#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتسـےونـهـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
همه باهم تکرار میکردند:
ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی زمین هستیم وشما هم هریک با دینهاوزبانها وقومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا درخدمت یهود باشید وبرای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکارگیرید.
همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست,ما بوجود امدیم تا باتلاشمان ,سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای بقای شیطان بزرگ ,ازجان ومالمان میگذریم و....
جمعیت به طور ناخوداگاه,امثال این جملات راتکرار میکردند وبی شک تمام توان خودرابرای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند.
ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف ,درشهرهای بزرگ وتاثیرگذارشان تونل هایی حفرنمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع ,سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ...
سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.
درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم.
فک میکنم با این خواب مصنوعی ,ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد.
بعد ازساعتی نفسگیر ,نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند.
خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم....
مهرابیان راپیدا کردم,دو ردیف بالاترازمن نشسته بود.
برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم.
سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم:استاد..
مهرابیان:لطفا به من نگو استاد,من سعید هستم.
بعدشم ادامه داد:
امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید.
من:نه استاددد,ببخشید نه اقای مهرابیان ,حواسم بود.
من:میخواستم بپرسم ,موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟؟گوشتاش گوشت چیه؟
ذبح شرعی میشن؟
مهرابیان لبخندی زد وگفت:نترس دختر,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند...
من:مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟
مهرابیان:این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده,تنها راه حفظ سلامتی هست.
بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط خودشون ازنعمت سلامتی برخوردارباشند,هرچه خوردنی آوردند بخور,فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی,همه الکل دارند.
درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت:هما بیا بامن تا پذیرایی کنم.
بالبخند بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان...
واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیرکشیده بود.
روکردم طرف دیوید وگفتم:
اقا سعید,دوست من.
وبه مهرابیان گفتم:
اقاسعید شماهم باهمراه بشوید.
کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت:ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در آیندهای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود وخدمتگزاران خالص این قوم هست وبس.
ما با دستکاری درژنتیک انواع محصولات ازگندم وجو وذرت و...تا حتی شیر وگوشت و...محصولات جدید که به نظر مفیدومقرون به صرفه میاید ,تولیدکردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد.
این مواد درکشورهای دیگر به مواد تراریخته مشهورشده که ما تولیدمیکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند.
مابادستکاری ژن یک گوسفند ,بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک.گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گاز دار راخواهید یافت ,اما فروش این نوشدینها درسراسرخاک اسراییل ممنوع وتخلف به حساب میاید,اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است....
هرچه که بیشتر میگفت,متأسف ترمیشدم,اینها که خودرا فدایی شیطان میدانستند تاکجاها رفته اند ومسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند.
آخر غفلت تاکی؟!!!!
چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط,سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی,داده شود وبا جان وسلامتی مردم بازی شود؟؟
آخر چرااااا؟؟
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلویـڪم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ماهستند ودونقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده,کاملا تحت سیطره ی ما هستند.
فقط کشور ایران است که باید یا ازمیان برداشته شودویا تغییر رژیم حاصل شود واگراین دوناموفق بود باید باحداکثرتوان سعی درناامن کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران ,رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان راتضعیف کنیم ,باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری مکدر کنیم,اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان,منحرف کنیم ,شهادت طلبی راکه ازمحرم وعاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم واین برقرارنمیشود مگراینکه جوانانشان رابه انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت....
خیلی پست وحقیر بودندکه باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,ازهمه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم وعزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم.
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلودوم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند.
خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود,اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت وپر از ترسی درپیش دارم وچه اتفاقات ناخوشایندی,قراراست برایم رخ دهد.
امروز,روز پوریم است ,اول صبح,ما را سوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند.
در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند.
ازمهرابیان سوال کردم:به نظرتان کجا میبرنمان؟
مهرابیان:احتمالا ,بیت المقدس...
یه جورایی خوشحال بودم,آخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم.
بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,به محض رسیدن به آن مکان ,برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای آن مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد،
برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی نماز وارتباط باخدا درمن فزونی یافت.
خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:اینجا کجاست؟
دیوید:اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس(قدس)....
اصلا باورم نمیشد ,آخه تاجایی به ما نشان داده اند,قدس,مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبر از آن گنبد نبود.
ازمهرابیان سوال کردم:آقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست.
مهرابیان:درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است,اون گنبد طلایی رنگی که این صهیونیستهای خائن به عنوان قدس به ما نشان میدهند,مسجد(صَخره)هست,صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که درقدس انجام میدهند,ماهیت اینجا را آشکار نمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند.
از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص ومقدس در زمین مشخص باشند,یکی کعبه ودیگری قدس است.
بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است,محل معراج پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم، از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.
معبد حضرت سلیمان علیه السّلام این مکان بوده,اینجا پر از راز و رمز است,سلیمان, پیامبری بود که علاوه بر پیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.
معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش با جادو و جادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشاید به همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند.
درهمین حین دیوید به طرف ما آمد وبحثمان ناتمام ماند.
دیوید گفت:بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدم .
با مهرابیان راه افتادیم,از نظر من ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند.
همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میآمد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود.
دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:نه,نه,اونجا ممنوع هست,یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به آنجا راه نداد...
رفتیم به مکان جشن,همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنارهم روبه آسمان گرفته بودند ویک عبارتی راتکرارمیکردند...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوسـوم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
با زبان عبری,تکرار میکردند.
کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز.
مهرابیان:خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید,اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفر کردند,اگر بخواهی نزدیک آنجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند .
من:اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,...اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان عزیزززز
مهرابیان:خانم سعادت,این آخرين تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان,
ما بچه شیعه ها خیلی زرنگتر از این یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تواون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا
من:روچشمم.....
اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم.
به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,آخه یکی ازاحکام و رسومی که در روز پوریم ,یهودیا انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست.
اما برای من که ادعای شیعه بودن وپیرو مولا علی علیه السّلام دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه....
پس حتی نگاهی هم بهش نمی اندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,در روایات زیادی ازمعصومین علیهم السلام داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که با این نوشیدنی ,سرمست میشوند...
چشمم به دیوید افتاد,بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت...
وای خدای من دررررسته,راهش همینه.....
فقط باید مهرابیان راقال بزارم!!
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
دوستان جدید به کانال سردار سلیمانی خوش آمدید.🍃🌻
#رمان دام شیطانی را با #سلامبرحسین
دنبال کنید.
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوچـهـارم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟
گفتم:اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم.
مهرابیان:مراقب باش خانم سعادت.
از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم
اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده .
جام خالی رابدستم گرفتم ,طوری برخورد میکردم که منم خوردم.نزدیک دیوید شدم,دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کرد و با عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم.و وقتی مطمئن شدم که تو این عالم نیست ,آهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم.
کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز.
اکثر سربازا دور و وَرِ مکان جشن بودند,یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.شانس باهام یار بود که روز پوریم بود و اینها هم یه مشت آدم لایعقَل...
به در رسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت در باز شد.
خدای من عجب هُرم جانسوزی از داخلش میآمد,انگار در جهنم باز شده.
شروع کردم آیت الکرسی را خواندن و وارد اونجا شدم,آنچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند,همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...یکباره یادم اومد دوربین را روشن نکردم,سریع دکمه روشن را لمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میآمد ,چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم.
درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته,
چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم.
تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رافشارمیده...
بلند بلند گفتم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن...
حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای آهنين درانتهای تونل دیده میشد ,دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان علیه السّلام,مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند.
جادوی سیاه را در زمان حضرت سلیمان ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز آن راکشف نکرده بودند.
برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود.
خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار وتخریب قدس را دارند....
دیدنیها رادیدم ,سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد.
وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم,دکمه ی خاموش را لمس کردم,بیرون که آمدم دو سرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم را میکشیدند .
ناخودآگاه دستام رابالابردم ,یکدفعه قندا,ق تفنگ آمد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد,بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیر ونفرت انگیز آمد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,ایرانی کثیف,ایرانی خائن...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوپـنـجـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
مدام تکرار میکرد ایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت,
دوباره ادامه داد چندبار گفتم ,از ایرانیها باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!!
بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت:مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم,دوباره کشتار ایرانیان به دست قوم برگزیده ,به دست یهود....
روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت ,دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان,جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند.
پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود.
گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیر لب ,با بی رمقی,قرآن میخوندم.
میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم.
یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم.
به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن:
یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..
یکدفعه هاله از نور بالای سرم ظاهرشد,فکر کردم دوباره گرفتار اجنه شدم .
بلند بلند تکرارمیکردم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتُهلِکنی...
دوباره ازحال رفتم....
مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش آمدم.
باورم نمیشد,یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بود و با گوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد.
تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:لاتخف,انا عقیل...
شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم.
مثل اینکه اسمش عقیل بود,
بازبان خودش بهش گفتم:اسم من هما است تو کی هستی واینجا چکار میکنی؟؟!
عقیل:من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند.
من:برای چی؟تو که هنوز بچه ای,گناه نداری,پدر و مادرت کجا هستند؟
بااین سوالم اشکاش ریخت وبا آستین لباسش پاکش کرد وگفت:من مال یمن هستم,پدر و مادرم را تو جنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا با گلوله کُشتشان,من وبرادرم علی را به همراه تعداد زیادی کودک,از یمن به اینجا آوردند,و ما را درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدر و مادرمان راکشتند. یک روز یکی از سربازانی که دریمن ما را گرفته بود دید,بهش حمله کرد و فحشش داد,آنها هم اینقدر برادرم را زدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش باز مونده بود و از کل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش ,خودم را روی جسدش انداختم ,سربازی که میخواست بلندم کند را با پام زدم,بعدش منم کتک زدند و انداختند اینجا...
عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.
بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم.
عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش را انداخت توبغلم و در آغوش هم گریه کردیم...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوشـشـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
یک باره یادم آمد تو ایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم و عطا نکنه,شاید اسمش را بدونی,حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه
بازهم هق هق
مخفیانه....
کز ستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردند ز خانه
مادرم ناباورانه
در پی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه
باز باران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه و بازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
باز باران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه
میخوندم و اشک میریختم,عقیل هم با اینکه زبانم را نمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذر کردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل را با خودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی تو بدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری ما را یادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم را کشیدم گوشه ی دیوار و عقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
با صدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
آمد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,باید بریم وقت نیست..
نورچراغ قوه را انداخت رو صورتم و گفت:
آه خدای من...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوهـفـتـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
این نامردا چه به روزت آوردند و ادامه داد میتونی پا شی؟یا دستت را بگیرم؟
گفتم: نه نمیتونم,باکمک عقیل بلند شدم.
مهرابیان نگاهی به عقیل کرد و گفت:
این کیه دیگه؟
گفتم:یه دوست,یه برادر...
گفت:ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد آخه اگر گیرمون بیارن ,در جا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره.
گفتم:اگه بیاد وباعزت بمیره,بهترازاینه که اینجا زنده بمونه وتربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش.
مهرابیان دید اصراردارم,دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش آمده بودند چند قدمی جلوتر حرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش را بگیرند,منم شروع کردم آیه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون) را خواندن,
چون شنیده بودم که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست.
توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان وچریکهای فلسطینی هستم....
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلوهـشـتـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..
کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست.
یکی از فلسطینیها جلوی در خانه ای توقف کرد و با اشاره به مافهماند که برای تعویض لباس و زدن آبی به سر و رویمان داخل شویم.
به سرعت لباسهایمان را با لباسهای عربی تعویض کردیم و آبی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,آخه سپیده سر میزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار بر موتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم.
از شهر خارج شدیم و بعد از طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند و دوباره پیاده حرکت کردیم.
بعد ازحدود نیم ساعت پیاده روی با اشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنار زدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد.
از در وارد تونلی تاریک شدیم,
دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم.
درطول مسیر هر چند کیلومتر یک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود.
مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری از آنها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد.
چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقدر سختی کشیده بود که این خستگیها به چشمش نمیآمد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان و خرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم.
خواب شیرینی برمن مستولی شد .....
نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هر از چندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدود میشد به نان وخرما,میخوردیم و راه می افتادیم.
بالاخره کورسوی نوری از انتهای تونل به چشم میخورد ،به منبع نور رسیدیم، دالانی بود که از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کار ما تمام است,بعد از این روستا شما به مرز لبنان میرسید وبا موبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظر میرسید قدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم.
مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خورد که چشمهایش به گودی نشسته بود و دهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان و اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ
لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانویم گذاشته بود و درخوابی شیرین سیر میکرد.
کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....
باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم,خداییش نمیدونستم چقدر خوابیدم
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتچـهـلونـهـم⬇️
🔱⃟☄ ــہـ۸ــہـہـ۸ــہــہـ۸ــہـہـ۸ــہــ 🔱⃟☄
مهرابیان رو به من:بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم...
ازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم,عقیل را بیدار کردم و
با هم پیاده شدیم.
مهرابیان داخل سفارت شد وبعد از معرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,از ما خواست تا در اتاقی که در اختیارمان قرار دادند داخل سفارت استراحت کنیم.
برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند.
داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم ,مدام عقیل را می بوسیدم واز پدر ومادرم که قرار بود برای عقیل هم پدر ومادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم.
بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم,بااینکه شاید ده روز خارج از ایران بودم ,اما اینقدر سخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دور از وطن بودم.
چند تا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ماخوش آمد گفتند .
مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم,دوربین را از زیر ناخنم بیرون آوردند,به آنها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند.
پدرومادرم از آمدنم خبر نداشتند,از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم,باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پر کرده بود.
قرار شد سریع به دنبالم بیاید.
با اداره هماهنگی کردم تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای,قانونی حضانتش را انجام دهیم.
اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم.
الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته,پدر و مادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدند و من مطمئنم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تو این مدت زبان فارسی را کار کردم.عقیل پسرباهوشی ست ,مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی را یاد گرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه,مادرم مثل پسر واقعی خودش دوسش داره و دورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشتر توخونه میمونه.
یک ماه بعد از مراجعتمان به جانم سو قصد شد و خوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که از طرف موساد بوده.
مهرابیان هفته ای دو سه بار به بهانه ی دیدن عقیل ,اما در حقیقت دیدار خواهر عقیل,به خانه مان میآید,مهرش به دل بابا افتاده.
الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,آخرین قسمت رمان را میگذارم.
عاقد:خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم,آیا بنده وکیلم شما را به عقد دایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟
واینبار سعید هست که میگه:
عروس داره رمانش راتمام میکنه
من:بااجازه ی بزرگترا بببببله میگیم...
#پـایـاݧ🌸🌙
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین