بوی صبحانه مےآید🌺
عطرچایے☕️
صفای سفره صبح
چندلقمه زندگے کافیست
تاانرژی جاودانگے❣
در وجودمان شکوفا شود
صبحتون بخیرروزتون پربرکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه به یادماندنی و خاطره انگیز دهه شصتیا باصدای محمدحسین توکل🖤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سفر کن ... - رحلت رسول اکرم(ص)و امام حسن مجتبی (ع) تسلیت.mp3
3.62M
صبح 23 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوپنجم روزای بعد ازونم علی چند باری اومد بانک و برای هماهن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوششم
تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حسرت روزایی که بدون دوست داشته شدن گذرونده بودم ازارم میداد.
میدونستم علی به خاطر شرایطش مخصوصا روحیه دخترش قصد ازدواج نداره منم از لحاظ مالی احتیاجی به ازدواج کردن نداشتم و خودم داشتم زندگی رو میچرخوندم و علاوه بر اون تجربه تلخ دو تا ازدواج و طلاق از زندگی مشترک دلزده ام کرده بود و کمبودای عاطفیمم با وجود علی کامل برطرف میشد ، اما تنها کمبودی که تو زندگی ازارم میداد مادر نشدنم بود، به سنی رسیده بودم که با همه وجود دلم میخواست مادر بشم و بچه خودمو بغل بگیرم و براش مادری کنم، انگار همه مادریایی که خرج نشده تو وجودم مونده بودن داشتن طغیان میکردن ، میدونستم سنم برای بارداری زیاده تازه هنوز ازدواج نکرده بودم همش ارزو میکردم ای کاش تو همون جوونی درست انتخاب میکردم و میتونستم ازدواج خوبی داشته باشم و مادری رو تجربه کنم.
یه مدت همه چیز خوب بود و علی همه جوره هوامو داشت و منم قدر علاقه ای که بهم داشت رو میدونستم و اونم احترام و آرامشی که میخواست رو از من میگرفت. انگار جفتمون بعد از تجربه های تلخمون چیزایی که میخواستیم و دنبالش میگشتیم رو پیدا کرده بودیم وقدرشو میدونستیم. یه مدت بعد جریان رابطمو با علی خیلی کمتر از اون چیزی که بود برای مریم گفتم، گفتم یه چند باری زنگ زده حرف زدیم و یه بارم رفتیم بیرون.مریم خیلی ناراحت شد و گفت مرجان این رابطه رو تموم کن و اصلا جلوتر از این نرو، این آدم به درد تو نمیخوره، تو وضعیت اونو نمیدونی، تو اصلا نمیتونی بااون ازدواج کنی، تو مادرش و خواهراشو که یکیشون جاری خودم باشه نمیشناسی، اونا هنوز دختر خالهه رو زن علی میدونن.
دارن همه تلاششونو میکنن که اینا به هم رجوع کنن. و اصلا راضی نیستن که علی با یکی دیگه ازدواج کنه، اونا محاله بزارن شما باهم ازدواج کنید، کافیه یکی تو فامیل حرف زن گرفتن علی رو بزنه ، فوری میگن هیچ کس واسه علی سارا نمیشه، سارا مادر بچه علیه، کدوم زن و شوهری باهم اختلاف ندارن؟ اینا انقدر با هم خوب بودن که چشم خوردن. من که روم نمیشد به مریم بگم منم قصد ازدواج ندارم و میخوام با علی همینجوری صیغه بمونم ، چون میدونستم منو به هزار چیزی متهم میکنه که نیستم، قول دادم کهرابطه تلفنیمو با علی قطع کنم و برای این که خیالش راحت شه بعدا که پرسید گفتم وقتی اونجوری گفتی دیدم اینجوریه دیگه جوابشو ندادم خودش بیخیال شد و دیگه زنگ نزد، بعدش ازش خواستم در مورد این قضیه چیزی به احمد اقا نگه.یه چند وقتی همه چیز خیلی خوب بود ولی به دفعه ورق زندگیم برگشت و مادرم سرطان گرفت، سرطان پیشرفته بود و خیلی از ارگانای اصلی رو درگیر کرده بود خیلی زود شیمی درمانی شروع شد و بدترین روزای عمرمو تجربه کردم، زجر کشیدن و قطره قطره اب شدن مامانمو میدیدم و کاری از دستم برنمیاومد. هر بار که از شیمی در مانی بر میگشتیم نمیتونست چیزی بخوره و استفراغ میکرد و دردای شدید داشت. و شبش تب میکرد و بی تابیاش شروع میشد.