ازاینعکسا؎کیوتمیخوای؟!🤤😂
منبعشاینکانالہ🌝🌧
https://eitaa.com/joinchat/1176568026Cca340cef6b
واخواخواخ...کپشنا؎زیرعکسارونگم..😍عالیههههه😁
هنوززلزدیبهصفحهگوشی😐
باباانگشتتوبکوبرولینکبیاتوایندنیا؎رنگیرنگی🤓💚
#حقپرومڪس های این کانال
منو کشته😂😔
حاجیمااهلکراشورلو این بچه بازیانیسیم
ماهمهروباکارتدعوتعروسیمون
یهوییزخمی میکنیم🗿🤝🏼
https://eitaa.com/nojavananemrooz
هر وقت تونستی با تقلب نمره
خوب بگیری به خودت افتخار کن 🙌
.
.
وگرنه با خر خونی هرکس میتونه
نمره ۲۰ بگیره😂😟
https://eitaa.com/nojavananemrooz
💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛
بزن رو قلب ها و شگفت زده شوووو😁
نَحنُ عُشاق الرِضا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 #قسمت۷۰ به روایت حانیه امیرحسین_ سلام. _ سلام. خوبید؟ امیرحسین_ الحمدالله. شما خوبی؟ _
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۱
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا_ باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین _ اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرحسین هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین _ خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین _ با خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین _ واقعاااااا؟؟؟؟؟؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین _ خب…خب…اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین _ بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
*
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
.
.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من……
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین _ خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_ خسته نشدید؟
امیرحسین _ شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین _ نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم_ بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _ تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی_ آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه_ هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
.
.
.
امیرحسین _ خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین _ و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین _ چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم _ بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه_ شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
.
.
.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو_ سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم _بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ادامه قسمت هفتاد ویکــم
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ……..
ترسم نرسد بی تو به فردا دل من
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۲
چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ”
با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه.
چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی.
صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود .
با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید …..
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه…..
حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ
با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم.
_ سلام. بفرمایید.
امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا.
_خب بفرمایید داخل.
امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه.
گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی.
امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
امیرحسین_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم.
_ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم.
“ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ”
امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم.
_ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش…..
امیرحسین_ راستش؟
_ هیچی
امیرحسین_ هیچی؟
_ اره
امیرحسین_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ”
این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
“نکنه امیرحسین باشه”
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ادامه قسمتـــ هفتادو دوم
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
“هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ”
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۳
به روایت حانیه ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه …..
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره.
بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟
_……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی….دلم….گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
[🎈🕊]
#تلنگر✋🏽
+چجورےازدنیادلڪندے؟!
-انتخابڪردمـ"
+چۍرو؟!
-بینآخࢪٺودنیا؛یڪۍباقےودیگرۍفنا...
#ڪاشدݪبڪنیم(:🌱
🌺@havalybehesht🌺
شیعیان خواب بس است برخیزید
هجر ارباب بس است برخیزید
یادمان رفته که عهدی هم است
یادمان رفته که مهدی هم هست
یادمان رفته که او پشت در است
یادمان رفته که او منتظر است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺@havalybehesht🌺
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿
ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨
آمار تون +⁶⁰🍶💗
آیدیـم جهت شرکت در تبادلات:
@CUKWHK
اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙
https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28
و خـدا گفت: تو ریحـانھ ے خلقـت منے...❤
این کانال برای دختران عزیز تشکیل شدھ🍃
ورود آقایان ممنـوع و حـرام🚫
کپے حـــــلالت رفیق بــاذکر صـلواتـــــ🌿
چنــــل خوشگلمونــــ☁️😍
✿♡{ @Dokhtaroonehkiiot }✿♡
چالش داریمـــــ🦋
کلیی عکسای باحال داریمـــــ🦋
پروفایل داریمـــــ🦋
مسابقه داریمـــــ🦋
فعالیت هایی مخصوص تو داریم بانــــــــو
زود بـــــاش عضو شو 💕🏃♀🏃♀
الـــــانــ⏰ پاکـــــش میکنمــــ😱
💠#استورے⚜
🔸#قرآن_کریم📿
🔹#مداحی🖤
🔸#عاشقانھ♥️
و...
💯بیا تو کانال زیر هرچی دنبال استوری های ناب هستی پیدا کن✨👇👌🔰🔰
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
♦ https://eitaa.com/joinchat/568852720C2f289c8b76 ♦️
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
❤️🧡💛💚💙💜🖤
وای باورم نمیشه هنوز برای اسکرپ بوک هات از لوازم دور ریختنی استفاده میکنی؟!🤭🤯
هنوز برای چسبوندن کاغذ ها به اسکرپ بوکت از چسب راضی استفاده میکنی؟!😢😁
خب چه کاریه؟! 💁🏻♀🍒
وقتی میتونی با چسب ماتیکی های گوگول یا چسب غلتکی های کیوت روحتو قلقلک بدی:)🤤💓
https://eitaa.com/joinchat/842662167Cd34d20cf60
تازه با خرید از پری شاپ با یه تیر 2 نشون زدی🦋🎞
هم وسایلای کیوت خریدی🤤🍓
هم برچسبهای کیوت اشنتیون گرفتی😍🤩
https://eitaa.com/joinchat/842662167Cd34d20cf60
با خرید وسایلاش قلبم اکیلی شد😚💖
دخترا حملههه🚷‼️
"🌱" حآ•سین•یا•نون
تِݪڪَ•آیاتُ•اݪجُنون "🖇"
"🌱"مینویسم•؏شق•
وبےتَردیدمیخوانَمجُنون"🗞"
#حــــبالحسیـــــــــن﴿؏﴾ هویتنا|•♥️•
✷جوونیکهتویعصرارتباطاتدارهزندگی میکنه
باید فضایمجازیروبهیهاجتماعبزرگمهدوی و حسینی تبدیلکنه🖐🏾🌿
➺@Gods_Lover_1 ㋡
➺@Gods_Lover_1 ㋡
➺@Gods_Lover_1 ㋡
''{ازقافلهعشاقجانمونیرفیق}''🤍🕊
•°🌱🙂°•
ڳؤيـــــنڍ:وقـتےعـقـل،عـاشـقـبشـــــوڊ؛عـشـــــڨ،عـاقـݪمیـشـــــوכツ…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
כڷــݩۅیــســـツ؛خـانهـےدلـهایےکهـمیـنویسند تلاطـمهـاےنـفـسگـیـــرشانراهرچنـڊ،طـــــبیبے כرنیــابـــــدآݩـــࢪا…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
یهکانالپرازحسهاےخوب!!!
هرچیزیکهدوستداریهمراهتباشه😉
شعر🎶،عکسنوشته🌅،
کلیپدلی♥️و…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
#قسمتی_برش_شده
#پارت_آینده
درک حسم برای هیچ کسی قابل هضم
نبود ! تپش های درون سینه ام هر
لحظه هر صدم ثانیه بیشتر میشد .
همچنین اونم شُک زده از دیدارم
بود ... اون اینجا چیکار میکرد ؟
بابا گفته بود اون دیگه اینجا نمیاد ...
وای خدا چرا نمیره ؟میخواد ابرو ریزی کنه ؟ 😳😧
خواستم از کنارش بگذرم که گفت ...
-صبر کن !
+توجهی نکردم نمیتونستم بمونم .
قدم گذرانی از کنارش برداشتم که
به عقب کشیده شدم .
یک قدم عقب اومده بودم سر جای
اولم ایستاده بودم !
-باید باهات صحبت کنم .
+من جایی نمیام .
با همون شیطنت همیشگیش که دلم
غش میرفت براش و هنوز بعد پنج
ماه ازبین نرفته بود ادامه داد .
-مطمئنی؟
+اره . ای کاش هیچ وقت این اره رو
نمیگفتم چون بعضی از خریتاش هنوز
از بین نرفته بود .. و من از مهم ترین
خریتاش خبر داشتم .
همون لحظه درد کم کم در وجودم
نهفته شد ! وقتی زانو زد و اون کارو
کرد چشام گرد شد .😳😱
دانشجو های کلاسمم همه جمع
شدند تو سالن و همه هی میگفتن
استادقبول کنین استادقبول کنین♥️💍
نمیدونستم چیکار کنم ؟
اما درد هر لحظه بیشتر میشد !
تا اینکه لبخندی به نشانه رضایت زدم
و اون حلقه رو انداخت تو دستم و وقتی
ایستاد بی قرار با جیغی تو آغوشش
افتادم که دیگه چیزی جز صداهای
اطراف نمیشنیدم چنین شد که ...
میخوای بدونی چی میشه ؟😜
@ROmansm
چنل بالا میزاره رمانه رو دنبال کن تا
داستان حرفه ای شونو بخونی🌸💕
شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
شهیدی که نذز حضرت عباس بود و روز تاسوعا به آرزوش رسید🙃
برای خواسته هاش می جنگید🌿
••نمیزاشتن بره سوریه اما تلاش کرد به اسم افغانستانی رفت و فرمانده گردان فاطمیون شد
شهید مصطفی صدرزاده بدهکار بود🌱میدونی یعنی چی؟!
بدهکار خدا بود 📿✨
انقدر دل برد تا خدا خریدش و شد عزیزکرده خدا
اگر اومدی تو این کانال بدون انتخاب شده خود شهید هستی چون خود شهید نظر میکنه تا راه بهت نشون بده و مطمئن باش تورو انتخابت کرده و لیاقت داشتی که با این شهید آشنا بشی ان شاءالله که بتونیم ادامه دهنده راه آقا مصطفی عزیز باشیم
شهید مصطفی صدرزاده
#کانال_شهیدمون↯🙂
@shahiddddddd🕊
#کپی از مطالب کانال؟!✅
انقد میرم گلزار شهدا...♡
تا همونجا خاکم کنن((:
میخوام دعوتتون کنم
به یه کانال عالی😍
یه کانال پر از👇🏻
#تلنگرانه
#پروفایل
#بیوگرافی
#شهیدانه
#رهبرانه
#مداحی
#سخنرانی
#متن_مذهبی
#پاتوق_ساندیس_خورا
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
سریع عضو شو تا پاکش نکردممم🏃♂