سلام سلام
🌀اگر به مداحی کردن علاقه داری و دنبال متن نوحه هستی
🌀ویا اگر دوست داری متن مداحی هارو هم داشته باشی
این کانال جواب خواسته هاته😍👇
@wwwqwqw
✍🎤متن تمامی مداحی های محمدحسین پویانفر رو اینجا پیدا میکنی👌😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تدریس رایگااااان عربی کنکور.. 😍😍
حل یک نمونه تست برای شما کنکوری های عزیز❤️👍👌👌..
با این نکاتی که در کانال هست تضمینی به بالای ۷۰ میرسی..❤️👌
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/518521141Cf06940e15e
سلام همسنگری🖐
میخواهی یک گروه داشته باشی که تو رو به خدا نزدیک کنه...؟🤛🤜
یا...(:
تو رو به امام زمان نزدیک کنه؟
پس بیا،بزن رو لینک و وارد شو..☺️
@khodacafist
اینم بگم...
💧رمان داریم
💧عکس نوشته داریم
💧انگیزشی داریم
💧نظامی داریم
و......
پس منتظرتم.👌😊
💕⃟ ⃟ 🌱 دختران_چادری 🌱 ⃟ ⃟💕
سلامدلبࢪ :)🌱
یهچنلپیداکࢪدمحࢪفنداࢪه🥺!
ڪانالےڪھکلیمذهبےدارهڪجادید؎آخھ؟🧕🏻🖤
حالوهوا؎دلتونࢪوخوبمیکنہ📄🍓"
بیااینجابو؎عطࢪخداࢪوبگیࢪ🌻
•رفیــق...!
•‹تـقــوا›
•اونی نیست
•که با یه‹تَــق›؛
•‹وا› بشه ها...!
•خود دانی...!!! :)
--------------------------------------
#ڪانالےبࢪاےخوشسلیقھها🐳• ‹
#پࢪوفدختࢪونهمذهبے💓📸🌱• ‹
#استــوࢪےمناسبتے🗯🎈• ‹
اگهدخترےبیآ🌱 ⃟🌙
❥@hajade❥
سلام بزرگوار یک کانال دارم یک رمان جذاب می زاره هم عاشقانه هم امنیتی قسمتی از این رمان رو بخون بعد عضو شو تا ازدست ندادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
(رمان عشق به وطن )
مهرانه :داشتیم با خانواده چایی میخوردیم !یک دفعه یک پیااام اومد دد از جام پریدممم
وااای
مهنا : مهرانه !حالت خوبه ؟
مهرانه :آ آ ر ره خ و ب م
مهنا :
مهرانه: با خوندن پیام سریع رفتم بالاتو اتاقم 😖 می خواستم زنگ بزنم به دکتر توفیقی استادم ولی ....
پ'ن :یعنی چه پیامی اومده بود!
ادامه دارد ...🍃
______________________________
مهرانه ومهنا خواهر های محمد هستن ☺️
رسول عاشق میشه 🤣بیاو ببین
قصد ترور ... دارن 😢
راستی رمان بچه مهندس هم می زاریم اگر با سریال بچه مهندس اشنا نیستی تو این کانال میتونی هم رمانش رو بخونی هم باهاش اشنا بشی 😉☺️
ادامه ی رمان در https://eitaa.com/joinchat/3100180637C340f3ade9e
ورود اقایان ممنوع 🚫❌
-مَنظَرِچِشمِمَنبُوَدنَقشِہےِڪَربَلاےِتو🤍•!
-سیرنِمےشَوَماَزآن،هَرچِہنِگاهمیڪُنَم🖤•!
https://eitaa.com/golezahra
بسم رب زینب!🌸
زینب خداۍ عشق و جان عاݪمین است
ذکࢪ طپش هاۍ دݪ زینب حسین است
چون طینٺ او از ازݪ شد نینوایۍ
ࢪوحشحسینۍاستوقݪبشکربلایۍ(:🌱
@bihhhsjjeisndjhbd
اگهدنباݪیهڪاناݪمذهبۍهسٺۍکهٺوش همهچۍداشٺهباشهبڪوبرولینڪ باݪا🩶👆🏻
♡به نام عشق واقعی♡
*میدونم این روزا خیلی دنبال کانالی هستی که فعالیت هایی مثل... 👇🏼
رمان🌿مذهبی
پروفایل🌿مذهبی
شهیدانه🌿
تلنگر🌿
کلیپ و عکس نظامی 🌿
مشاوره🌿
پروف چریکی 🌿
داشته باشه...!
میدونم، کم پیدا میشه😕
ولی ی خبر خوب😍!
من پیداش کردم✋🏼
بزن رو پیوستن👇🏼
مطمئن باش پشیمون نمیشی رفیق🙂🌿
@sajadeheshg❤️🎶
💚شیمیو فانتزی طور بخون💚
😉🎁🎁یه کانال پر از جایزه و هدیه های رنگی
کافیه توی کانال عضو بشی و توی ناشناس پیام بدید🎉🎉🎉🎁🎁
با شیمی آشتی کن و قورتش بده😋
دبیرستانیا به گوش به هوش📣📣
✔دوازدهم
🟢تست
🟢جزوه
🟢خلاصه درس
آیدی چنل 😋😋👇👇
@rad_chemistry
#شیمی
#شیمی_دوازدهم
#شیمی_دهم
#شیمی_یازدهم
⭕️⭕️⭕️⭕️😍😍تازه علاوه بر شیمی تمام درس های دبیرستان رو هم قراره باهم کار کنیم
https://eitaa.com/rad_chemistry/13
سریع تر عضو شو
🎉🎁🎈به ۴۰ نفر اولی که عضو بشن و توی ناشناس پیام بدن یه هدیه هم در نظر گرفتیم یه هدیه خفن😍😍😍
https://eitaa.com/rad_chemistry/13
رفقاۍدهہهشتادۍیھچنلاوردممخصوص
خودتونزودتندسریععضوشوید🍊🚌
https://eitaa.com/joinchat/3851550876C32b8e1b594
مطالبۍنابمخصوصچریکیون !
بیزحمتانگشتمبارکتونرویلینکفشاربدید😐🌱
https://eitaa.com/joinchat/3851550876C32b8e1b594
باحمایتخودتونخوشحالمونکنید😌💚
#حمایتکنرفیق . .
بہ ڪانال یاࢪان مهدے(عج) خوش آمدید 🕊
دࢪاین ڪانال هدف ما اینہ ڪہ شـما را با امـام زمـان{عج} بیشتࢪ آشـنا کنیم🌿✨🌿
کپی با ذکر پنج صلوات برای ظهور امام زمان {عج}
لینڪ 👇
https://eitaa.com/yaranemahdy2022
ولی مَن تو وسط میدون جنگ حواسم به توعہ🌚♥️👇🏼:)'
عاشقانهِ پسربسیجۍ که پاش جبههس دلِش پیش حـٰاج خانوم😻👐🏻⇣
• • ⇨ https://eitaa.com/bachesandisi
اینجا عضو باشید باشَد تا رستگار شوید 😺✌️🏼🧡
#عاشقانهِ های دو بسیجی📚
منشنیدمسرعُشآقبہزآنوۍشمآست
وازآنࢪوزسرممیلبریدندآرد :|
منبــ؏چیریڪیهاۍخاص!"🌱
واسبچہمذهبۍهامفید:/
واساونایۍکهقرارهبھخودشونبرگردن
حکمامپولسرماخوردگیداره:
https://eitaa.com/joinchat/1762787545C328243bf1a
-هرڪیاینکانالوندارهشدھپوسټاستخون😏
دوبارھمیگمواسبچهمذهبیاس
اونخواهراییکه دوکیلوارایشمیکننویههودیمیپوشن
همبیانخوشحالمیشیمخودسازیکنن😐
باڪمالمیلممبرمیپذیریم😎✌️🏻
کانالیِ پر از پروفایل و فیلم های رنگی رنگی🐋🚙"
عکس و فیلم هایِ روتین درسی📚🌈
انگیزشی ی یِ🧡🧸"
♡ https://eitaa.com/joinchat/1898774726C3b64b0efc5 🌸🍭
افکت هایِ رنگی پنگی دخترونه رو اینجا داریم👣☁️"
انگیزشیِ های دلبرانه😌🤌.
عاشق استوریِ هاش میشین💕☁️.