روز به روز ضعیف تر می شد و حالش بدتر میشد. با اون حالش نگران من بود ، همش میگفت من به خاطر تو دستم از گور بیرون میمونه، تو تنهایی میخوای بدون من چی کار کنی. دکترش میگفت چون بیماریش دیر تشخیص داده شده و به علت سن بالاش درمان نتیجه خوبی نمیده. و یه بار گفت بهش پرهیز غذایی نده هرچی میلش میکشه بده بخوره حتی سوسیس و کالباس ، اخه مامانم خیلی کالباس دوست داشت، گفتم مگه نمیگفتین این غذاها ضررش برای این شرایطش خیلی زیاده دکترش گفت دیگه کار ازین حرفا گذشته بزار راحت باشه و هرچی میخاد بخوره.منظورو دکترو فهمیدم، مامانم داشت می مرد و این روزا روزای آخرش بود.اون روز وقتی مامانو رسوندم خونه رفتم حموم و زار زدم انقدر تو حموم جیغای خفه زدم که گلو درد گرفتم. نگاه نگران مادرم قلبمو آتیش میزد و دلم میخواست برای ارامشش یه کاری کنم، دلم میخواست بهش امید و روحیه بدم.
به علی گفتم دکتر چی گفته و گفتم یه روزعصر بیا خونه ما، بیا دیدن مامانم و الکی بگو میخوای بیای خواستگاریم، اومدی اجازه بگیری، ما ام قرار خواستگاری رو میزاریم برای بعد وقتی که مامانم حالش بهتر شد، به علی گفتم میدونم تو اصلا قصد ازدواج نداری منم نمیخوام ازدواج کنیم فقط میخوام روحیه مامانم بهتر شه..
علی قبول کرد و چون مامان تا حالا علی رو ندیده بود قرار شد نگیم که علی برادر جاری مریمه.
یه روز عصر که مامانم یه کم سرحال تر بود رفتم کنارش نشستم و گفتم که مامان چند وقته میخوام باهات حرف بزنم ولی فرصت نمیشه، دیدم الان بهترین فرصته، مامان که انگار فهمیده بود چی میخوام بگم چشماش برق زد وبا اشتیاق زل زد به دهنم،گفتم چند وقتیه بایکی از مراجعای بانکمون حرف میزنم و یکی دوبارم منو دعوت کرده بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پَلا_سَرتَره
بعضی روزها که مامانم زیاد کارداشت یهو به خودش میومد و میدید که ناهار درست نکرده.
سریع میرفت تو باغچه ش سبزی میچید از تو لونه ی مرغ ها هم تخم مرغ برمیداشت ناهار پلا سرتره درست میکرد.
این غذای محلی خیلی سریع آماده میشه و چقدر با کته و ماست محلی و سیر خوشمزست.
بریم که بسازیمش😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
997_20525531216356.mp3
5.98M
🎧 #شور فوق زیبا🖤
🎵حسین مینویسم و حرم میخونم
🎵حسن مینوسم و کرم میخونم
🏴 #شهادت_امام_حسن (ع)◼
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصویری جالب از یک زورخانه در زنجان قدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوششم تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوهفتم
شرایط علی رو گفتم و گفتم حالا میخواد بیاد خواستگاری ، ازم خواسته یه جلسه بیاد هم شمارو ببینه هم اجازه بگیره برای خواستگاری.
مامانم با خوشحالی استقبال کرد.
برای عصر پس فرداش با علی قرار گذاشتم، از صبحش خونه رو تمیز کردم و آماده شدم. علی سفارش کیک خونگی داده بود، یه کیک پختم و چایی دم کردم.به پیشنهاد مامان چون هوا خوب بود روی تراس فرش انداختم و پشتی ها رو اوردم تو تراس و گوشه تراس یه میز کوچیک گذاشتم و روش رومیزی ترمه انداختم و ظرف کیک و میوه رو با پیش دستیا گذاشتم روش.
مامانم حالش خیلی مساعد نبود و رنگش زرد شده بود و لباش کبود بود و چشماش گود رفته بود و پای چشماش سیاه بود،خودش اومد گفت مادر یه کرمی چیزی بیار یه کاری کن یه کم قیافم بهتر شه، این پسره میاد نمیخوام منو اینجوری ببینه.لوازم ارایشمو اوردم و ارایشش کردم، هی میگفت رژ نزن برام سر پیری زشته ، و هرچی میزدم با پشت دست پاک میکرد.
