eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ 😕قبرستونا پُره از آدمایی که گفتن از شنبه، از فردا، هفته‌ی دیگه، امشب... 🔻 حواسمون باشه واسه هر کاری وقت نداریم... اگه میخوای حرفی بزنی، کاری بکنی، همین امروز انجامش بده! ⌛️ خیلی زود دیر میشه... او منتظر آمدن ماست... اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ............................𖤐⃟✨ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ خدای مهربان هم در فرج تعجیل خواهد کردبه شرطی که ببیند در دل ما سوء نیت نیست✨ ‌‎ ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. ‌ •• ♤↻.. ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ 🔶اگر کسی گناهی انجام بده و به دیگران نشون نده... ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
ریحانہ اݪنبے^^ --------------------𖤐⃟🦋 ..............................𖤐⃟✨ مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی! یک نفر نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت: چون مشروب خورده خجالت می کشد داخل شود. هیچ کس نفهمید رجایی در گوشی چه حرفی به جوان زد، دستش را گرفت و آورد سر سفره و گفت:  با هم غذا می خوریم - ولی دهان من نجس است «تو مهمان من هستی» را گفت و غذا را شروع کرد، جوان می گفت که دیگر سراغ آن کار حرام نرفتم چون رجایی من را به لجاجت نینداخت ..............................𖤐⃟✨ --------------------𖤐⃟🦋 ♤↻.. •• ♤↻.. ••
دیگه من برم🚶🏻‍♀🖐🏻🍃
خواستم عقب بشینم که اجازه نداد و گفت جلو بشینم. بوی عطرش خیلی خوب بود. جوری که متوجه نشه بهش نگاه کردم. چشم های قهوه ای،پوست گندمی،هیکل خوب،لب های قلوه ای...... سپهر:خوردی منو با چشمات. با خجالت سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم. خندید و گفت:پس خجالتی هستی. هیچی نگفتم،انقدر حرف زد که آخر خودش خسته شد. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. مزاحمه ۲۰ تا پیام داده بود....... دیگه تحمل مزاحمت هاش رو نداشتم. -میشه آهنگ بزاری؟! سپهر:حتما. وقتی آهنگ رو روشن کرد گفتم:دابسمش بگیریم؟! سپهر یکم تعجب کرد و بعد از چند ثانیه گفت:آره. رفتم تو پخش زنده اینستا،سپهر آهنگ رو زد از اول و دوتایی شروع کردیم به خوندن. سعی کردم خودم رو نزدیک سپهر کنم. بعد از چند دقیقه که خسته شدیم پخش زنده رو قطع کردم. سپهر:حالا میشه بگی چرا پخش زنده گرفتی؟! -مزاحم داشتم میخواستم بگم شوهر دارم. سپهر خندید و گفت:پس بگو. گوشیم زنگ خورد،النا بود. سریع جواب دادم:جونم الی؟! النا:خیلی آدم بیشعوری هستی. -چرا؟!!! النا:با پسر قریبه تو خیابون چه غلطی میکنی؟! -وای الی. النا:زهرمار. تمام ماجرا رو برای النا تعریف کردم،النا و سپهر قش کرده بودن از خنده. وقتی تلفن رو قطع کردم گفتم:چته؟! سپهر:هیچی. تو دلم کلی فوش بهش دادم. رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک. سپهر:رسیدیم. -کور نیستم. سپهر خندید و پیاده شد. از ماشین پیاده شدم و به سمت رستوران رفتم. پشت سرم میومد،سر یک میز دو نفره نشستم. سپهر:چی میخوری؟! -کباب. وقتی گارسون اومد سپهر غذا ها رو سفارش داد. داشتم غذام رو میخوردم که گفت:نظرت راجب به من چیه؟! خیلی غیر منتظره پرسید!!!! -نظری ندارم. سپهر:ولی من نظرم راجب تو اینکه یه دختر خوشگلی.....مهربون.....باحال......بامزه..... -نظرت اصلا مهم نیست. سپهر دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:من واقعا دوست دارم. دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و بلند شدم. عصبی گفتم:آقای محترم حد خودتون رو نگه دارید..... سپهر:باشه.....باشه.....غلط کردم. ادامه دارد.................
ࢪیحانہ اݪنبے^^ ……………………………........…………<𑁍> ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ :)👇🏿 حواسمان باشد…🙂👌🏻 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ!🥀 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ!😍 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ!😒 با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ!🤗 با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "ﺩﻝ" ﺷﮑﺴﺖ!💔 با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ!😃 با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑُﺮﺩ!😔 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ!🤩 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "جدایی" انداخت!😠 ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "آشتی" داد!😇 با "زبان" میشود آتش زد!🔥 با "زبان" میشود آتش فتنه راخاموش کرد!🌬 پس حواسمان باشد🙃🤞🏻 ✫✩✫✩✫✩✫✩✫✩✫ ..............................................<𑁍> ۞☽︎..
-من نظرم راجب شما منفیه. پا تند کردم و از رستوران اومدم بیرون. دنبالم میومد و صدام میزد. سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه‌. وقتی رسیدم همسایمون خونمون بود. دخترش که پنج ساله بود رو بغل کردم و بوسش کردم. چقدر این دختره بامزه هست آخه..... -سلام. شیدا خانم:سلام عزیزم. -خوبین؟! شیدا خانم:فدات شم خوشگلم. مامان از آشپزخانه بیرون اومد و گفت:چی شد؟! -سلام. مامان:علیک سلام،چی شد؟! -هیچی بهش گفتم جوابم منفیه. مامان کپ کرد،از موقیعت استفاده کردم و با هستی(دختر همسایه)رفتم داخل اتاق. -چطوری هستی خانم؟! هستی خیلی بامزه گفت:خوبم خاله جونی. گونش رو بوسیدم و بهش عروسک دادم. -بازی کن تا بیام. یک دست لباس برداشتم و رفتم داخل اتاق مامان اینا. لباس هام رو عوض کردم و رفتم داخل اتاقم. هستی داشت با عروسک بازی میکرد....... موهام رو شونه کردم و یک رژ صورتی پر رنگ زدم..... هستی:خاله چه خوشگل شدی. -فدات بشم من نفسم. یکم با هستی بازی کردم و بعد نشستم پای گوشی. همه دوستام کنجکاو شده بودن که با کی بیرون بودم. النا هم تو گروه به همشون گفته. خداروشکر مزاحمه دیگه پیام نداده بود. گوشیم رو گذاشتم کنار و با هستی رفتیم داخل حال. مامان:مامان سپهر زنگ زد. -خب؟! کنار شیدا خانم نشستم. مامان:خیلی ناراحت شدن. -چیکار کنم؟! مامان:کارت درست نبوده پارمیس. -خیلی هم درست بوده مامان جان. مامان چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه. شیدا خانم خندید و گفت:خیلی زوده هنوز ازدواج کنی دختر. لبخندی زدم و گفتم:منم همین رو میگم والا. ادامه دارد...............
قسمت اول رمان مون👆🏻😍
به به سلام سلام😍 یه کانال آوردم براتون😍 یه رمان عالی😍 رمان عشق شهادت دوست داشتین یه سربزنین😉 خوشحال میشیم😎 پشیمون نمیشین😎 https://eitaa.com/joinchat/3578593444C948b8b35e2