♡ https://eitaa.com/joinchat/1898774726C3b64b0efc5 🌸🍭
اگه میخوای خانم دکتر آینده صدات بزنن کلیک کن 👩⚕📃"
کلیک کن تا از اکلیلیجآتِ دخترونہ بهرهمند شێ🥤👧🏻•
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت101
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم :
-چته پسر به توچه ؟
بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم
وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت
کلافه با خودم گفتم:
-این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش
کلافه تر دستی به موهام کشیدم:
-تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه
نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه
-خوب حالا تو از چی ناراحتی
نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین
- توکه راس میگی
با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم
خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم
**
از زبان دریا
امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم
اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت102
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
فقط چند نفر از همسایه ها اونجا بودن و خبری از امیر علی نبود بعد از سلام احوال پرسی با خانمای که چند شب پیش باهاشون آشنا شده بودم داخل خونه رفتم تا چادرم رو تو اتاق بی بی بزارم
توی آینه قدی اتاق بی بی نگاهی به خودم انداختم، مثل چند شب قبل بازم همه لباسم هام مشکی بود البته اینبار یه بلوز مشکی که یقه سه سانتی داشت به همراه دامن کلوش مشکی و شال مشکی پوشیده بودم شالم رو مرتب کردم همین که از اتاق خارج شدم مح کم به کسی خوردم برای اینکه نیوفتم به بازوش چنگ انداختم
-اوف این دیگه کی بود ؟
یا خدا اینکه امیر علی یه تندی دستم رو کشیدم و ازش فاصل ه گرفتم ، نگاهم رو به دکمه اول بلوزش دوختم و هول گفتم:
-ببخشید...متوجه نشدم که پشت در هستید
ضربان قلبم رو هزار بود احساس گرما می کردم نکنه فکر کنه بازم عمدی دستش رو گرفتم؟عصبی نشه با این فکر اشک توی چشمام جمع شد ولی با صدای آرومش جلوی چ کیدنش رو گرفتم معلوم بود اونم کلافه است چون مدام دستش رو توی موهاش می کشید:
-نه...نه خواهش می کنم شما ببخشید نمیدونستم اینجا هستید معذرت میخوام یهوی وارد شدم
کمی آروم شدم از اینکه عص بی نیست خو اهش میکنی زیر لبی گفتم و از جلوی چشمش فرار کردم
وقتی پشت در رسیدم مکثی کردم تا به خودم بیام بعد از خونه خارج شدم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت103
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول بسته بندی سبزی ها شدم ولی حواسم اصلا اونجا نبود فکرم پی آغوشی بود که کمتر از چند ثانیه طعمش رو چشیده بودم کاش می شد برای من باشه
- خجالتم خوب چیزیه خودت رو جمع کن افتادی تو بغل نامحرم به جای اینکه احساس گناه کنی داری به داشتنش فکر میکنی
-خوب عمدی که نبود
-ولی با لذت بهش فکر کردن که عمدیه
-اه باشه بابا باز تو بیدار شدی اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم خوب شد ببخشید
-از خودت چرا طلب بخشش میکنی از خدا طلب بخشش کن خیره سر
لبم رو به دندون گرفتم و از خدا طلب بخشش کردم
از زبان امیر علی
کلافه توی اتاقم قدم میزدم و به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم وقتی به بازوم چنگ انداخت انگار جریان برق از بدنم رد شد چی داره به سرم میاد خدایا به جای اینکه احساس گناه کنم همش نشستم به فشار دستش روی بازوم فکر میکنم خدایا منو ببخش خودمم نمیدونم چه مرگم شده
برای گرفتن هوای تازه پنجره اتاق رو باز کردم که حالم بدتر شد مجد توی حیاط کنار بی بی مشغول کمک کردن بود ولی مشخص بود که اصلا حواسش کارش نیست
هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که لبش رو به دندون گرفت ، دوباره هری دلم ریخت از این کارش کنار پنجره نشستم وبه موهام چنگ زدم
- گندت بزنن امیر علی چرا دختر مردم رو دید میزنی از کی تا حالا کنترل چشمت دست خودت نیست
اصلا من برا چی اومدم خونه؟
- چقدر حواس پرتم اومدم لباس عوض کنم برم ظرف بخرم کم اومده بعد نشستم اینجا چه فکرای می کنم
عجله ای لباسم رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم اینطور بهتر هم هست هرچی دور باشم بهتره
**
از زبان دریا
ایندفعه برعکس سری قبل قرار شد توی حیاط نماز برگذار بشه ما خانم ها هم به نماز جماعت پیوستیم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت104
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم
منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج
همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم
یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت:
-چی شد ؟
از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم:
-چیزی نیست کمی خورشت ریخت
امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه
از نزدیکیش به خودم شرمم شد:
-نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه
-از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت105
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت :
-اینو بزنید خوب میشه
سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه
محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم:
-نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم
همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت:
- میخواید ببرمتون پیش دکتر
می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت:
-نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم
علی:ولی شاید لازم باشه که....
امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو
از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت:
-خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید
-خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم
-اذیت نمیشید ؟
-نه خوبم
سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد
آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت106
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت رو کم کنم
قبل از اینکه امیر علی جواب بده بی بی گفت: :
-کجا مادر این موقعه شب همینجا بمون درست نیست این وقت شب بری
-نه ممنون به مامان گفتم میام نگران میشه
-مگه من میزارم این وقت شب بری زنگش بزن بگو نمیری
-نمیشه بی بی جون فردا باید سر کار هم برم
-خوب از همینجا برو چه فرقی داره
- وسایلم همراهم نیست بی بی باید حتما برم تعارف نمیکنم که
-حالا که اصرار میکنی برو ولی فردا باید حتما بیای ها
-ولی آخه..
-ولی وآخه نداریم منتظرتم هیچ عذری هم پذیرفته نیست
-ولی باور کنید فردا مهمان دارم ، مادر بزرگم میخواد بیاد و نمیتونم تنهاش بزارم
-خوب اونم بیار از طرف من دعوتش کن حتما بیاید
-قول نمیدم ولی اگه عزیز جون اومد چشم حتما میایم
-چشمت بی بلا
دوباره رو کردم به امیر علی اما نگاهم رو به کنارش دوختم:
-اگه میشه لطفا با آژانس تماس بگیرد
-خودم میرسونمتون
-نه...نه اصلا مزاحم شما نمیشم
-خواهش میکنم خانم درست نیست این وقت شب تنها برید بفرمایید من می رسونمتون
بدون ای نکه منتظر جواب من بمونه از حیاط خارج شد منم با یه خداحافظی از بی بی و رقیه خانم پشتش بیرون رفتم
کنار ماشینش منتظر مونده بود با یه تشکر دوباره درب عقب رو باز کردم و نشستم ، با نشستنش توی ماشین عطرش مشامم رو پر کرد از ترس هوای شدن دوباره نفس عمیق نکشیدم و خودم رو با گوشیم سر گرم کردم چند لحظه که از حرکت گذشته بود گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت107
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید آدرس رو میگید لطفا
وای چه گیجیم من انگار بیچاره علم غیب داره که خونه من کجاست همینطوری نشستم تا برسونتم با شرم از گیجیم آدرس رو گفتم ، دوباره مشغول گوشی شدم و به تمنای تمام وجودم که نگاه کردن به امیر علی رو می طلبید توجه ای نکردم
نزدیک خونه بودیم که دوباره صداش من رو از افکارم جدا کرد :
- دستتون بهتره
-آره خدارو شکر خیلی بهتره
- خداروشکر
دیگه تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت نه من بعد از تعارف زدن و تشکر کردن آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم
منتظر بود تا داخل حیاط برم بعد حرکت کنه دلم از غیرتش لرزید ولی ای کاش این غیرت از روی عشق بود
بعد از اینکه درب حیاط رو بستم و به اون تکیه دادم صدای ماشین رو شنیدم که حرکت کرد بازم دلم لرزید و غم به دلم چنگ انداخت چشمام رو به آسمون دوختم و زمزمه کرد م :
-خدایا راضیم به رضای تو ولی ای کاش رضایت تو در داشتن امیر علی بود چی میشد مگه توی این دنیای بزرگت سهم من رسیدن به عشقم میشد بازم شکرت
اینبار برخلاف همیشه که از شیفت بودن مامان ناراحت می شدم خوشحال شدم که نیست تا بفهمه با امیر علی برگشتم، نکه مامان چیزی بگه خودم خجالت می کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