بالاخره علی اومد ، خوش تیپ کرده بود و یه دسته گل بزرگ خریده بود.تو تراس نشستیم و علی از شرایطش گفت و ازینکه دخترش با زنش زندگی میکنه ولی خرجش با علیه و اخر هفته ها و تعطیلات میاد پیش علی. مامان ازش پرسید شما بعد ازدواج قصد بچه دار شدن داری؟ اخه دختر من خیلی دوست داره مادر بشه یکی از دلایلی که از شوهر قبلیش که شوهر خواهرشم بود طلاق گرفت همین بچه نخواستن اون بود، علی یه نگاهی به من کرد و با لبخند گرمی گفت والا حاج خانوم ما که سنمون واسه بچه دار شدن بالاست ولی اگه خدا خواست و بهمون بچه داد رو چشمم میزارمش.
معلوم بود مامان از علی خوشش اومده، علی ام انگار خیلی دلش برای مامان سوخته بود.
مامان به علی گفت دختر من سختی زیاد کشیده ایشالا که این ازدواج شروع راحتیش باشه. علی گفت من همه تلاشمو میکنم حاج خانوم خیالتون راحت. اون روز عصر یکی از بهترین روزای زندگی من بود، کنار مامان و علی چایی و کیک خوردیم و قرار خواستگاری روواسه کقتی گذاشتیم که مامان بهتر شد، هرچند مامان اصرار داشت زودتر همه چی برگزار بشه، همه چی انقدر خوب بود که دلم میخواست اون لحظات هیچ وقت تموم نمیشد ومریم گفت اگه منو به بزرگتری قبول داری من مخالف این ازدواجم اگه ام نه که برو هرکار میخوای بکن.
اون شب علی زنگ زد خیلی ناراحت بود ، گفت آبرومو جلو خواهرت بردن انگار من جوون هجده ساله ام که خیر و صلاح خودمو ندونم.
نمیدونستم چی باید بگم.گفتم اگه با من ازدواج نکنی امکانش هست برگردی به زندگی قبلیت؟ علی گفت نه، من از کارای سارا خسته ام دیگه اون که عوض بشو نیست تازه اگه من برم بهش رجوع کنم بدترم میشه ، میشناسمش، میگه تو رفتی دیدی بی من نمیتونی زندگی کنی برگشتی، علی عصبی بود و میگفت من که کار خودمو میکنم میخواستم با حضور اونا باشه، نمیخوان ، خودم انجام میدم
احساس میکردم علی افتاده رو دنده لج.
به چند وقت بعدش علی گفت دوباره بیاد خواستگاری ولی تنها، وقتی به مریم گفتم اصلا قبول نکرد و گفت من به جاریم گفتم مخالف این ازدواجم و هیچ کمکی به شما نمیکنم. من نمیزارم خواستگاری تو خونه من باشه،هرحا دیگه ام باشه شرکت نمیکنم.وقتی به علی گفتم مریم چی گفته گفت عیبی نداره، ما میخواستیم به اونا احترام بزاریم ولی خودشون نخواستن. ما برای ازدواج به اونا احتیاج نداریم. هیچکدوممون، خودمون میریم محضر عقد میکنیم اونام مجبورن قبولمون کنن.
بعد ازون باهم رفتیم ازمایشگاه و ازمایشامونو انجام دادیم، باهم رفتیم حلقه و لباس عقد خریدیم. با محضر هماهنگ کردیم و روز قبل عقدمون من به رفتم خونه مریم و بهش گفتم که ما قراره فردا عقد کنیم. مریم عصبانی شد و گفت من نمیام. دوباره داری گند میزنی به زندگیت. گفتم وظیفه من بود که دعوتت کنم توام یا وظیفه خواهریتو به جا میاری و میای یا تنهام میزاری. هرچند من عادت دارم به تنها بودن.
مریم با عصبانیت گفت چون تو تصمیم گرفتی گند بزنی به زندگیت نباید از ما بخوای باهات همکاری کنیم. برو هر کار دلت میخواد بکن. خداروشکر دیگه پدر و مادری ام نداری که بالاسرت باشن اختیارت دست خودته، قرار عقد میزاری سر خود، پس مثل بی کس و کارا ام برو محضر عقد کن.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم دوست داشتید 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f