eitaa logo
راھ شهدا🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
797 ویدیو
6 فایل
🌠الرفیق ثمّ الطریق ما راهی به‌ جز این ڪه یڪ شهید زنده در این عصر باشیم نداریم🌹🍃 #شهیدحاج‌‌احمد‌ڪاظمی 🦋🌱 ارتباط با ادمین: @merzaei77 https://eitaa.com/soleimani0313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فرازی از وصیت سردار شهید محمد مشایخی... 🔸آیا گناهانی که با حضور خداوند انجام می شوند می توانیم در حضور یک فرد معمولی انجام دهیم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
53.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍هر کاری را انجام می داد یک هیئتی مخلص به تمام معنا بود از بس خدمت می کرد و کار می کرد خدا گفت باید بیایی عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ بشی... 🌹شهید علی منصوری به روایت سردار حسنی سعدی نثار روح مطهر و ملکوتی اش صلوات... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
این که گناه نیست 12.mp3
4.76M
12 💢خودت رو فقط در آینه های گرون قیمت، نگاه کن! اونایی که، قلـ❤️ـب سالمی دارند؛ عالی ترین مقیاسند؛ تا خودتو در آینه وجودشون بسنجی. ✅این مقایسه،از گناه نجاتت میده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓ @soleimani0313 ┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
ماجرای یک بوسه!🌸 اولین جلسه کنفرانس بین‌المللی حمایت از انتفاضه بود. پس از سخنرانی، هنگامی که آقا در حال عبور از سالن کنفرانس بود، سیدحسن نصرالله، خودش را به آقا رساند و دست ایشان را بوسید. برایم کمی تأمل برانگیز بود. یک روز بعد که به دیدار سیدحسن نصرالله رفتم، قضیه را پرسیدم.🌸 سیدحسن گفت: امسال رسانه‌های جهانی مرا به عنوان "مرد سال" نامیده‌‌اند و در کشورهای عربی نیز عنوان "موفق‌ترین رهبر جهان عرب" را به من داده‌اند. دیروز چون مراسم به طور مستقیم در جهان پخش می‌شد، مناسب دیدم به همه بگویم که من "سرباز" رهبر انقلابم!🌺 🔷 تا سربازی نائب امام زمان علیه السلام را نپذیریم ودر این راه تلاش نکنیم نمیتوانیم در لیست سربازان حضرت ولیعصر علیه السلام قرار بگیریم....🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اتاق خصوصی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ «دوستن دیگه، می آن این جا که پیش من باشن.» آنقدر خاطر جمع حرف می زد که نمی شد باور نکنی باور هم می کردی زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند! روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند. یک روز که رفتم ،ملاقات، آن جا نبود دلم شور افتاد فکرم به هزار راه رفت سراغش را از پرستار بخش گرفتم؛ شماره ی اتاقی را گفت و ادامه داد: «بردنشون اون جا»، تو اتاقش فقط یک تخت بود همان دو نفر هم پهلوش بودند تا مرا دیدندآمدندبیرون، کنار تختش ایستادم سلام کردم و احوالش را پرسیدم گفتم:«برای چی آوردنتون اتاق خصوصی؟» با لحن بی تفاوتی جواب داد:«دکتر گفته سر و صدا برام خوب نیست، برای همین آوردنم این جا.»... یک ماهی تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند مرخص هم که شد و آمد خانه همراش آمدند. هنوز زخمش خوب نشده بودکه آمدند دنبالش،گفتند:« ازمنطقه شما رو خواستن. با همان معلولیتش راهی شد.» بعد از شهادتش آن دو نفر را دیدم خیلی بی تابی می کردند خودشان آمدند پیش من گفتند:«ما محافظ آقای برونسی بودیم!» پاورقی ۱ یکی از بیمارستانهای واقع در مشهد مقدس 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اورکت نو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ چشم هام می خواست از حدقه بزند بیرون تنها چیزی که حدسش را نمی زدم همین بود گفتم:«پس چرا شما هیچی نمی گفتین؟!» «خود حاج آقا از ما خواسته بودن به شما هیچی نگیم؛ نه به شما، نه به هیچ کس دیگه.» یکیشان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت:«اون دفعه ای که شمااومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون