ها… . – فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… . بغض گلوش رو گرفت… به جاده نرسیده می زننت، این ماشین هم بیت الماله… زیر این آتیش نمیشه رفت… ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن… . – بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم، من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن… . . و پام رو گذاشتم روی گاز، دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم
قسمت سی و هشتم: و جعلنا . و جعلنا خوندم… پام تا ته روی پدال گاز بود… ویراژ میدادم و می رفتم… حق با اون بود… جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده… آتیش دشمن وحشتناک بود… چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود… تازه منظورش رو می فهمیدم وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن… واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود… . . باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو… تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید… بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن… با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم هیچی نمی فهمیدم… صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم… دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن… . . چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم، بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم… . غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا… بی سر… بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده… هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم… . . بالاخره پیداش کردم… به سینه افتاده بود روی خاک… چرخوندمش… هنوز زنده بود… به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد… سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون… از بینی و دهنش، خون می جوشید… با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید… . . چشمش که بهم افتاد، لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد… با اون شرایط، هنوز می خندید! . زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند… چشم هاش پر از اشک شد… محو تصویری که من نمی دیدم… لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد… آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم… پرش های سینه اش آرام تر می شد… آرام آرام… آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود
قسمت سی و نهم: برمی گردم . . وجودم آتش گرفته بود… می سوختم و ضجه می زدم… محکم علی رو توی بغل گرفته بودم… صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … . . از جا بلند شدم… بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم… بدنم قدرت و توان نداشت… هر قدم که علی رو می کشیدم، محکم روی زمین می افتادم… تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش… آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد… . . علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش… بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن… هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ، تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد… . . دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم… با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه… . . آمبولانس دیگه جا نداشت… چند لحظه کوتاه، ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون از آمبولانس، پیشونیش رو بوسیدم… . – برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت … . . و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس…
اینم پارت صبحگاهی رمان بی تو هرگز البته ۳قسمتش برای دیشب بود که نتونستم بفرستم تقدیم به شما عزیزان👆👆👆🌸🌸🌸🌸
سمت چهلم: خون و ناموس . آتیش برگشت سنگین تر بود… فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند… از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک….. . بیمارستان خالی شده بود… فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن… تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید… باورش نمی شد من رو زنده می دید… . . مات و مبهوت بودم… . – بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه، باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط… . به زحمت بغضش رو کنترل کرد … . – دیگه خطی نیست خواهرم… خط سقوط کرد… الان اونجا دست دشمنه… . یهو حالتش جدی شد… شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب،فاصله شون تا اینجا زیاد نیست… بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه… . . یهو به خودم اومدم … – علی… علی هنوز اونجاست… . و دویدم سمت ماشین… دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد… . – می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده… . . هنوز تو شوک بودم… رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد… جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب… اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود، بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده، بیان دنبال مون،من اینجا، پیششون می مونم… . . سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد… سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد … . – بسم الله خواهرم… معطل نشو…برو تا دیر نشده… . سریع سوار آمبولانس شدم… هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم… . – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون… . اومد سمتم و در رو نگهداشت … . – شما نه! اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره… جون میدیم، ناموس مون رو نه! . یا علی گفت و در رو بست… با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید…
قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول… . . نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی… همون جا توی منطقه موندم… ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن… . – سریع برگردید… موقعیت خاصی پیش اومده… . . رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران… دل توی دلم نبود… نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن… انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود… . . سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود… دست های اسماعیل می لرزید… لب ها و چشم های نغمه… هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت… . – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته! . با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم… . – چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ . صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن… زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد… چشم هاش پر از التماس بود… فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره. دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد… . – حال زینب اصلا خوب نیست… بغض نغمه شکست… خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد… به خدا نمی خواستیم بهش بگیم… گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم… باور کن نمی دونیم چطوری فهمید… . . جملات آخرش توی سرم می پیچید… نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد… چشم دوختم به اسماعیل… گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… . – یعنی چقدر حالش بده؟ . بغض اسماعیل هم شکست… . – تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد… سه روزه بیمارستانه… صداش بریده بریده شد ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع… . . روی سرم خراب شد… اول علی ،حالا هم زینبم …
قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر! . . تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم . . از در اتاق که رفتم تو ،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد. چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد، بی امان، گریه می کردن . . مثل مرده ها شده بودم بی توجه بهشون رفتم سمت زینب صورتش گر گرفته بود چشم هاش کاسه خون بود از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد حتی زبانش درست کار نمی کرد اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش . – زینبم! دخترم! هیچ واکنشی نداشت… . – تو رو قرآن نگام کن… ببین مامان اومده پیشت… زینب مامان … تو رو قرآن! . . دکترش، من رو کشید کنار توی وجودم قیامت بود با زبان بی زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست . . دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم… اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم . دیگه طاقت نداشتم… زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه، وضو گرفتم و ایستادم به نماز… دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم، همون طور نشسته، اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت. . – علی جان… هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم… هیچ وقت ازت چیزی نخواستم… هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم… . اما دیگه طاقت ندارم، زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم، یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری… یا کامل شفاش میدی! و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه_زهرا می کنم… زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی، نفس و شاهرگش تو بودی، چه ببریش، چه بزاریش، دیگه مسئولیتش با من نیست! . . اشکم دیگه اشک نبود… ناله و درد از چشم هام پایین می اومد… تمام سجاده و لباسم خیس شده بود .
