بسم رب زینب!🌸
زینب خداۍ عشق و جان عاݪمین است
ذکࢪ طپش هاۍ دݪ زینب حسین است
چون طینٺ او از ازݪ شد نینوایۍ
ࢪوحشحسینۍاستوقݪبشکربلایۍ(:🌱
@bihhhsjjeisndjhbd
اگهدنباݪیهڪاناݪمذهبۍهسٺۍکهٺوش همهچۍداشٺهباشهبڪوبرولینڪ باݪا🩶👆🏻
سلام بزرگوار یک کانال دارم یک رمان جذاب می زاره هم عاشقانه هم امنیتی قسمتی از این رمان رو بخون بعد عضو شو تا ازدست ندادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
(رمان عشق به وطن )
مهرانه :داشتیم با خانواده چایی میخوردیم !یک دفعه یک پیااام اومد دد از جام پریدممم
وااای
مهنا : مهرانه !حالت خوبه ؟
مهرانه :آ آ ر ره خ و ب م
مهنا :
مهرانه: با خوندن پیام سریع رفتم بالاتو اتاقم 😖 می خواستم زنگ بزنم به دکتر توفیقی استادم ولی ....
پ'ن :یعنی چه پیامی اومده بود!
ادامه دارد ...🍃
______________________________
مهرانه ومهنا خواهر های محمد هستن ☺️
رسول عاشق میشه 🤣بیاو ببین
قصد ترور ... دارن 😢
راستی رمان بچه مهندس هم می زاریم اگر با سریال بچه مهندس اشنا نیستی تو این کانال میتونی هم رمانش رو بخونی هم باهاش اشنا بشی 😉☺️
ادامه ی رمان در https://eitaa.com/joinchat/3100180637C340f3ade9e
ورود اقایان ممنوع 🚫❌
کانال آوردم برات آوردم چه کانالی
از فعالیت هاش نگم برات
رمان🌹حس خوب🌹چله🌹ختم قرآن🌹
از این بیشتر نمیگم خودت برو عضو کانالش شو و فعالیت هاش رو ببین فوق العادست.
فقط به عشق زهرا(س)
بسم رب الحسین🍃
در این کانال به عشق مادرمون فاطمه و امام زمان(عج) فعالیت میشه🍃
کانالی از مطالب مذهبی🌷انگیزشی🌷حس خوب🌷رمان🌷وکلی فعالیت های دیگه✌
تازه ختم قرآن و چله هم داریم
کپی از تمامی مطالب کانال آزاد هست
https://eitaa.com/fajkghoogjhgf
سلام رفیق ❤️
اینجا انواع :
📱تراکت خام مذهبی و اعلامیه
📱اموزش ساخت کلیپ و پوستر
📱 ابزار ادیت ، جذاب و کاربردی
📱دوره های مختلف طراحی و تدوین
و در کل هر چی که مربوط به ادیته اینجا هست
بزن رو لینک تا ادیتور شی
جویا گراف| تدوین
@JOOYAGH_IR
سلام سلام 👋به دختر خانم های گل
یه کانال براتون اوردم مذهبی و برای چادری های عزیز
البته کانال متعلق به همه ی دختر های چادری ست 🧕
اگه دوست داشتید عضو بشید خوشحال میشم حمایت کنید گل دخترا
ورود آقا پسر ممنوع🚫
لینک کانالم 🌹🌹@dordsnsh
♡به نام عشق واقعی♡
*میدونم این روزا خیلی دنبال کانالی هستی که فعالیت هایی مثل... 👇🏼
رمان🌿مذهبی
پروفایل🌿مذهبی
شهیدانه🌿
تلنگر🌿
کلیپ و عکس نظامی 🌿
مشاوره🌿
پروف چریکی 🌿
داشته باشه...!
میدونم، کم پیدا میشه😕
ولی ی خبر خوب😍!