تو اتاق خصوصی به خاطر اعتراض زیاد ما بود.» «چرا؟» «چون خدا بیامرز شهید برونسی دوست داشت بین مردم باشه ولی ما می گفتیم خطرناکه، آخرش هم با هزار خواهش و تمنا بردیمش تو اون اتاق» همسر شهید پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما برای خبر گیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفاقاً او هم از گرد راه رسید، هنوز خستگی راه تو تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت:«:من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه» این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد آخرش هم هر طور بود راضی اش کرد که ببردش جبهه همه ی کارها را خودش روبراه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی جبهه شدند. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ | تقوا یعنی چسبیدن به فرمان‌های الهی ▪️وَ أَطِیعُوا اللهَ فِیمَا أَمَرَکُمْ بِهِ وَ نَهَاکُمْ عَنْهُ خدا را اطاعت کنید در چیزهایی که شما را به آنها امر و در مواردی که شما را از آنها منع کرده است فراز از خطبه فدکیه - ۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی اورکت نو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سه چهار ماه بعد خدا بیامرز پدرش برگشت،یکراست آمده بود مشهد و بعد هم خانه ی ما،از خوبی های جبهه گفتنی زیاد داشت.او می گفت و ما می شنیدیم تو این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین بپرسم پرسیدم گفت:«عمو نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.» «چطور؟» گفت::«وقتی رسیدیم جبهه, یک اورکت به ما داد، دیروز که می خواستم بیام مرخصی همون اورکت روگرفت و داد به بسیجی های دیگه!» چشمهام گرد شد.معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند،بعد از مدتی استفاده کردن،مال خودشان می شد تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته! چندروزبعدخودعبدالحسین آمد مرخصی، بعد ازسلام و احوالپرسی ،گفتم:«آخه اورکت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری؟» خندید و گفت:«معلوم نیست بابام برات چی گفته» ازش خواستم جریان را بگویدگفت جبهه که رسیدیم هوا سرد بود،ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک اورکت نو به اش دادم که بپوشد.من تو اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود دیدم اورکت خودش را گذاشت تو ساک و همان کهنه را که مال من بود برداشت،سه چهار ماهی را که جبهه بودبا همان سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از تو ساکش در آورد و پوشیدکه سر و وضعش به اصطلاح«نونوار» شود. به اش گفتم «بابا کجا ان شاء الله؟» گفت:« می رم روستا ،دیگه مرخصی دادن» گفتم:«خب اگه میخواین برین روستا چرا همون اورکت کهنه رو نپوشیدین؟» منظورم را نگرفت خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد من هم رک و راست گفتم:«این اورکت نو رو در بیارین و همون قبلی رو بپوشین.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی بعد از عملیات 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اولش اعتراض کرد که:« مگه مال خودم نیست؟» گفتم :«اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین» بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد.» همسر شهید پدرش سکته کرده بود رفتیم روستا و آوردیمش مشهد، پیش چند تا دکتر بردیم حرف همه شان یکی بود،بعد از معاینه می گفتند:«این دیگه خوب شدنی نیست. غیر مستقیم هم اشاره می کردند که روزهای آخر زندگی اش است.» همان وقت ها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد جریان مریضی پدرش را به اش گفتم گفت: «براش دعا می کنم.» به اعتراض گفتم:«یعنی چی؟ شما باید بیاین مشهد.» گفت: «من برای چی بیام؟ شماها خودتون ببریدش دکتر» «یعنی می شه که ما تا حالا دکتر نبرده باشیمش؟!» 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ ✨@soleimani0313 ╰┅─────────┅╯