قسمت چهل و سوم: زینب علی . . برگشتم بیمارستان… وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود… چشم های سرخ و صورت های پف کرده… . مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد… شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن… با هر قدم، ضربانم کندتر می شد… . – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ . . هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد… حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد… می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب… . . به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید… مثل مادری رو به موت ، ثانیه ها برای من متوقف شد… رفتم توی اتاق… . . زینب نشسته بود… داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد… تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم… بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم… هنوز باورم نمی شد… فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم… دیگه چشم هام رو باور نمی کردم … . . نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد… – حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست !حالش خوب شده بود! . دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم… نشوندمش روی تخت… . . – مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه… بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم… من رو بوسید و روی سرم دست کشید… بعد هم بهم گفت: . به مادرت بگو، چشم هانیه جان… اینکه شکایت نمی خواد… ما رو شرمنده فاطمه زهرا (س) نکن… مسئولیتش تا آخر با من… اما زینب فقط چهره اش شبیه منه… اون مثل تو می مونه، محکم و صبور! برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم… . بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم… وقتش که بشه خودش میاد دنبالم… . . . زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد… دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن… اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم، حرف های علی توی سرم می پیچید… وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود… دیگه هیچی نفهمیدم… افتادم روی زمین ..
قسمت چهل و سوم: زینب علی . . برگشتم بیمارستان… وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود… چشم های سرخ و صورت های پف کرده… . مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد… شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن… با هر قدم، ضربانم کندتر می شد… . – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ . . هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد… حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد… می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب… . . به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید… مثل مادری رو به موت ، ثانیه ها برای من متوقف شد… رفتم توی اتاق… . . زینب نشسته بود… داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد… تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم… بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم… هنوز باورم نمی شد… فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم… دیگه چشم هام رو باور نمی کردم … . . نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد… – حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست !حالش خوب شده بود! . دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم… نشوندمش روی تخت… . . – مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچ کی باور نمی کنه… بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم… من رو بوسید و روی سرم دست کشید… بعد هم بهم گفت: . به مادرت بگو، چشم هانیه جان… اینکه شکایت نمی خواد… ما رو شرمنده فاطمه زهرا (س) نکن… مسئولیتش تا آخر با من… اما زینب فقط چهره اش شبیه منه… اون مثل تو می مونه، محکم و صبور! برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم… . بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم… وقتش که بشه خودش میاد دنبالم… . . . زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد… دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن… اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم، حرف های علی توی سرم می پیچید… وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود… دیگه هیچی نفهمیدم… افتادم روی زمین ..
اینم از رمان زیبای بی توهرگز که بر اثر واقعیت هست و خیلی عالی هم هست تقدیم به شما عزیزان👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ خدا کند به نبودنتان عادت نکنیم ... خدا کند ندیدنتان ، همواره بزرگترین اندوهمان باشد... خدا کند زندگی فریبمان ندهد ... خدا کند دعا برای ظهورتان از اعماق جانمان باشد ... خدا کند غیبت و غربتتان، جانمان را آتش بزند ... خدا کند فرزندان خوبی برایتان باشیم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
▪️حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ تُؤْتَى وَ لَا تَأْتِي‏... أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ تَرَكُوا الْحَقَّ عَلَى أَهْلِهِ وَ اتَّبَعُوا عِتْرَةَ نَبِيِّهِ لَمَا اخْتَلَفَ فِي اللَّهِ تَعَالَى اثْنَانِ وَ لَوَرِثَهَا سَلَفٌ عَنْ سَلَفٍ وَ خَلَفٌ بَعْدَ خَلَفٍ حَتَّى يَقُومَ قَائِمُنَا التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْن‏ 💬 امام مانند کعبه است. این مردم هستند که باید بسویش بروند و او نزد کسی نخواهد رفت... والله اگر حق (خلافت) را به اهلش واگذار کرده بودند و از اهلبیت علیهم السلام پیروی می کردند دیگر حتی دو نفر در مورد خدا (و دین) با یکدیگر اختلاف نظر پیدا نمی کردند و این (خوشبختی و سعادت) را نسل به نسل به ارث می بردند تا زمانی که قائم ما قیام کند. همان کسی که نهمین فرزند از نسل حسین علیه السلام است. 📚کفایة الاثر، ص197. 👈 نباید نشست باید رفت... او منتظر ماست!
نماز، طردکننده شیطان قال المهدی علیه السلام: ما أُرْغِمَ أَنْفُ الشَّیْطانِ بِشَىْء مِثْلِ الصَّلوةِ، فَصَلِّها وَ أَرْغِمْ أَنْفَ الشَّیْطانِ هیچ چیز مثل نماز، بینى شیطان را به خاک نمىمالد، پس نماز بخوان و بینى شیطان را به خاک بمال. من لا يحضره الفقيه، ج۱ ص ۴۹۸
لذت واقعی اون لذتیِ که خدا از لذت بردنت، لذت ببره..😌🧡
بنده‌ی‌ من مراقبِ خودت باش، تو امانتِ منی دستِ خودت..☺️🌸
«ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم» اشتباهی سَرمونو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون، هیشکی اندازه تو دوستمون نداره..🙃🧡
محبوب‌ ترین عمل نزد خدا، شاد کردنِ دیگران است..😌💛 - پیامبر(ص)
من دل خوشم، که تو خدایِ بده‌ها هم هستی..😇💙