من پیداش کردم✋🏼
بزن رو پیوستن👇🏼
مطمئن باش پشیمون نمیشی رفیق🙂🌿
@sajadeheshg❤️🎶
سلاممادوخواهرکانالیزدیمبرایمهدیِفاطمه:)
انتظار داریم کانال حضرت قائم رو حمایت کنید🌱🤍
کانال میمونه به وقت ظهور قائم:)
هرچند که امام زمان لقبشون قائم هست یعنی ظهور کرده/ و اینماییم که عقب میندازیم:))) ❤️🩹
این کانال شامل ¹نهجالبلاغه ²برطرفیشبهات ³امامقائمِمون ⁴و ائمهاطهار ⁵سخنرانیهایاستادرائفیپور ⁶برطرفیشبهاتواقعهفاطمیه ⁷داستان هایعجیبشفاعتامامزمان ⁸وخوابایت...حلی وهمچنین پارت هایی از زندگی پس از زندگی و داستانعجیبشهادتتامفسدفیالارضشدن..
و کــلی مــطـالب دیــگه💚🌱
برای اطلاعات بیشتر به سنجاق کانال دقت بفرمایید
✾ @yafatemehjanm ✾
اصلا گیریم که کانال برای امام زمان زیاد داریم ولی دلیل میشه که حمایت نکینم ؟🙃
درخواستی هم میپذیرم🤝🏻🌱
عضو نشدی درعوض یه صلوات برای ظهور امام زمان بفرست💚🌱
سفارش یک شهید
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس میگوید:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفت؛ بهطوریکه از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحان بهشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پارهپاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخمهایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحان را یکییکی به اتاق عمل میبردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت:«
بقیه داستان تو اینجاست👇🏻
@atrnabkhoda
@atrnabkhoda
@atrnabkhoda
تا حالا شدهتایقدمیگناهبری...💔
ولیباخودتبگی:
بیخیال،آقاممیبینه
غصهمیخوره!😔
خواستمبگم🍃
اگههمچینتجربهایداشتی؟!
دمتحیدری!☺️
کههمدلآقاروشادکردی😎
هم۱۰قدمبهآسموننزدیکترشدی،💕
اگرهمنداشتی،
هنوزدیرنیست!بدستشبیار!😍
با عضو شدن داخل کانال زیر میتونی بیشتر به خدا نزدیک بشیا😎
منتظر حضور گرمتون هستیم👇
@docharim
💚شیمیو فانتزی طور بخون💚
😉🎁🎁یه کانال پر از جایزه و هدیه های رنگی
کافیه توی کانال عضو بشی و توی ناشناس پیام بدید🎉🎉🎉🎁🎁
با شیمی آشتی کن و قورتش بده😋
دبیرستانیا به گوش به هوش📣📣
✔دوازدهم
🟢تست
🟢جزوه
🟢خلاصه درس
آیدی چنل 😋😋👇👇
@rad_chemistry
#شیمی
#شیمی_دوازدهم
#شیمی_دهم
#شیمی_یازدهم
⭕️⭕️⭕️⭕️😍😍تازه علاوه بر شیمی تمام درس های دبیرستان رو هم قراره باهم کار کنیم
https://eitaa.com/rad_chemistry/13
سریع تر عضو شو
🎉🎁🎈به ۴۰ نفر اولی که عضو بشن و توی ناشناس پیام بدن یه هدیه هم در نظر گرفتیم یه هدیه خفن😍😍😍
https://eitaa.com/rad_chemistry/13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ڍٮڍے ھمݜ ھݭٮ :)
×ڪڄآ:/جُݢ ݦبڲۍ:(
+نھ ، ۅݪے ںݥۍ گم ٮھٺ ڪھ 😜
×ڊۅٻآࢪھ ݘۍ مے ڂۅاے 🤦🏻♀
+ھیچ ، ۅݪی ڹݦے ڂۆآݥ ڇیݫ میزاݦ ٺڪࢪاࢪۍ ݜھ^-^🌝
×مڴھ نمیگے ڇیزاݜ نآبھ ؟!🌿
+ݘࢪآ ۅݪے......🍃
×ۅݪۍ ڇے؟؟ݦڲھ ࢪڢیق نبودبݦ :)😊
×نڪنھ ښࢪ ڪاࢪ گذآݜٺے ݥٮۅ ؟؟یا ࢪاضے ڹٮۅڊۍ یآ جآیزھ ڱذآݜٺن ٮڔآ ؏ضۅ ؟؟😐
+نھ بہ ڂڊآ ،ایٮڨدࢪ ࢪآضۍ اَم ڪہ ڂدا ݦے ڊۅنہ🌱
+ٮاۺ ، ٮڣࢪݥآ💜☔️
ʚ❝『@mazhabeiꨄ』❞ɞ
خداییش این چه رمانیه؟😂
اگه کارگردانی اینو میبینه بره رمانشو بخونه ازش یه فیلم بسازه من دیگه طاقت ندارممم😂🤣
خدا ازت نگذره ارباب قلم😂✌️
هیچی نمیگم فقط بدونین رسول یه چک خابوند تو گوش محمد🙂😂👇
https://eitaa.com/joinchat/2256404616Cfa22d5a388
بِسم ربِ شهید♥️
-خدایا مهرت را نهادهای🌱"-
-و به زیباترین وجه مهرت را بگیر.
