فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ روز تا نیمه شعبان🙂😍❤️
#امام_زمان #استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداۍ لالاییِ اربابُ می شنوم😍❤️
آئینۀ غرق نور ایزد آمد،
یا جلوهاي از بهشت سرمد آمد.
با دیدن اکبرش چنین گفت حسین
یکبار دگر بوی محمّد آمد.
💐 سالروز میلاد با سعادت سرو باغ احمدی آینه محمدی، حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان را به شما دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض مینمایم.💐🥰
#میلاد_حضرت_علی_اکبرعلیهالسلام
#روز_جوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ایی حکم جهادم دهد
ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد 💪
#عشاق_رهبر
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وهفتم صبح زود از خواب بلند شدم و صبحانه خوردم و رفتم حمام.... شومیز
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_وهشتم
بعد که عروس خانم جواب بله رو داد همه مهمون ها رفتن خونه خاله الناز.....
من و النا و مامان از مهمون ها پذیرایی می کردیم.
یکم که کار ها کم تر شد رفتیم پیش شیرین و مَشغول صحبت شدیم.
ما فکر می کردیم تا یکی _ دوماه دیگه عروسی می گیرن اما شیرین می گفت ۲ سال دیگه.......
من مطمئن بودم سبحان به حرف شیرین گوش میکنه و هرطوری هست عروسی رو می ندازه زمانی که شیرین میخواد.
بعد اینکه مهمون ها رفتن ما هم رفتیم خونه.
مامان خیلی خوشحال بود ....
لباسمو که عوض کردم دراز کشیدم روی تخت.
ساعت شش بود.
خسته بودم سرم رو گذاشتم روی بالش.
اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد.
آروم چشمامو بزار کردم انگار صبح شده بود.
نگاهی انداختم به ساعت ساعت ده بود یهو یاد دیشب افتادم.
یعنی من از ساعت شش دیشب تا الان خوابیدم؟؟؟!!!!
بلند شدم واز اتاق خارج شدم.
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.
بابا:چه عجب....
مامان:سلام بيدار شدی بلخره؟
-چرا منو بيدار نکردید..
مامان:خیلی خسته بودی دلم نیومد...
-من تو کل عمرم اینقدر نخوابیده بودم!
مامان:حالا برو صبحانه بخور.
-چشم
ادامه دارد.......
هدایت شده از پشتسنگࢪ
شࢪایطتبادل
تبادلداریمباهࢪآماࢪے....
شبانہ،روزانہ،ویو،حمایتےهمهروانجاممیدیدمحتے
باآماࢪ1🖐🏻
چیزےکہمهمہبرامون محتواست👌🏻
آیدےبرایتبادلاتمون👇🏻
@Afarejangenarm
بدلیلاهانتبهنامحضرتزینب(س)
توسطامیرتتلومادوستداراناهلبیت
وظیفهداریمکهپرچمحضرتزینبرا
بالانگهداریم...!🙂✌🏼
لطفاًنشردهیدوهمگانعکس
پروفایلشانرازینبیکنند،
تاتتلووامثالاوبدانندکه
اهلبیتخطقرمزماست...!👊🏻😏`
#لعنتاللهعلیالقومالظالمین...!✊🏼
#لبیکیازینب(س)✊🏼
••💐☁️••
سلامامامزمانم🌱
بهتـوســلاممۍدهم
وبهمعنۍسـلامفڪرمیڪنم
سـلامیعنۍآرزوۍســلامتۍ
جانتسـلامتعزیز️دلما♥️🌿..
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
.
سلامدوستانصبحتونامامرضایی
براےتبادلاتامࢪوزڪانالمیخوایمباچندتا کانال﴿مذهبی﴾تبادلویو انجامبدیم🙂
آیدی👇🏿
@Afarejangenarm
برایتبادلساعتیدوڪانالمذهبیمیخوایم
آیدی👇🏿
@Afarejangenarm
تبادلشبانه امروز نداریم🖐🏿(رزرو شده)
حمایتےواسهفرداداریمهرکسڪانالشزیر۲۰۰
عضودارهفقط یکلینکارسالکنہتادر لیست بگذاریم🙂
آیدی👇🏿
@Afarejangenarm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران بِزَن، در رو...گـُــذَشـــٺ!✋🏼
.
.
.
بزنید، میخــــوریـــد👊🏼‼️
#ایران_قوی
تور خدا نکنید🙄🤕🚶🏻♀️
نکنید کاری که اوکراین و ناتو بخوان برامون نیرو کمکی بفرستن🤦🏻♀️
#چهارشنبه_سوزی
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وهشتم بعد که عروس خانم جواب بله رو داد همه مهمون ها رفتن خونه خاله
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_ونهم
صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن که چهارخونه های سفید داشت رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه.....
-چه خوشگل شدم....
گوشیم رو برداشتم و اومدم که از خودم عکس بگیرم که یه پیام از طرف محدثه اومد.
سریع پیام رو باز کردم(سلام خوبی؟)
جواب دادم:سلام خوبم....تو چطوری؟
دو دقیقه نشد که جواب:خوبم اما حوصلم سر رفته.
نوشتم:خب منم حوصلم سر رفته پاشو بیا اینجا.
محدثه:پدرت خونه هست؟
-آره
محدثه :آها....نه تو بیا
-مگه چیه؟؟؟؟
محدثه:ای بابا....تو بیا دیگه.
-باشه.....
یه چادر انداختم سرم و از اتاق خارج شدم.
بابا:کجا؟
-دارم میرم پیش محدثه .
بابا:برو.
آروم از پله ها رفتم پایین......
محدثه جلوی در ایستاده بود و سرش توی گوشی بود.
یهو از پله ها پریدم پایین و گفتم:پخخخخخخخ
محدثه جیغ زد و گفت:چیکار میکنییییی؟؟!!!
همونطور که می خندیدم گفتم:می خواستم بترسونمت..
محدثه:خیلی بدی...
-عه،حالا چیشد مگه؟
محدثه:داشتم سکته می کردم.
-ببخشید.
محدثه:اشکال نداره بیا تو.
وارد خونه شدم.
محدثه:بیچاره همسایه ها.
-چرا؟
محدثه:کلی سر و صدا کردیم....
-آره راست میگی.
رفتم جلو لپش رو بوس کردم و گفتم:ببخشید اشتباه کردم.
محدثه با خنده جواب داد:اشکال نداره حالا
ادامه دارد..........
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_ونهم صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد
-مادرت خونه نیست؟
محدثه :نه.
-ناراحت نمی شن من اومدم؟
محدثه :نه بابا خودش گفت حوصلم سر رفت بگم بیای.
-آها.
رفتیم توی اتاق محدثه.
محدثه:یه لحظه صبر کن الان میام.
-باشه.
محدثه از اتاق خارج شد بعد چند دقیقه اومد.
محدثه:ببن چی خریدم....
توی دستش رو نگاه کردم.
یک کیسه پر از خوراکی!
-وایییییییییی.
محدثه:بفرمایید.
-به به
محدثه:ببن چقدر کاکائو خریدم.
-شکلات شیری میخردی.....
محدثه:خریدمم
یه سوپر چیپس باز کردم و یک مشت گذاشتم توی دهنم.
-به به.
محدثه:به منم بده.
من اینقدر خوردم که داشتم می ترکیدم ولی محدثه زیاد نخورد.
-چرا نمی خوری؟؟؟من که الان می ترکم.
محدثه:یه دخترس مثل خودمه خیلی کاکائو دوست داره اما خانواده نمی تونن تهیه کنن گذاشتم با اون بخورم ....
-آها
من خوراکی ها رو جمع کردم و محدثه برد توی آشپزخونه.
وقتی از اتاق خارج شد رفتم سمت کتابخونش.
-چقدر کتاب داره.
یکی رو برداشتم..
ادامه دارد......