✅سفر رئیس جمهور به روسیه و برگزاری همزمان رزمایش دریایی به میزبانی ایران نشان میدهد نه تنها فشار حداکثری شکست خورده بلکه جبهه ضد تحریم علیه آمریکا در حال شکل گیری است
🔮 مرجع گفتمان
#ایران_قوی
🖼هر قدر مزدور آمریکا مصی علی نژاد نفرتپراکن و حالبدکنه؛ این عکس از مادر و ورزشکار ایرانی به همراه کوچولوی معصومش، حالخوبکنه..
💯💯ماشاءالله خدا حفظشون کنه
🔮 مرجع گفتمان
#ورزشکار_ایرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به زمین تا که رسیدی
💗همـه جا زیبـا شـد
🌸هرچه گل بود شکفت
💗و دلِ باران واشـد
🌸هر فرشتـه به تـو
💗یک نـامِ بهشتی میـداد
🌸آسمان دید که
💗مجموعه ی آن #زهـرا شـد
پیشاپیش_ولادت_باسعادت_حضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها_مبارک💐🎉
#روز_مادر
#گیف
🌷به زمین تا که رسیدی همه جا زیبا شد...
#روز_مادر
#ولادت_حضرت_زهرا
استفاده و منتشر کنید😍
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف رفاقت کن
#پیشنهاددانلود
#جمعه_های_مهدوی
اون زمان که نَه زمین بود نَه زمان_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۴_۳۱_۵۰_۲۴۳.mp3
5.26M
.
اون زمان که نَه زمین بود نَه زمان
حاج مهدی #رسولی
🌺 ایام ولادت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_علیهالسلام
#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتسوم
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج