همهآزادیمیخواهند
بیآنکهبداننداسارتچیست...!
منبع حرف های حق🗿🕶
http://eitaa.com/pootinkhaki313
پر از متن های چریکی👮🏻♂👀
_بهقولداییجانلازمنیستدیگهخارجبریم!
خارجدارهمیاداینجا....|:🗿✨
http://eitaa.com/pootinkhaki313
_چهکسیخواهددانستمرا...!؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تخریب_چی
همہ دختراۍ مذهبی ایتا اینجا جمعن꙼ ꙼ !
بزرگترین کانال مذهبۍ ایتا یافت شد * ♥️ .
مخزن همہ پروفاۍ چادری دخترا😻•.
𓏲· https://eitaa.com/joinchat/124059974C81d585eabb ^ . ^🥤!
#معدنپروفایلهایافتشد☝️"
سلامعلیڪم..!✋🏻❤️
-توی این کانال از همه ی شهدا مطلب میزاریم پس بیا داخلش فرقی نداره که چه کسی رفیق شهیدته از همه ی شهدا مطلب میزاریم.
پشیمون نمیشی رفیق اگه عضو شی سوپرایز های زیادی در راهه.
╭━━⊰❀•❀🌸❀•❀⊱━━╮
https://eitaa.com/joinchat/1634337069Cfd9d95113f
╰━━⊰❀•❀🌸❀•❀⊱━━
میترسمازاینڪہنڪنہ
یوقتمنمبمیرم(:
نڪنہمرگمعادۍباشہ..!
نڪنہشھادٺنصیبمنشہ💔"
-
رفیقشھیددار؎؟
شھیدمصطفیٰصدرزادهرومیشناسے؟
اگرمیخوا؎بیشترباایشونآشنابشین؛
عـضوچنلبشین📻'
-
گویندڪهچرادلبہشھیدانبستۍ؟
واللهڪهمنندادم؛آنھابردند🙂✋🏻-!
#منتظرچےهستۍرفیق؛
#بزنرولینڪوعضوشو🌸💕
╭━━⊰❀•❀🌸❀•❀⊱━━╮
https://eitaa.com/joinchat/1634337069Cfd9d95113f
╰━━⊰❀•❀🌸❀•❀⊱━━
♥️*زیباترین تصاویر گرافیکی مهدوی*☆
♥️°ناب ترین دل نوشته های امام زمانی°♡
*جدید ترین عکس نوشته های مهدوی*
♥️°مطالب معرفتی مهدویت°◇
¤حدیث گرافی¤
❣باید تا میتوانیم ناشر عشق و معرفت به امام زمان باشیم.❣
🌺حتما به کانال ما بپیوندید:
┄┅═✧❁❣♥️❣❁✧═┄
https://eitaa.com/joinchat/2922905726C5bdfe69692
┄┅═✧❁❣♥️❣❁✧═┄
﷽
دختࢪان آفتاب✨🌸
یھڪانالپࢪازمطالبدخٺرونہ🙅🏻♀💛!
یھڪانالپࢪازپسٺاۍچادࢪے😻💕!
یھڪانالپࢪازانگیزشۍجاٺ😄🔗!
یھڪانالباࢪنگوبوۍفاطمۍ🙂🖤!
پرازپروفـٰایلهاۍشیڪودخترونھ😻🌸
متنهایےڪھبـٰاانگیزھهاشمسیرزندگیت؏ـوضمیشھ😌♥️
پࢪ از چـٰالش و مسـٰابقه با پرداخت ایتـٰا😍❤️
ڪلي ࢪمــٰاטּ هاي مذهبي و عــٰاشقانهــ❤️😌
تم هايي از شهدا و امـٰامـٰاטּ🌾🍀
پرفـٰايل هــٰاي منـٰاسبتي و انگيزشي ✨🌸
@sungirls1401
بـهٺࢪینڪانالایٺاس👻💜
#منڪھخودمازشراضیم🙈💛
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت151
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از این عرق شرمی که روی تیره کمرم نشسته بگذریم و از صورت تعجب کرده دریا هم که بگذریم کم کم یخم داشت آب میشد و هر لحظه داشتم راحت تر می شدم البته شاید به این خاطر بود که دریا تنها آشنای قلبم بود
-پوووف هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برسه اینقد راحت کنارش بشینم و حرف بزنم ولی فرصتی که دارم رو نباید از دست بدم باید دوبار ه آتش عشق رو توی دلش بیدار کنم
دریا :بریم ، بازم ممنون به موقعه بود
از ته دلم گفتم: نوش جانت
لبخندی زد و در سکوت به خیابون خیره شد دوباره به حرف گرفتمش:
-در مورد مهریه فکری کردی ؟
با تعجب گفت:
-مهریه؟مگه لازمه ؟
-بله بدون مهریه که نمیشه صیغه باطله
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-نه من فکری نکردم فرقی نداره خودتون یه چیزی بگید
-اینطور که نمیشه یه چیزی بگو
-واقعا گفتم برام فرقی نداره انتخابش با خودتون
-باشه،چهارده تا سکه خوبه
با تعجب بهم نگاه کرد بازم نگاهش دلم رو به بازی گرفت:
-چهارده تا سکه چه خبره مگه ؟ نمیخواد اصلا خودم یه چیزی انتخاب کنم انگار بهتره
-ولی من جدی گفتم و حاضرم با کمال میل مهرتون رو بدم
-بیخیال آقای فراهانی این یه عقد موقته
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت152
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
باشه ولی مهر برش واجبه
-ممنون خودم یه چیزی انتخاب میکنم
-باشه منکه از اول گفتم خودت انتخاب کن
لبخندی زد گفتم :
-باشه
بعد مکثی گفت:
-میگم آقای فراهانی حالا از کی باید به اون خونه بریم
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-بی خیال دریا خانم قرار نیست دست از این رسمی حرف زدن برداری بابا من از صبح خودم رو کشتم تا تو هم راحت باشی و دیگه از فعل جمع استفاده نکنی درضمن من اسم دارم اسمم از فامیلم بیشتر دوس دارم بهتره به اسم صدام کنی
-ولی ...آخه
بین حرفش رفتم:
-آخه نداره ما خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم از اون گذشته قراره چند ماه توی یه خونه باشیم نمیخوای که این چند ماه به من بگی آقای فراهانی هوم؟
-باشه سعی میکنم
-آفرین دختر خوب الانم باید بگم منم نمیدونم ولی فکر کنم تو همین روزا باید بریم چون حسین گفت چندروز بیشتر تا عملیات نمونده
سری تکون داد و دوباره سکوت کرد
وقتی به ستاد رسیدیم بعد توضیحات حسین و سرهنگ همراه حسین راهی خونه شدیم خونه ویلای بزرگی همرا با زیر زمین ی به همون بزرگی که با پیشرفته ترین تجهیزات پزشکی تجهیز شده بود
خود خونه هم هیچی کم نداشت حتی مواد غذای هم تامی ن شده بود ، حسین کلیدای خونه رو دست من داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت153
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تحویل آقا امیر از فردا باید اینجا مستقر بشید نگران هیچی هم نباشید درضمن تمام هزینه های این مدت به عهده ستاده
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-چه خوب پس تمام ویتامینها و کمبود های بدنم رو تامیین کنم این مدت
خندید و گفت:
-خوشبحالت شده پول لباستم میدن اونم تا میتونی بخر
-اوه نه بابا ماشین چی نمیدن این ماشین قدیمی رو عوض کنم جون تو آخه کی دیگه پارس سوار میشه که من دارم
-نه دیگه شرمنده ماشین نمیدن ولی فکر کنم با دستمزد آخر کارت بتونی عوض کنی
دستی به شونش زدم و گفتم:
-ولی توکه میدونی من بیشتر از حقوق ماهانه خودم توی بیمارستان چیزی بر نمیدارم
-و البته درآمد مطبت
-نه دیگه همونم برا من بسه مطب لازم نیست
-ببین امیر تعارف که نیست داداش حق خودته بالاخره چند ماه از زندگیت رو وقتت رو داری میزاری
-باشه خودم خواستم اجباری نبوده
-ولی..
-بیخیال پسر همین که گفتم البته تصمیم دستمزد خانم مجد با خودشونه
دریا:حرف آقای فراهانی حرف منم هست همون دستمزد بیمارستان کفایت می کنه
با لبخند به صورتش نگاه کردم کاش میدونست چقد ر برام عزیزه
با صدای حسین به خودم اومدم که آروم دم گوشم گفت:
-خبریه ؟!!
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