eitaa logo
سردار سلیمانی
441 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
18.8هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده مدافعان حرم، سپهبد سلیمانی 🔹تصاویر برای نخستین‌بار منتشر می‌شوند. 🏴🇮🇷🍃🌹
🍃🌹 لطفا کانال را به دوستان خود و دوستداران معرفی کنید https://eitaa.com/joinchat/1105526844Cf70243627e
🎼 نماهنگ حرم حسن علیه السّلام 🏴 ویژه سالروز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام 🎤 با نوای: سعیدرضا الهیان 🔶 قرارگاه رهپویان احلی من العسل ✅ تهیه شده در معاونت فضای مجازی صداوسیمای خراسان جنوبی 🏴🇮🇷🍃🌹
🔴سوتی اینترنشنال سعودی و اکانت اسرائیل به فارسی ♦️برداشتن کله نوید افکاری رو گذاشتن رو بدن حسن یزدانی، بعد هم براش مرثیه‌سرایی کردن!😱😳 💯💯فکر کنم اون هارده که تو گاندو دادن به MI6 و توش پر از اطلاعات غلط بود، افتاده دست اینا😄😁 🔮 مرجع گفتمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت عرفان حلقه 😱
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه اما همه‌ی ذهنم درگیر حرف‌های بابا بود . باید عصر از بیژن می‌پرسیدم. اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خونه. نهارخوردیم. بابا کارش وقت و زمان نمی‌شناخت. خداییش خیلی زحمت می‌کشید. غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: هما جان عصری کلاس داری؟ ساعت چند تا چند؟ می‌خوام بیام دنبالت. گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم. نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام. من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶ بابا: خوبه خودم رو می‌رسونم. فعلاً خداحافظ بسلامت بابا یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش می‌رسید قفل می‌کرد ... آماده شدم بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ... رفتم داخل. اکثر هنرجوها آمده بودند سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم. گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم در همین حال بیژن اومد یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد. دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت: خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد سمیرا گفت: نمیای بریم؟ گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ... ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم، پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت: حالت چطوره؟ در کنارش یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت: امکان نداره اون دختره حتماً خودش ظرفیت کمی داشته، شرایطش هیچ ربطی به کلاس‌های مانداره. و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست داری؟؟ سرم را به علامت مثبت تکون دادم. بیژن: پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما، وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشان می‌ده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم، الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم... مغزم کار نمی‌کرد، یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم می‌رسه البته با گناهان زیاد...) و حرفاش برام وحی مُنزَل بود بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن.... بهم گفت: اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان، خودم تعلیمت میدم نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجه‌های عرفان را طی می‌کنیم.... از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب می شدیم! خوندن خطبه و..این‌جا کشک به حساب میامد!!! (خدایا!خودمم نمی‌فهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!)..... اما به یکباره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار، انگار کسی از چیزی با خبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد تا دید ما دو تا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و گفت: اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده و گفت: من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید..... بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش در نمیومد.... حق هم داشت... همه اش حرف بیژن را تکرار می‌کرد؛ استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با این‌همه ناز و ادا شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش می‌بارید نگاه به چهره‌اش می‌کردی یاد ابلیس می‌افتادی. رو کرد به طرف من: ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت می‌کنی هااا؟؟ من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟ مگه بارها بهت نگفتم وقتی دو تا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق می‌دادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ما الآن محرمیم... این کلمه را تکرار کردم: محرررم؟؟ یک حس بهم می‌گفت بابا داره عمق واقعیت را می گه اما حسی قوی‌تر می‌گفت واقعیت حرف بیژن هست و بس.... واقعاً مسخ شده بودم.... رسیدیم خونه، مامان از چشم‌های اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت: هیچی فقط هما از‌ امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره، فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تو اتاق و در را بستم سریع زنگ زدم بیژن، تمام ماجرا را بهش گفتم. بیژن گفت: بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت: یک سری کارهایی می گم بکن . چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم، همش تأکید می‌کرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭 ... 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