+شما دعوتشدهی شهید یزدانی هستید
+برایِ حضورتان و بودن در جمعی🌿-
+صمیمانه و شنیدن خاطرات و کرامات
+ایشان از زبان فرزندِشان وارد لینک زیر
+ شوید.👣👇
🌚-کانال شهید ابوالحسن یزدانی🕊👇
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
@hsbdhb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم از عاشقان اباعبدالله✨ هستی
و دنبال یه کانال امام حسینی میگردی!؟😢
👀خب کاری نداره که...☺️
کانال مجنون الحسین(ع)♥️🌱
https://eitaa.com/majnonal_hossein313
-مگه چه مطالبی دارن؟!
هر روز کلی
|دلنوشته🖋
|عکسنوشته📱
|استوری های مذهبی🎞
|مداحی 🎙
میزارن تو کانال😄
سریع بیا عضو شو
اینم لینک کانال 👇🏻💛
🆔@majnonal_hossein313
خوش اومـבین بـہ کلبـــ گانـבویـے ها
@ilove_gando_roman
#پارت _اینده
محمد: میگی یا با این لحیم بسوزونمت؟😡
+ ولممم کنننننن😭😭😭
محمد: مونا لحیم اماده شد؟
مونا: بله بفرمایید
محمد: بدش به من
وقتی لحیمو نزدیک من اورد دیگ سر سر شده بودم
رسول: ولش میکنی یا نه😡😡😡
پریدم بغل رسول
رسول:برو عقب محمد وگرنه میکشمت
محمد: عا عا این اسلحه برات خطرناکه بزا اول زنتو با لحیم بسوزونم بعد منو بکش ....
رسول: بیا گمشو اینور من مث تو بی غیرت نیستم ....تو واقعا پدری 😡😡😡 اگه پدری چرا داری دخترتو با لحیم میسوزنی
که مونا زغالارو ریخت روم
+اییییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭
رسول" برو گمشووووووووو
+ اه😓😭😭😭
که لحیمو کرد جای زخمم تاریکی مطلق
#رسول
+ فاطمه قربون اون چشات بشم چشاتو باز کن من بدون تو نمیتونم زندگی کنمممممم😭😭😭😭
عه داشتی میخوندی بیا اینجا از اول بخونننننن
@ilove_gando_roman
"بسمـاللّٰھالرَّحمٰنالرَّحیمـ"🌱🕊
درستھ کھ ݘنلهاےدیگہ دلبـرهـسٺݩ 😇
امـآ.... 😉
ایݩ ـچنلے کھبـهت مـ؏ـرفےمـیڪنم
دلـبرترھ جـآنآ 😌♥️
و کلے مطالب دارھ.. 🙃
#شھیدانہ 🕊
#پروفایل 📸
#استوری 📹
#مداحـی 🎙
#مهدویت 🌿
#تلنگرانہ 🚦
#حدیث 💌
#بیوگرافی ✍🏻
وڪلے پـستهاے مـتنو؏ دیگھ 🤩🌱
همہاش ایـنجاست جآنآ 🙃
https://eitaa.com/joinchat/3642753311C1e3066b1d8
بزنید روی پیوستن😉👆🏻
و خدا لبخندۍ زد و دخٺر ࢪا آفرید💗🍶𓏲𓏲
تجمـ؏ بانوان زهرایۍ☝️🏼💛
https://eitaa.com/joinchat/2920415431C355eb4ec20
ڪانالۍ زیبا ، مخصوص دختࢪ هاۍ #محجبہ💜🧕🏻◌
#انگیزشۍ #پروفایل هاۍ خوشگل
#انگیزھ و #مطالب زیبا و #مذهبی 🛴💕
خیلـی کـانالشون قشنگـه🌤☂
https://eitaa.com/joinchat/2920415431C355eb4ec20
مدیرشون خیلۍ با سلیقہ هستند🌱✌️🏼
#پاتوقدختراۍمحجبہایتـٰا🧡🕶
دوستدارۍارتـباطبگیرۍباشهیدان🧔🏻♥️؟
بیااینجاوصیتاینشهیدروبخوناشڪازچشمهات
جارۍمیشھ😭💔
کلی تلنگرانه های امام زمانی که تورو از گناه دور میکنه🌹❤️
- 🌚↷@bahasht12
https://eitaa.com/joinchat/353435863C4db3371aac
اولینکانال مهدوی درایـتا📲🌱'!
#عڪسنوشتہ🗓#مداحۍ🎤#تلنگـر🚫
- اینجاعطرخداپیچیده☁️🌿
تجمعِ دخترهاۍ خوش ذوق ایتایی 🐳(:!
پروف هاۍ ســـــتِ دلنشین 🤤👌🏻💜.
➜ • •
https://eitaa.com/joinchat/2458386624C601d46d2f6
+منبعِ
#پروفِست | #بیو | #عکسنوشتههایِدلنشین | #بمبِانگیزھ | #استوریهایِانگیزشی | #آموزش | #برنامهریزیِدرست و . . .🌸🧡.
قبلِ ورود یه رمِ 42 لازمه هاااا 👀 "!
از بس این پروفایلایِ ست دخملونش شیرینه ꧇))😍
ازاینعکسا؎کیوتمیخوای؟!🤤😂
منبعشاینکانالہ🌝🌧
https://eitaa.com/joinchat/1176568026Cca340cef6b
واخواخواخ...کپشنا؎زیرعکسارونگم..😍عالیههههه😁
هنوززلزدیبهصفحهگوشی😐
باباانگشتتوبکوبرولینکبیاتوایندنیا؎رنگیرنگی🤓💚
#حقپرومڪس های این کانال
منو کشته😂😔
حاجیمااهلکراشورلو این بچه بازیانیسیم
ماهمهروباکارتدعوتعروسیمون
یهوییزخمی میکنیم🗿🤝🏼
https://eitaa.com/nojavananemrooz
هر وقت تونستی با تقلب نمره
خوب بگیری به خودت افتخار کن 🙌
.
.
وگرنه با خر خونی هرکس میتونه
نمره ۲۰ بگیره😂😟
https://eitaa.com/nojavananemrooz
💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛🧡❤️💜💙💚💛
بزن رو قلب ها و شگفت زده شوووو😁
نَحنُ عُشاق الرِضا
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 #قسمت۷۰ به روایت حانیه امیرحسین_ سلام. _ سلام. خوبید؟ امیرحسین_ الحمدالله. شما خوبی؟ _
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۱
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا_ باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین _ اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرحسین هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین _ خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین _ با خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین _ واقعاااااا؟؟؟؟؟؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین _ خب…خب…اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین _ بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
*
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
.
.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من……
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین _ خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_ خسته نشدید؟
امیرحسین _ شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین _ نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم_ بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _ تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی_ آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه_ هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
.
.
.
امیرحسین _ خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین _ و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین _ چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم _ بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه_ شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
.
.
.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو_ سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم _بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ادامه قسمت هفتاد ویکــم
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ……..
ترسم نرسد بی تو به فردا دل من
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۲
چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ”
با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه.
چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی.
صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود .
با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید …..
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه…..
حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ
با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم.
_ سلام. بفرمایید.
امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا.
_خب بفرمایید داخل.
امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه.
گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی.
امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
امیرحسین_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم.
_ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم.
“ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ”
امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم.
_ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش…..
امیرحسین_ راستش؟
_ هیچی
امیرحسین_ هیچی؟
_ اره
امیرحسین_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ”
این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
“نکنه امیرحسین باشه”
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.