eitaa logo
سُلالہ..!
255 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•⇱♥️⇲• آن‌هاچفیھ‌بستند‌تا‌بسیجۍ‌وارد‌بجنگند! من‌چادر‌میپوشم‌تا‌زهرایۍ‌زندگے‌کنم˘˘! 💜@ipqtfgu
آيت‌اللّٰه‌بہجت:♥ بےاعتنايےبہ‌حجاب‌گناھ‌ است! وداشتن‌حجاب‌واجب‌است....!🙂🌹
یک عمر ،☝🏻 براى یافتن "بهار" ،🍃 غنچه ها را بوییدم ،🌸 غافل از آنکه ،🚶🏻‍♀️ "بهار" همان لبخند تو بود...😍 تعجیل در ظهور 3 صلوات ♥️🎈 ♥️@ipqtfgu
هدایت شده از تبادلات پࢪجذب مریم🍓
مدیرای عزیز توجه کنید اگر مدیری عضو این دوکانال نباشد کانال آن در تبادلات قرار نمی گیرد @wtkdpk @uehfue
عکس فروشی قیمت:۵صلوات برای سلامتی رهبرمون لطفا ختم کنید🤚🏻 نکنید راضی نیستم پی وی بنده👇🏻 https://eitaa.com/Lhrpyb
عکس فروشی قیمت "قرائت دعای فرج لطفا قرائت کنید 🤚🏻 نکنید راضی نیستم پی وی بنده👇🏻 https://eitaa.com/Lhrpyb
عکس فروشی قیمت"۵صلوات برای خوشنودی آقا امام زمان لطفا ختم کنید نکنید راضی نیستم پی وی بنده 👇🏻 https://eitaa.com/Lhrpyb
شروع رمان بی تو هرگز
قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم . . سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود… چند لحظه مکث کردم… . – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم… شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام… و شما چنین آدمی رو دعوت کردید…. حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… . . و از جا بلند شدم… همه خشک شون زده بود… یه عده مبهوت، یه عده عصبانی… فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود… به ساعتم نگاه کردم … . – این جلسه خیلی طولانی شده… حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره… هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران… . نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی! واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ . – این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… . جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم… می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه… . این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم… پاهام حس نداشت… از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …
قسمت پنجاه و ششم: دزدهای انگلیسی . . وضو گرفتم و ایستادم به نماز… با یه وجود خسته و شکسته… اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور… . . توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… . – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی… . . در زدم و وارد شدم… با دیدن من، لبخند معناداری زد… از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی… . – شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید… . . خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه… و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… . ناخودآگاه خنده ام گرفت… . – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید… اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید… و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… . چند لحظه مکث کردم… . – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید… برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن… . و از جا بلند شدم………..