🍃🌸
✅زنان مهدوی را دست کم نگیرید؛
🔷 #زنان_مهدوی، اگر نتوانند مانند حضرت زهرا سلام الله علیها، سرباز امام زمانشان باشند؛
🔶مانند حضرت ام البنین سلام الله علیها، مربی سربازان امام زمان میشوند.
💢راهت را برای عاقبت بخیری انتخاب کن: برای امام زمانت...
فاطمه ای یا ام البنین؟
#سلامبرحسین
#شهداءومهدویت
#سردار_سلیمانی 🏴🇮🇷🍃🌹
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتاول⬇️
به نام خدا
(اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
پناه میبرم به خدا
از شرّ شیطان رانده شده
از شرّ جنّیان شیطان صفت
و از شرّ آدمیان ابلیس گونه
من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم.
پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمتکش که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده
و مادرم حمیده خانم، زنی صبور، بسیار با ایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد.
هشت سال اول زندگیشان بچه دار نمیشوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ، من قدم به این کرهی خاکی میگذارم تا خوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانهشان فرود آمدهام و بیخبر از اینکه این همای سعادت روزگاری دیگر ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان، زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهرهی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم، شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانهمان باز شود.
کم پیش میآید درجمعی حاضر بشوم یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی دو تا خواستگار را نداشته باشم
الان سال دوم دانشگاه رشتهی دندان پزشکی هستم.
پدر و مادرم انسانهای فهمیدهای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشتهاند.
اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم.
اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم، حتما دنبال فردی فرهیخته و با ایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار علاقه ی زیادی دارم.
یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بینهایت خوشحال شدم.
به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ایشان هم که از علاقهی من به این ساز خبر داشت گفت:
من مخالفتی ندارم. اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است.
شب با پدر صحبت کردم ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند...
که ای کاش مخالفت میکردند و نمیگذاشتند پایم به خانهی شیطان باز شود ...
فردای آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام.
دختر خانمی که آنجا بود گفت:
کلاسهای ترم جدید از اول هفتهی آینده شروع میشوند.
لطفاً شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دو حس متناقض درونم میجوشید
یکی منعم میکرد و دیگری تحریکم میکرد .....
اما علاقهی زیادم به این ساز، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری میکردم ....
#ادامه_دارد .
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتدوم⬇️
امروز شنبه بود.
طرف صبح رفتم دانشگاه....
الانم آماده میشم تا سمیرا بیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار....
زنگ در را زدن.
_مامان! کارنداری من دارم میرم.
_خدابه همراهت، مراقب خودت باش عزیزم.
سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد.
خیلی مشتاق بودم ببینمش.
وارد کلاس شدیم ده دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.
باسمیرا ردیف آخر نشستیم.
بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند.
_من، بیژن سلمانی هستم، خوشبختم که در کنار شما هستم، امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم.
بعد همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.
اکثراً تو رنج سنی خودم بودند.
استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...
چشماش خیلی ترسناک بود، وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید.نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم.
یک بار درحین توضیح دادنش به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.
به جان مادرم من آتیش را دیدم....
همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم دیگه امکان نداره پام را تو این کلاس عجیب و ترسناک بزارم.
می خواستم اجازه بگیرم برم بیرون، اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:
الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!...
واااای من که چیزی نگفته بودم این ازکجا فهمید من می خوام برم بیرون😱
از ترس قلبم داشت میومد تو دهنم، رعشه گرفته بودم.
سمیرا بهم گفت: چت شد یکدفعه؟
باهمون حالم گفتم: هیس، بزار بعد از کلاس بهت میگم...
بالاخره تموم شد، هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم
بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد:
خانوم هما سعادت، صبر کنید...
بازم شوکه شدم برگشتم طرفش.
یک خنده ی کریه کرد و گفت:
شما دفعهی بعدی هم میاین کلاس.
فکر نیامدن را از سرتون به در کنید.
درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا
واااای خدای من، این از کجا فهمید من نمی خوام بیام؟؟
تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمیکرد....
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_سوم 🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم، می خوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت می خواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید.
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شاید دیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود، رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون، یه گشت میزنم و یک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام، یه مانتو آبی نفتی داشتم دست جلو بردم برش دارم بپوشمش.
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم، خواستم دکمه هاشو بازکنم، انگاری قفل شده بود، از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش،گفتم بابا منو ببر بیرون، اینجا میترسم.
بابا گفت: من یه جایی کار دارم، الانم اومدم یک سری مدارک ببرم بیا با هم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود، برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد و حرکت کردیم انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_چهارم 🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد. رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت: تو که نمیخواستی بیای، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم: بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون، سلمانی صدام زد:
خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت: توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت: بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی: وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت: یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم.
گفتم: چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت: تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی.
داد زد زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی: حالا خوب شد. بیا جلو نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی: هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی از بین میره این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد دستش را گذاشت روی دستم!
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود.
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت: اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست.
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_پنجم 🎬
از جهان ماورای ماده سخن میگفت، من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم اما همهی گفته هاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرا بود....
سمیرا سوال پیچم کرد استاد چکارت داشت؟ چرا اینقد طول کشید؟
چرا گردنبندت را دادی به من؟ و....
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم. به اون گرمای لذت بخش احساس میکردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده، دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش!
رسیدیم خانه.
سمیرا با عصبانیت گفت: بفرمایید خانوووم! انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی.
صدا زد، همااااا
بیا بگیر گردنبندت ...
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه.
گفت: کجا بودی مادر؟
بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد، مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم، گوشیمم یادم رفته بود بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ یاد حرف سلمانی افتادم که می گفت: قرمز بهت میاد همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رو لبام نشست.
تو خونه کلا بی قرار بودم با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود. اصلاً سر در نمیآوردم من که به هیچ مردی رو نمیدادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بودازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانهای بیارم برای این تلفن؟! .....
گوشی رابرداشت، الو بفرمایید.
من: س س س سلام استاد
سلمانی: سلام هما! دیگه به من نگو استاد، راحت باش بگو بیژن....
خوبی؟ چه خبرا؟
من: خوبم فقط فقط...
بیژن: میدونم نمیخواد بگی منم خیلی دلم برات تنگ شده می خوای بیا یه جا ببینمت؟
با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم: اگه بشه که خوب میشه
بیژن: تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس، باشه؟؟
من: چشم اومدم
مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند.
یه زنگ زدم مامان گفتم بیرون کار دارم.
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ...
#ادامه_دارد ..
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه
اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود .
باید عصر از بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خونه.
نهارخوردیم.
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت.
خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:
هما جان عصری کلاس داری؟
ساعت چند تا چند؟ میخوام بیام دنبالت.
گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم.
نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا: خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند
سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم.
گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد
یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت:
خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد
سمیرا گفت: نمیای بریم؟
گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم، پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت: حالت چطوره؟
در کنارش یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت: امکان نداره اون دختره حتماً خودش ظرفیت کمی داشته، شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره.
و سریع بحث را عوض کرد و گفت:
هما من از جون و دل تو رو دوست دارم، تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن: پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما، وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم، الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد، یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)
و حرفاش برام وحی مُنزَل بود بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت: اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان، خودم تعلیمت میدم نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب می شدیم! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!
(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یکباره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار، انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد تا دید ما دو تا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و گفت:
اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده و گفت:
من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید.....
بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش در نمیومد.... حق هم داشت...
همه اش حرف بیژن را تکرار میکرد؛ استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟
مرتیکه از چشماش میبارید
نگاه به چهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی.
رو کرد به طرف من:
ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟
مگه بارها بهت نگفتم وقتی دو تا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ما الآن محرمیم...
این کلمه را تکرار کردم: محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت بابا داره عمق واقعیت را می گه اما حسی قویتر میگفت واقعیت حرف بیژن هست و بس....
واقعاً مسخ شده بودم....
رسیدیم خونه، مامان از چشمهای اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت: هیچی فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره، فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم
سریع زنگ زدم بیژن، تمام ماجرا را بهش گفتم.
بیژن گفت: بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت: یک سری کارهایی می گم بکن .
چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم، همش تأکید میکرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم
واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#امام_حسن_مجتبی_علیهالسلام
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_دهم 🎬
بیژن می گفت اگر ارتباط برقرارکنی می تونی فرا درمانی هم بکنی
من سرم یه کم شوره می زد گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط می گیرم هم آروم می شم وهم شوره ی سرم را درمان می کنم
بیژن گفت: توشروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام می دم.
قران و مفاتیح و نهج البلاغه و هرچی که حدس می زدم آیات قران در اون باشه جمع کردم و گذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده می کرد یک نگاه کرد به من و گفت:
هما جان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم: الان یه کم کار دارم انجام دادم میام.
رفتم اتاقم و مشغول شدم
پشت به قبله نشستم و وردا را گفتم و گفتم، کم کم احساس سنگینی کسی را در کنارم می کردم
احساس می کردم دو نفر دوطرفم نشستند
یکباره یه رعشه تمام وجودم را گرفت رو زمین افتادم، حس می کردم یکی رو سینه ام نشسته و هی گلوم را فشار می ده احساس خفگی داشتم
هرکارمی کردم نفسم باز نمی شد تو همین عالم بودم مادرم در را باز کرد
تا منو درحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام را صدا زد.
گلوم فشرده می شد تنگی نفسم بیشتر می شد رنگم کبود کرده بود
بابا اومد بلند فریاد می زد یا صاحب الزمان،، یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که می گفت نفس من بازتر می شد تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم
بابا زنگ زده بود اورژانس آمبولانس رسید معاینه کردند گفتند:
چیزیش نیست احتمالا یک حملهی عصبی بهش دست داده ، بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ...
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتیـازدهـم⬇️
بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز قبل نازم رامیکشید....
ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش اعمال خودمه...
خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم وزنگ زدم به عامل جنایت یاهمون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده.
بیژن گفت:اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهترازاین میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان...
روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم.جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم.
یک روز بیژن زنگ زد وگفت:هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند.
گفتم:بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام.
گفت:جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم.
بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم ومسترهای مهم راببینم.
به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم راپوشیدم,انگاررنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت
بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.
نشستم توماشین.
بیژن دستم راگرفت وگفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم.
ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد,یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.به انگشترنگاه میکردی ,انگاراون چشم داشت نگاهت میکرد.
انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم...
از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه ومن نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه.
حرکت کردیم به سمت مقصد....
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتدوازدهـم⬇️
وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگارنیمه های جلسه بودکه رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم,
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی وروحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند,یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود,باتعجب برگشتم به سمت بیژن وگفتم اینجا چرا اینجوریاست؟؟ اینا که دم از دین وقرب خدامیزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسند؟؟
بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو.چون مدارج عالی,عرفان راطی نکردی ,درک اینجورچیزا برات امکان پذیر نیست,تو.اینجا نمیخوادکشف حجاب کنی وچیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,دوتا از مسترها اومدن دوطرفم وبه اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه,دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد ,ناخوداگاه از جام بلندشدم رفتم سمت اشپزخونه ,هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم واومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همچی بود ,کف زنان امد کنارم نشست وگفت:آفرین هما,میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی,اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود ازاین به بعد تومیتونی کارای خارق العاده ای انجام بدهی...
بعد انگارکسی توگوشش چیزی گفت ,بلند شد ,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,پاشو تا نرسیده ,من ببرمت...
سریع پاشدم وراه افتادیم ,تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوارماشین بابا شدم ,میخواستم سلام وعلیک کنم ,یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون امد.
بابا باتعجب نگاهم کردپشت سرهم سوالای مختلف پرسید,من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم,جواب سوالات بابا راباهمون لحن صدا وبه زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم وبابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه,مامان امد جلو ,بابا زد توسرش واشاره کردبه من وگفت:حمیده,دخترت دیوونه شده
مامان شونه هام راتکون داد ..
پرسید چت شده هما
اومدم بگم ,هیچی نشده و...
اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد......
خودمم گیج شده بودم,بابا اینبار خشکش زده بود ومامان ازحال رفت..
منو بردن تواتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,عصرمیخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم,اروم خواب رفتم..
باتکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,مادرباترس بهم خیره شده بود.
گفتم:ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری با زبانهای ترکی وانگلیسی نمیگی .
مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر
گفتم:دکترررر
نه من طوریم نیست نمیام.
مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست ببریمت...
بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قـسـمـتسـیـزدهـم⬇️
باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردند.
دکتر کمی به فکرفرو.رفت وبعدازکمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمارنیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند,باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا وگاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک عالم دین مراجعه شود...
پدرومادرم خشکشون زده بود
باورشون نمیشد بایکبارشرکت کردن توجلسات عرفان حلقه اینجورشده باشم,بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعورکیهانی یاهمان اجنه ,ارتباط برقرارکردم...
یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند.
شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه...
بیژن بالحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی...
گفتم چه جور جلسه ای هست؟
گفت:یه جشن هست همش شادی وپایکوبی..
گفتم :برای اخرین بار باشه...تلفن راقطع کرد
به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزاوماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟
ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تونمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از ابتدای کودکی بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,وتنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,عشق به امام حسین علیهالسلام بود,آخه من ازکودکی باعشق حسین علیهالسلام ,عشق میکردم ,نام حسین علیهالسلام یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد
همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد...
#ادامہدارد...↻
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
#سلامبرحسین